نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۱۰

4.5
(24)

ساعت هفت و خورده ای بود که چندتا خانوم دیگه هم اومدن
کلا هفده تا خانوم بود با چهارتا بچه کوچیک

حوصله اش سر رفته بود و به کتاب دعا خیره شده بود
داشت خوابش میگرفت

بلاخره توانست خودش را تا آخر دعا بیدار نگه دارد

خانم ها بعد از پذیرایی کم کم رفتند
ویشگونی از پایش گرفته شد

_ آی

مامان _ انقدر چرت نزن زشته

_ من واقعا دیگه نمیتونم کنترل کنم خودمو پاشیم بریم

مامان _ پاشو برو پیش ریحانه

_ نه روم نمیشه

مامان _ دختر خوبیه توام که زود سخت وا میشه

زهره خانوم پرید وسط پچ پچ های مادر دختری شان

زهره خانوم _ خب آتوسا جان از خودت بگو من که تعریفتو زیاد شنیدم

_ از مامانم؟

زهره خانوم خنده کرد و سرش به به معنای نفی تکان داد

زهره خانوم _ از مامان و خالت هرازگاهی اسمتو می‌شنیدم خیلیم مشتاق بودم ببینمت

نفس راحتی کشید
نه انگار خوب ازش تعریف کرده بودند

_ ریحانه همسن منه ؟

زهره خانوم _ ریحانه ۱۹ سالشه ریحانه جان دخترم بیا

چند دقیقه ای گذشت و ریحانه به آمد کنار مادرش نشست

_ رشتتون چیه؟

ریحانه _ پرستاری میخونم

_ وای واقعا؟

آنقدر ذوق زده شد که ریحانه شاخ درآورد

ریحانه _ آره چطور ؟

_ وای من خیلی دوست دارم هم من هم داداشم داریم تجربی می خونیم اما اون میخواد دندون پزشک بشه

ریحانه _ منم دندون پزشکی خیلی دوس داشتم اما یهو نظرم عوض شد

زهره خانوم و مادرش که مشغول حرف زدن بودند و بساط غیبت هایشان به راه بود

ریحانه _ میگم بیا بریم اتاق من

_ باشه بریم

بلند شد و رفتند کنار راه پله

ریحانه _ تو برو همین اتاق سمت راست منم برم خوراکی بیارم

_ باشه

از پله ها بالا رفت و گیج شده ایستاد
چهارتا اتاق خواب بود با چهار در یک شکل
در اولی را باز کرد
با دیدن تخت دونفره سریع بست
_ این که از مامان باباشه
یکی دیگر هم قفل بود
در بعدی را باز کرد
_ فک کنم همینه
داخل اتاق شد

_ چه اتاقی داری کوفتت نره نگا نگا چه عکسایی ام زده معلوم نیس کدوم سلبریتی ایه؟

اتاق ترکیبی از رنگ های سفید و خاکستری بود
تخت و پرده سفید بود
کمد خاکستری
میز هم سفید بود هم خاکستری

قفسه کتابش را نگاه کرد
همه کتاب های ترسناک یا علمی و رمان خارجی

_ اینا چیه میخونه اه اه

رمانی برداشت و ورق زد

_ خب مثلا تو از اینا چی میفهمی

نگاهش را به کمدش داد که درش باز بود
لباس ها مردانه بود !

_ خاک عالم چرا مردونه میپوشه ؟.. نکنه پسر

با کنار زدن ملافه تخت هینی کشید

این دیگر که بود؟

پسر _ نخیر فقط شما اومدی اتاق داداشش

_ تو؟..تو همون

چقدر آشنا بود !

