رمان عشق محدود من پارت ۲
می گفت پدربزرگت رفت دریا، هنوز بیست و پنج سالم تمام نشده بود، رفت تا برای روز وصالمون از دریا ماهی بگیره…..اخه می گفت می خواهم همیشه روزی رو که با تو پیمان بستم جشن بگیرم….
صبح بود که می رفت و من برای عصر در تدارک جشن کوچکی بودم تا در کناره او کلبه کوچکمان رو پر از عطر گلهای یاس کنم…..
هر دومون عاشق گلهای یاس بودیم و با هم عهد کرده بودیم که اسم دختر کوچکمان را یاس بگذاریم….ولی هیچ وقت روزگار نخواست که دختری داشته باشیم که یاداور گلهای عشقمان باشد…..
دو تا پسر ناز داشتیم، سعید و علی…..
وقتی مادربزرگ حرف می زد تازه داشتم می فهمیدم که چرا اسم من را یاسمین گذاشته اند…
همیشه از اسم قشنگم راضی بودم، ولی این را نمی دانستم چرا مادربزرگ هیچ وقت اسم من را کامل صدا نمی کند!
همیشه اسمم به یاس ختم می شه و من هم هیچ وقت نپرسیدم چرا…
به خیال خود فکر میکردم