رمان دلبرِ سرکش part57(پایان)
قسمت پایانی
نه سال بعد…
دفترچه خطراتش را باز کرد از اول ورق زد
از پایانی مجردی شروع شده تا روز عروسی از خوشی ها و تلخی ها از قهر کردن هایش تا لجبازی های شهریار از جنگ و جدل هایش با هانیه و کیان از روزهایی که دلتنگ بود تا روزهای دیدار از روزهایی که با احسان خرید جهاز میرفت از دوستانش دوستانی که با وجود دو سال فاصله و دوری بازهم شب عروسی اش سنگ تمام گذاشتند ازهمه چیز نوشته بود
می خواند و مثل یک فیلم در جلوی چشمانش صحنه ها شکل میگرفت
ماه عسلشان را هیچوقت از یاد نمی برد همه چیز را به یاد داشت لحظه به لحظه اش
اول رفتند عراق بعد خیلی ناگهانی ایتالیا بعد قشم و کیش بعدش هم پیش به سوی منزل
عربی حرف زدن خنده دار شهریار
تیپ های خارجکی مسخره شان 😂
بندری رقصیدن در هتل مخصوصا رقص شهریار 🤣
دشداشه پوشیدن شهریار که خیلی بهش می آمد 😍
خیلی خیلی خاطره جمع کرده بود بعضی هایش هم فیلم گرفته بود
الان دیگر خیلی فرق کرده بود
اول خانواده خودش که حالا چهار نفره شده بودند
یک پسر و یک دختر به اسم های ملیکا و مهدیار که مهدیار به علت شباهت زیاد به پدرش شهریار اسمش را هم وزن خودش گذاشت و ملیکا هم چهره مادرش با اخلاق پدرش را داشت اما مهدیار اخلاقش کپی کیان بود شر و بلند پرواز و مهارت در فرار
کیان هم دانشجو شده بود و آقا مهندس صدایش می کردند همیشه سر ساختمان بود اما اخلاقش همان بود که بود😂
هانیه ام که ابتدایی بود و از بچگی تنها زبان درازش فقط با او مانده بود که آن هم اثرات بحث های روزمره اش با کیان بود
پدر و مادر هم که عاشقانه در کنار هم زندگی می کردند و چند هفته بعد از عروسی خانه را عوض کردند
بستنی فروشی شهریار هم که حسابی جا افتاده بود روزهای تعطیل خیلی خیلی شلوغ میشد
احسان با سحرخانمی ازدواج کرد و یک دختر سه ساله به اسم آوا داشت
پارسا که چند روز بعد از آنها عروسی اش را گرفت حالا سه قلو دارد به اسم های آناهید و آناشید و آرش که با ترانه خانوم سر انتخاب اسم و هماهنگی بینشون شهید شدند😂
خودش هم دانشگاه را تمام کرده بود فعلا به درس و مشق بچه ها می رسید مدتی هم کیک درست می کرد در کانال میگذاشت که شهریار فهمید و خودش هرچه درست می کرد را می خرید و در مغازه می فروخت
دفترچه را بست و بلند شد تا آماده شود باید میرفت دنبال بچه ها امسال کلاس اول بودند عاشق مدرسه البته فقط ملیکا چون مهدیار فقط عشق فوتبال داشت و خرابکاری🤣
(خب اینم سرانجام شخصیت های رمان عزیزمون در نظر دارم فصل دوم هم بزارم اما مشخص نیست کی چون امتحانا و درسا کم کم داره سرمو شلوغ میکنه 😂)
مرسی که تا اینجا همراهی کردین از توجهتون و خواندنتون کمال تشکر دارم😁🙏🏻
دیگه اگه جاهایی مشکل داشت به بزرگی خودتون ببخشین تجربه اولی بودم 🙂ینی تا حالا تو سایتی نذاشتم هر مشکلی بود بهم تو همین پست بگین مثلا کجاهاشو باید اینجوری میکردیم و اینا که تو رمان های بعدیم بتونم استفاده کنم
مرسی که کنارم بودین خداروشکر به خوبی و خوشی رمانو جم کردم❤😂
موفق باشی
یاعلی 🙂
خسته نباشی نرگس بانو
فقط داخل متن از ایموجی استفاده نکنی بهتره 😁
موفق باشی
احساس میکنم متن بی حس میشه
نه عزیزم هیچوقت از ایموجی استفاده نکن یک نویسنده باید با کلمات بازی کنه و حس رو به خواننده منتقل کنه ایموجی توی رمان اشتباهست یه وقت ناراحت نشی عزیزم به عنوان دوست میخوام کمکت کنم
هاااا فهمیدم چی میگی باشه حالا تو رمان بعدیم درستش میکنم
نههه بابا چرا ناراحت شم؟ واا😐😂
منم همین حسو داشتم🙂
موفق باشی گوله نمک☺ برای کار اول بهت تبریک میگم امیدوارم کارهای بیشتر و قشنگتر از این ازت ببینیم، تو دیالوگنویسی خوبی و جای پیشرفت داری سعی کن توصیفاتت رو بیشتر کنی تا کارهای بعدیت بهتر از این شه قلمت مانا👌🏻✨
گوله نمک کی بودم منم😎
کاش میشد کل رمانو دیالوگ کرد هیلی خوبهههه😅
توصیفم همچین یخورده میلنگه ولی باش سعی میکنم💪🏻❤
حتما سعیتو کن چون باید جوری فضاسازی انجام بدی و اجسام طبیعی و غیرطبیعی رو توصیف کنی که مخاطب خودشو داخل داستان تصور کنه
لیلااااااا ایده بده ایده میخوام دارم از بی ایده ای میترکپممممممم😂
عالی بود نرگس جان خسته نباشی🙂🤍
مرسی عزیزمممم
موفق باشی