رمان عشق محدود من پارت ۶
دوباره بارون شروع شد…..
قدمهامو تندتر برداشتمو با عجله به سمت خونهٔ حرکت کردم وقتی رسیدم دیگه هوا کاملا تاریک شده بود، مامانم دم در ایستاده بود با دیدن من از دور به سمتم دوید، نگرانیش رو کاملا از چهره اش می تونستم بفهمم، سرمو پایین انداختمو گفتم ببخشید مامان، متوجه ساعت نشدم، چون پیاده امدم یکم دیر شد…
مامان فقط گفت برو لباست رو عوض کن الان سرما میخوری….
رفتم توی خونه و به سمت اتاقم حرکت کردم، لباسام کاملا خیس شده بود!
صدای تلفن خونه توی گوشم بود که مامان جواب داد…. از طرز صحبت کردن مامان فهمیدم بابام پشت خطه….
همین الان رسیده، اره خوبه حالش و بعد گوشی رو گذاشت سره جاش که دوباره تلفن به صدا در امد….
اره عزیزدلم امده…نگران نباش سینا جان…
صدای باز شدن در رو شنیدم که سامان بلند بلند میگفت مامان کلاس
این رمانه یا دلنوشته
من بیشتر از این نوشته بودم ولی الان نیست…