رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۱۱

4.8
(35)

صبحانه ام تمام شده بود میخواستم موضوع دریا رفتن با ارزو رو به مامان بگم که یکدفعه سامان گفت امروز که جمعه اس…بیاین خانوادگی بریم بیرون!
از این پیشنهاد سامان…همه استقبال کردن بجز من!
از اینکه دوباره باید زیره قولم میزدم…
مامان یکدفعه گفت بهتر نیست به ارزو اینا هم بگیم بیان!؟
نمیدونم چرا یه دفعه سینا گفت اره…خیلی خوب میشه…تنها هم نیستیم!
از این حرفه سینا حدسهایی به ذهنم رسید…که دوباره با خودم گفتم احتمالا سینا بخاطره من این حرفو زده!
مامان رفت سمت تلفن و بعد از چند دقیقه با خوشحالی امدو گفت قبول کردن که بیان…قرار شد تا ۲ ساعته دیگه وسایلمون رو جمع کنیم…دَمه در منتظر باشیم…
از این خوشحال بودم که دوباره پیشه ارزو بدقول نمیشدم…

همه اماده شدیم که بریم…منتظره خانواده ارزو بودیم که ماشینی جلوی دره خونمون ایستاد…!
ماشین خیلی برام اشنا بود….
یهو فرهاد از ماشینش پیاده شد و به طرف بابا رفت و بعده کلی سلام و تعارف……
علت امدنش رو گفت که بخاطرش تهران نرفته!
بعد از داخل کیفش کتاب فیزیک منو در اورد که با دیدنه کتابم خشکم زد!
هاج و واج نگاه میکردم…
که فرهاد گفت
_دیروز که دختره تون کتابهارو به من داد…مثل اینکه کتاب فیزیک خودشون رو هم اشتباهی به من داده بود…
منم از کتابشون فهمیدم که برای کنکور درس میخونن…گفتم امروزو بمونم و کتاب رو بیارم؛شاد نیاز داشته باشن!

بعد کتاب رو به بابا داد و بابا بعد از کلی تشکر از ش خواست که سلامش را به پدرش برسونه…
فرهاد داشت خداحافظی میکردم که مامانم بابا رو صدا کرد و چیزی در گوشش گفت…
بابا به طرف فرهاد رفت و گفت

_فرهاد جان
الان میخوای برگردی تهران؟؟!

_نه اقای درخشان امروز جمعه اس…راهها خیلی شلوغه،چون من تک پسرم مادرم همیشه نگران حال منِ….بخاطره همین سفارش کرده یا صبح خیلی زود بیا که جاده ها خلوته…یا اصلا نیا!
الانم میخوام برم خوابگاه که فردا صبحه زود حرکت کنم برم تهران…

_فرهاد جان ما الان میخوایم بریم دریا…خوشحال میشیم توهم بیای!

فرهاد کمی مِن و مِن کرد ولی به اصراره سینا قبول کرد بیاد…
همه گی اماده بودیم که خانواده ارزو هم امدن…
ارزو یه خواهره کوچکتر از خودش داشت که ۵ سالش بود…ولی خیلی شیرین زبون بود و اسمش ترانه بود!
ترانه رفت بغل سینا و سرگرم حرف زدن با سینا شد!
ارزو امد پیشه من اروم گفت
_یاسی
این جلتنمنه کیه؟!

_عههههه زشته میشنوه ارزو
منم کامل نمیشناسمش!
فقط میدونم یکی از دانشجوهای باباست..
الانم میخواد باهامون بیاد دریا

سوار ماشین شدیمو راه افتادیم…
بوی دریا به مشامم خورد…عطر خوبی فضا رو پر کرد که یک جای با صفا نشستیم…
بابا مشغول صحبت کردن با پدره ارزو بود و سینا و سامان و فرهاد هم باهم مشغول گپ زدن بود…
مامان من و مادره ارزو و ارزو کناره هم نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن‌..
من حوصله ی حرف زدن رو نداشتم…برای همین به سمت ساحل رفتم و روی ماسه های نرم دریا نشستم…
همیشه از دریا لذت میبردم،لحظه ای که موج نداشت انگتر سکوتی کامل حکمفرما بود و امواج ارام بر روی هم میرقصیدند…
وقتی هم که با موج همراه بود انگار دریا میخواست فریادی از روی خروش بزند،من هر دو حالتش رو دوست داشتم…حتی مادربزرگ هم دریا رو دوست داشت،با اینکه تنها عشقش را در وجود بی پایان دریا از دست داده بود…باز هم نسبت به دریا عشق می ورزید!
چه زیباست لحظاتی که در کناره دریا می نشینی و خیره به ان رویاهایت را در ان جستجو می‌کنی….!
غرق در فکر و ابهام بودم که صدایی گوشم را نوازش داد….!
صدای فرهاد بود….

_مزاحم که نیستم!؟

_خواهش میکنم…
چرا مزاحم!؟
ساحل این همه جا داره…جای من رو که نگرفتین!

_شما هم به دریا عشق می ورزین!؟

_چرا این سوال رو میکنین؟!

_همین طوری…
دیدم خیلی خیره شدید…
گفتم شاید دارین توی دلتون دنبال گمشده ای میگردین!

_هرکسی امکان داره توی دلش گمشده ای با تعریفهای متفاوت داشته باشه…!

_راست میگین!
به نظره من اگر دلِ ادم مثل این دریا زلال باشه خیلی خوبه؛مگه نه!؟

_راستی بابت کتاب فیزیکم ممنونم…
یادم رفت ازتون تشکر کنم

_اصلا حرفشم نزنین…شما یه لطفی کردین منم جواب دادم!
راستی…جواب سوالم رو ندادید!؟

_حتما باید جوابتون رو بدم؟!

_هر طور که راحتین!
ولی باید به شما بگم…که نباید هیچ سوالی رو بدون جواب گذاشت……!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x