در اتاق باز شد و ریحانه داخل آمد

ریحانه _ رهام خجالت بکش یه چیزی تنت کن خب

تازه متوجه شد که هیچی به تن نداشت

ریحانه _ بیا بریم

رفتند بیرون و داخل اتاق ریحانه شدند

_ وای ریحانه یه دیقه دیگه دیر میومدی سکته میکردم

ریحانه _ چرا رفتی اتاق اون ؟

_ من چمیدونم تو گفتی راست از بین چهار تا اتاق کدوم راست میشه خب؟ همرو گشتم فک کردم اونه

ریحانه _ رفتی تو هیچی نگفت ؟

_ اصن ندیدمش زیر ملافه بود داشتم نگا میکردم یهو دیدم تو کمد پر لباس مردونس وای یه لحظه فکر کردم پسری…

ریحانه خنده ای کرد و روی تخت نشست

_ کوفت من زهره ترک شدم تو میخندی؟

ریحانه _ آخه قیافت خیلی خوب بود انگار هیولا دیدی

_ کمم نداشت همچین از زیر ملافه دراومد انگار دیو از چراغ جادو دراومد وای قلبم هنوز تند میزنه

ریحانه _ بیا بشین واسم از خودت بگو آشنا شیم

روی تختش نشست و شروع کردند به میوه پوست کردن و خوردن

_ من آتوسا کیانفر هستم ۱۸ سالمه و رشتم تجربیه
متولد اردیبهشت ۸۵
دارای خانواده ای پنج نفره
بابام آقا فرهادِ گل
مامانم الهه بانو
دوتا گوریلم داریم که بهش میگن داداش
یکیش قل منه

ریحانه _ مگه دوقلویین؟

_ آره ولی ناهمسان

ریحانه _ خب بگو

_ قل من اسمش آرمان و یکی دیگه هس بزرگتر از من و آرمان اون ارمیاس

ریحانه _ همون که شروره؟

_ تو از کجا شنیدی؟

ریحانه _ یکی از خانوما تو روضه های قبلیمون گفت الهه خانوم خدا صبرش بده پسرش پیرش میونه انقدر شروره

_ شرور که نه فقط نباید باهاش لج کرد همین

ریحانه _ وای دقیقا رهام

_ انگار خیلی دلت از دستش پره

ریحانه تکه میوه ای که خواست بخورد را رها کرد داخل بشقاب
آرام بر گونه هایش زد

ریحانه _ اوف اوف اوف ینی یه موجود حرص دراررررر

از حرکت ریحانه به خنده افتاد

_ چرا؟

ریحانه _ فک کن من دو روز پیش ارائه داشتم سر اینکه من هدفونشو برداشتم گرفته پاورپوینتی که من یه هفته زحمت کشیدمو پاک کرد

_ ای وای !

ریحانه _ رفتم بزنمش ولی زور من کجا زور اون کجا

ریحانه مچ دو دستش را گرفت

ریحانه _ حالا تو یکم تکون بده انگار میخوای آزاد کنی دستتو

دستانش را تکان داد مثلا

ریحانه _ دقیقا همینجوری گرفته بود و می خندید

_ واقعا حرص دراره حالا دعواهای من با آرمان به مو کشیدن چنگ چنگ کردن و روزه سکوت ختم میشه

ریحانه _ با ارمیا دعوا میکنی؟

_ از راه دور بله اما نزدیک نه

ریحانه _ خیلی میترسیا

_ اون یزید دستش سنگینه اعصابش خورد بشه میزنه

ریحانه _ خداروشکر این یه قلمو این دیو نداره

_ خب از خودت بگو

ریحانه دستانش را به هم مالید و با شوق شروع کرد از رشته اش حرف زدن که هرچه میگفت انگار انگیزه اش را برای ادامه دادن بیشتر میکرد

ریحانه _ حالا از اینا که بگذریم می‌رسیم که خانواده
من ریحانه پارسا و برادرم رهام پارسا
پدر و مادرم هم علی پارسا و زهره جهانی

_ باباتو یه بار بگو ؟

ریحانه _ علی پارسا

_ شغل بابات چیه؟

ریحانه _ شرکت معماری داره

جرقه در ذهنش زده شد

علی پارسا !
شرکت معماری !
موتور سوار آن روز و تصادف

_ داداشت یه موتور مشکی داره ؟

ریحانه _ آره خیلیم دوسش داره کسی جرات نداره نزدیک رخش رستم بشه

_ آها

ریحانه _ حالا چرا میپرسی ؟

_ هیچی …میگم من برم دیگه باید درسامو بخونم

ریحانه _ عه کجا ؟ تازه آشنا شدم باهات

_ بازم میام خونه ما دوتا کوچه بالاتره

شماره های هم را گرفتند
و از اتاق بیرون زد
اتاق ریحانه هم فرقی با رهام نداشت فقط رنگ های آبی و صورتی و سفید بود

