رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۶

4.4
(24)

با رسیدن به در خانه، دانیال را از آغوش علی جدا می کند.

دانیال با دست کوچکش غصه دار بای بای می کند و داخل حیاط می روند.

اگر برای هرجلسه تقریبا صد تومن می گرفت به ده جلسه می توانست یک تومن جمع کند.

روی یک پله می ایستد و شماره رهام را می گیرد.
قهر بود اما در این شرایط رهام قهر کردن و نازکشیدن چیز اضافه ای بود.

رهام خسته می گوید:

– جون برام نمونده آتوسا زنگ زدی غر بزنی بزار یک وقت دیگه

بی توجه به حرفش گفت:

– چقدر کم داری واسه خونه؟

رهام – ده تومنشو جور کردم این ماهم حقوق بگیرم میشه هفده تومن یه هشت تومن

ناگهان استپ می کند!
می پرسد:

– واسه چی می پرسی؟

– یه کاری پیدا کردم

هنوز جمله اش تمام نشده بود که نعره رهام سیگنال های گوشی را سوزاند.

– منم میخوام کمکت کنم

رهام – لازم نکرده!
ازت خواهش می کنم دیگه پتروس نشو بزار من کارمو انجام بدم

لب می زند:

– گذاشتم که الان اینیم

رهام پوفی می کشد و جواب می دهد:

– درستش می کنم فقط دو ماه وقت بده فقط دوماه آتوسا!

حرفای صد من یه غازش شروع شد!

تماس را قطع می کند و از لیست مخاطبین رهام را بلاک می کند.

در خانه باز می شود و آرمان عصبانی وارد راهرو می شود.
در حین پوشیدن کفش داد می زند:

– برو پدر من تو نگرانی من جا فوتبال برم دختربازی

کسرا ادامه حرفش را می گیرد:

– باشگاه خصوصیه جز مربی و کادرش کسی توش نیست

آرمان – مشکل باشگاه نیست مشکل افکار پوسیده ایناست که به من اعتماد ندارن

پدرش می غرد:

– گمشو تو خونه بگم افکار پوسیده کیه!

مادرش تکیه به اپن داده و لیوان آب و ورقه قرص سردرد در دستانش خودنمایی می کند.

با صدای داد آرمان، دانیال جیغ بلندی کشید و خودش را در آغوش او بیشتر جا کرد.

پدرش ساک ورزشی آرمان و کسرا را داخل راهرو می اندازد و در را محکم می بندد.

شاید پدرش برای غرور پدرانه اش نگرانی را ابراز نمی کرد اما او ، او خواهر بود و دل نگرانش در پی قدم های برادر و دایی کوچکش می رفت.

وارد اتاقش شد و حواس دانیال را به ماشین کنترلی جدیدش پرت کرد.

آرامش از این خانه و کاشانه گریزان بود!

آنقدر در فکر و خیال پرسه زد تا خوابش برد.

مادرش پتوی نازکی رویش انداخت و دانیال را با ماشینش به هال آورد.

****

سپهر تخمه شکنان خیره به نامزد ریحانه می گوید:

– پشیمون نیستی؟

احسان با لبخند جواب پاسخ می دهد:

– بعدا این سوالتو جواب میدم

ریحانه چشم گرد می کند و می توپد:

– چرا همین الان نه؟

سپهر- چون نمیخواد تو روت بگه چقدر عذابی!

ریحانه با بهت رو به احسان لب می زند:

– من عذابم؟

احسان – نه اصن اینو نمی خواستم بگم

سپهر خونسرد می پرد بین بحث:

– دقیقا همینو می خواست بگه

با باز شدن در و ورود رهام، هرسه خاموش به قامت خسته اش خیره شدند.

رهام تنها با سر تکان دادنی به معنای سلام، راه اتاق را پیش گرفت.

خستگی جانش به کنار که فکر دادگاه فردا او را خسته تر می کرد.

قرار بود پوریا را به علت قاچاق ارز و کلاهبرداری هشتصد میلیونی پشت میله های زندان بیاندازند.

علاوه بر جرم های خودش آدم ربایی هم اضافه شده بود.

کتش را روی دسته صندلی می اندازد و با همان لباس ها می خوابد.

تلاش می کرد به امید روزی که نفسش را آسوده رها کند.

****

شالش را در آینه ماشین درست کرد و رو به پدرش گفت:

– چقدر اونجاییم؟

پدر خیره به ماشین های اطراف جواب داد:

– سه ساعت فکر کنم

پس به کلاس خصوصی اش می رسید.

از ماشین که پیاده شد، پدرش برای پارک ماشین رفت.

چشمش به موتور سواری خورد که دقیقا کنارش استپ ریزی کرد و رفت.

رهام!

لبخندش را جمع کرد و به همراه پدرش وارد دادگاه شدند.

رهام از دور‌ او را زیر نظر داشت و تنها پدرش از حضور‌ سمج این روزهایش اطلاعی نداشت.

نوبتشان رسید و داخل شدند.
سهراب و پوریا با لباس های راه راهشان ردیف اول نشسته بودند.
یک سال بازجویی و تکمیل پرونده شان طول کشیده بود.

قاضی بر سر جایگاهش نشست و دست راستش شروع به خواندن کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خورشید حقیقت
16 روز قبل

قلم زیبایی دارید؛ موفق باشید

لیلا ✍️
16 روز قبل

وای چقدر این پارت زیبا بود. این بابائه هم بی‌ادبی نشه سگ شده همه رو پاچه می‌گیره😑
خیلی خوب و منطقی می نویسی عین یه زندگی واقعی👌👏 نگارشت هم که عالی بود دختر😍
راستی بچه‌ها، رمان آق بانو برای یکی از دوستان نویسنده‌ست که چون نمی‌تونست توی رماندونی ثبت‌نام کنه من به جاش پارت گذاری رو انجام میدم. خیلی رمان قشنگیه جدا از اضافه شدن دانش قلمتون، از خوندنش هم لذت می‌برید😍

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
16 روز قبل

اوف دقیقاً بابا و داداشم🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
15 روز قبل

نصفه شبی خل شدی‌ها😑😂 با تیکه اول جمله‌ات بودم

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
15 روز قبل

منظورم این بود گهگاهی بابام شبیه فرهاد خان میشه🤣🤣

لیلا ✍️
16 روز قبل

از سر کار دارم رمانت رو می‌خونم‌ها😂 ببین چه خواننده وفاداریم😍

Fateme
15 روز قبل

پیر میشم تا عروسی اینارو ببینم
میدونم دیگه پیر میشم
خسته نباشی نرگسی

Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
15 روز قبل

اخجااانن😂🥹

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x