رمان تناسخ محنت

رمان تناسخ محنت پارت ۲

چند لحظه مکث کرد و بعد با داد گفت:
– جون من؟!
صدایش از پشت گوشی شاد بود و لبخند تلخ من را پررنگ‌تر کرد. شاید آن لحظه فقط چون او رو به یاد آورده بودم، خوشحال بود؛ اما شاید اصلاً حواسش نبود که من تمام اتفاقات و بلاهایی که سرم آمده بود را نیز به یاد آورده بودم.
بعد از چند ثانیه مکث، با نگرانی گفت:
– شهرزاد…همه چی رو یادت اومد؟
نفسم را با تأسف بیرون دادم. قلبم از درد تیر می‌کشید و غم در صدایم موج میزد:
– همه چی… .
صدایی از پشت گوشی نیامد و من هم چیزی نگفتم. چند لحظه بعد، با جدیت گفت:
– تصمیمت چیه؟
نفسم را باز با بغض بیرون دادم. تصمیمم را چند سال پیش گرفته بودم و قسم خورده بودم هر اتفاقی بیفتد پشیمان نشوم. من باید تمام دلایلی که پشت اتفاق بود را کُند و کاو می‌کردم؛ باید دو آدمی که در نظر داشتم تاوان کارهایی که کرده بودند را پس می‌دادند و من آدمی نبودم که عقب بکشم. آرام گفتم:
– باهات میام.
– مطمئنی؟! ببین شهرزاد تصمیمت با خودته و نه که به خاطر من بخوای تصمیم بگیری! یا می‌تونی ازدواج کنی و به زندگی قشنگی که داری ادامه بدی؛ یا می‌تونی با من بیای و کاری رو انجام بدی که خیلی وقت پیش تصمیمش رو داشتی؛ تصمیمت هرچی هم که باشه… .
حرفش را قطع کردم و بلندتر گفتم:
– باهات میام کامیار!
چند لحظه چیزی نگفت و بعد با همان لحن جدی‌ای که صدای زیبایش را جذاب‌تر جلوه می‌داد، گفت:
– باید سپهر و هر خاطراتی که باهم داشتین رو فراموش کنی. مطمئنی شهرزاد؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– یادمه یه بار بهم گفتی که لااقل یه بار تو زندگیم پای تصمیمی که گرفتم وایسم و احساساتی نشم.
نفسم را با تأسف بیرون دادم و گفتم:
– بی‌چاره سپهر!
– باهاش حرف بزن؛ ببین چی میگه.
– دلش می‌شکنه کامیار!
کامیار با تردید گفت:
– فکر کنم سپهر وقتی بفهمه درکت می‌کنه.
چیزی نگفتم. وقتی صدای پاهایی را از پشت در شنیدم، سریع به کامیار گفتم:
– سپهر داره میاد. تا قبل عقد باید بیام پیشت وگرنه دیگه نمیشه کاریش کرد. همین الآن باهاش حرف می‌زنم. فعلا!
سریع تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.پاشنه‌ی در چرخید و ب*دن خشک شده‌ی من، جلوی چشم‌های شاد سپهر ایستاد. در حالی که از استرس مغزم دنبال راه فرار می‌گشت، به چشم‌هایش زل زدم. جلو آمد و بدون آنکه متوجه حالم شود، دست‌های عـ*ـرق‌کرده‌ام را بین دست‌های برنزه رنگش گرفت. چشم‌های نگرانم برخلاف همیشه، رَد ته‌ریشش را دنبال نکرد و تنها به دو جفت گِردالی قهوه‌ای می‌نگریست. برایم عجیب بود؛ چگونه برای بار دوم عاشق شده بودم؟!
چشم‌های شادش زیر ابروان پهن و مرتب‌شده‌اش رنگ نگرانی گرفت و لـ*ـب زد:
– چی شده هَمتام؟
نگاهم بین دو گِردالی پر فروغش رد و بدل میشد. ل*ب‌هایم می‌لرزیدند و تاب و تتوانتحمل آن حالت را نداشتم.
– چی شده قلب من؟! کسی ناراحتت کرده؟
دست‌های گرمش که مثل قاب دو طرف صورتم را در بر گرفتند، توان مقاومت از من گرفته شد و اشک‌هایم یکی پس از دیگری جاری شدند.

4.3/5 - (30 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
1 ماه قبل

چند وقت یه بار پارت گزاری میشه رمانت عالیه زود زود پارت بده

هستی
هستی
پاسخ به  فاطمه شکرانیان
1 ماه قبل

خواهش میکنم عزيزم امید وارم موفق باشی😘❤ اما اگه میشه وقتی دونستی به منم بگو کی پارت گزاری میشه 🙂

هستی
هستی
پاسخ به  فاطمه شکرانیان
1 ماه قبل

مرسی عزيزم 😘

هستی
هستی
پاسخ به  فاطمه شکرانیان
1 ماه قبل

مرسی گلم

هستی
هستی
1 ماه قبل

چند وقت یه بار پارت میدی لطفا زود زود پارت بده رمانت داره جالب میشه

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط هستی
P:z
P:z
1 ماه قبل

سلام
نویسنده عزیز،وقتی معرفی رو خوندم،نمیدونم چرا ولی حس خوبی گرفتم و دارم رمان ت رو میخونم
امیدوارم همینجوری پر قدرت ادامه بدی و بعد از تموم شدن این رمان،خوشحال باشم که اون رو دنبال کردم.
ممنونم
خداقوت

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x