پله هارا پایین آمدند و مادرش با دیدن او بلند شد
نگاهی به زهره خانوم انداخت
چشمان سبزی داشت

یاد آن روز افتاد
رهام گفته بود چشمان او شبیه چشمان مادرش است

خداحافظی کردند و از خانه درآمدند

مامان _ صدای خنده هاتون ت پایین میومد

_ وای مامان خیلی خوبه دقیقا عین منه

مامان _ خوش گذشته پس ؟

_ خیلیییی

به خانه رسیدند دستش را روی دکمه آیفون گذاشت و برنداشت

آرمان _ مرررررگ زهرماررر الهی بمیری چته حیوان؟

_ سحر خیز باشی تا کامروا باشی

آرمان _ بیا بالا یه سحر کامروایی ازت بسازم

مادرش در میان بحثشان در را باز کرده و رفته بود
خودش را دوان دوان به در رساند کفش هایش را درآورد

آرمان _ که سحر باشم تا کامرواشم

_ عهههه یادم نبود اون دوست دخترت سحر کامروا بود

آرمان با چشم هایی حرصی نگاهش کرد و بعد جارو دستی را از پشت سرش درآورد

آرمان _ گل بگیرن دهنتو

_ مامااااان

دور تا دور خانه را می دوید هرچند که سیخ های جارو گاهی نوازشش میکرد

آنقدر موش و گربه بازی را ادامه دادند تا پدرش از اتاق بیرون آمد

آن هم با کمربند !

_ تقصیر اینه

آرمان _ تقصیر اینه

انگشت اشاره سمت هم گرفته بود که پدر در کمال خونسردی کمربند را از حلقه های شلوار رد کرد

بابا _ خانوم یه سوال بپرس تو این گروهای خانوما بگو میخوای سه کیلو عقل با دوازده کیلو شعور بخرم از کجا بخرم

مامان _ عزیزم اینا به خودت رفتن یه مراجعه بکن به دوران طفولیتت متوجه میشی

بابا _ دوران طفولیتم!

مامان _ خاطرت باشه خر مش سبحان رو جنابعالی انداختی تو استخر
آتش سوزی آشپزخونه هم یکی از عواملش جنابعالی بودی
تو دوران عقدمونم هر هفته یه بار کلانتری بودی

او و آرمان سعی بر کنترل خنده داشتند اما مگر میشد
کبود شده بودند از فشار خنده
اما نه
الان وقت خوبی نبود

پدرش انگار تیرش به سنگ خورده بود سمتشان برگشت

بابا _ بده من اون جارو رو

آرمان یواش یواش سمت‌پدر رفت و جارو را داد
و این شد که با جاروی پدرانه راهی اتاق هایشان شدند

لباس هایش را عوض کرد و خودش را روی تخت انداخت

چقدر خواب می چسبید!

چشمانش گرم شد که گوشی اش زنگ خورد

عاطفه بود

عاطفه _ بریم پارک

_ اول سلام دوم حالت چطوره؟ سوم به چه دلیل؟

عاطفه _ به دلایلی غیرقابل گفتن

_ نووو

عاطفه _ پس اومدم

و قطع کرد

_ خدا صبر بده به اونی که گیر تو یه زبون نفهم بیافته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
10 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
اونجایی که اشتباه رفت تو اتاق رهام
وایی مردم از خنده خیلی باحال بود

لیلا ✍️
10 ماه قبل

پارت جالبی بود، خداقوت👌🏻👏🏻 نظرم اینه که رهام و آتوسا عاشق هم میشن، ریحانه بیچاره هم گیر ارمیای عزرائیل میافته😂 هنوز از ارمیا رونمایی نکردیااا خیلی دوست دارم زودی بیاد تو داستان

Fateme
10 ماه قبل

وای خیلی خوبنن اینااا😂😂
بالاخره اون مرد سیاه‌پوش روهم شناختیمم
خسته نباشی عزیزممم

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

نرگسی با دیدن کامنتت توی رمانم خوشحالم نمیکنی؟ 🙃❤

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x