رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 8

4.3
(65)

یهو صدای کوبیدن در و شنیدم .دیگه داشتم میترسیدم این کوبیدن در داشت زیاد و زیادتر میشد.دوباره شماره ی احسان و گرفتم

(( شماره مشترک مورد نظر خاموش است لطفا بعد..‌.))

دوباره قطع کردم و از اتاق خارج شدم.
داشت در و میکوبید.به سمت در رفتم!!

دست و پاهام میلرزید.
یهو در شکست .جیغ بنفشی کشیدم..
یه زن با موهای بلند مشکی با لباس های سفید و لکه های خونی بود‌.ظاهر شد.

قیافش خیلی ترسناک بود.سریع بدون فکر دویدم به سمت اتاق و بدون اینکه پشت سرم و ببینم در و بستم.

گوشیم و از روی تخت برداشتم .پشت سر هم به احسان زنگ میزدم.
دست و پاهام یاریم نمیکردن.از ترس داشتم ناخون هام و می جویدم…

صدای قدم پا ها نزدیک اتاق خواب و حس میکردم یهو از ترسم افتادم زمین انگار فلج شدم.

دیگه نمیتونستم راه برم.
یهو چشمام سیاهی رفت و چیزی نشنیدم.‌..

***

_باران عزیزم بیدار شو.چرا کف زمین خوابیدی؟؟

با صدای احسان چشمام و باز کردم.

_احسان !!

_جانم عزیزم ببخشید گوشیم شارژ نداشت خاموش شد کاری داشتی نُه بار زنگ زدی؟؟

بدون اینکه جوابش و بدم گفتم:

_کی اومدی؟

_همین پنج دقیقه پیش اومدم ..چرا عرق کردی؟

هنوز بدنم میلرزید.
از رو زمین بلند شدم بدون توجه به صدای احسان به سمت هال رفتم.
و نگاه به در کردم‌.
این در باید شکسته باشه چرا نیست؟؟

_احسان

_بله عزیزم ؟چرا ترسیدی چیزی شده؟

_میگم مگه نباید این در شکسته باشه چرا نیست؟تو وارد خونه شدی چیزی ندیدی؟

_عزیزم انگار فیلم ترسناک دیدی !همه چیز مثل دیروز بود نه در شکسته بود بعد چزا من باید کسی و خونه ببینم؟؟

صدام میلرزید شروع کردم به تعریف کردن

_احسان من می خواستم برم حموم صدای زنگ در و شنیدم چند بار رفتم دیدم کسی پشت دز نیست… دفعه ی بعد زنگ خورد اهمیت ندادم گفتم مزاحمه .اما یهو صدای زنگ بیشتر شد.
بعد یهو انگار یه نفر در و میکوبید ‌.رفتم ببینم کیه .نزدیک در بودم که دیدم در شکسته شد یه زن با لباس خونی دیدم ترسیدم به سمت اتاق هجوم اوردم و…

احسان بدون توجه به ادامه ی حرفم قهقهه زد

_خب قشنگ بود عزیزم .ادامشو بگو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh Ahmadi

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x