نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت 46

4.4
(46)

دوباره نگاهش را به جلو داد…
چطوری مهیار جلویش را میدید!؟ صبح زود بودو همه جا مه داشت!

_مهیار واقعا میبینی جلوتو؟!

_آره عزیزم دارم میبینم

_میترسم…تند نرو مواظب باش

زیرلب چشمی گفت دست مائده را بوسید

_دیشب با بابا صحبت کردم،قرار شد خونه بخریم

_خونه بخریم؟!

_آره خب

_پولشو از کجا دربیاریم؟!

تک خنده ای می‌کند و می‌گوید
_این همه سال کار کردم…پولشو پس انداز کردم دیگه خانوم

خنده می‌کند و حرفی نمیزد

آره……
‌کار کرده بود و پول هایش را جمع کرده بود تا خونه بخرد
نه برای خودش و مائده……
برای خودش و الهه!!!
باهم قرار گذاشته بودند که هردو کار کنند که خونه بخرند و از این محل دور شوند…

چشمانش را باز و بسته کرد…

نباید وقتی خودش زن و بچه داشت به زن کسه دیگری فکر می‌کرد..کار درستی نبود

هردویشان قربانیِ حرف بزرگتر ها شده بودند…
هردو عاشق کسه دیگری بودند ولی به اجبار باهم ازدواج کردند….

یاد آن روز ها چقدر تلخ و غم انگیز بود….

نگاهش را به مائده داد که با ترس به روبرویش نگاه میکرد
خنده ای کرد و گفت

_مائده چرا اینجوری میکنی؟

آرام پچ زد
_میترسم!دلم شور میزنه

_من زن ترسو نمیخواماااااا
قوی باش خانوم

_دیگه دیر شده آقا باید بخوای!!

خنده می‌کند و حواسش را به روبرو می‌دهد

…..

دوساعتی میشد که در راه بودند، مه انگار قصد رفتن نداشت
انگار هرچه جلوتر میرفتن مه بیشتر می‌شد !!

دیگر تا جایی بیشتر شد که اصلا ماشین آمبولانس را نمی‌دیدند!

(دوستان،آراز تو ماشین آمبولانس بود و مائده و مهیار پشت سرشون بودن)

بدجور خوابش گرفته بود!
از وقتی که مائده خواب بد دید و بیدار شد دیگر نخوابیده بود!!
او را در آغوش خودش گرفته بودو موهایش را نوازش میکرد تا بخوابد

خمیازه ای کشید و چشمانش را محکم باز و بسته کرد

مائده سرش را به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود

بیچاره اینقدر نگران بودو استرس داشت همینطوری خوابش برده بود!

به صورت خودش سیلی محکمی زد…بدجور خوابش گرفته بود!

ولی نباید می‌خوابید….نباید…………..

……

چشمانش را که باز کرد خودش را روی تخت در بیمارستان دید….

زیر لب اسم مهیار را صدا میکرد که پرستار بالا سرش آمد

_عه دکتر بهوش اومده

مردی جوان که روپوش سفید داشت بالای سرش آمد و گفت

_خانوم خوبی؟!خانوم…

بدون هیچ حرفی سرش را تکان می‌دهد
درد داشت….دست چپش بدجوری درد میکرد

آرام پچ زد
_شوهرم…پسرم…

_چی خانوم؟!بلند تر بگو

اینبار کمی بلند تر گفت
_شوهرم کجاست….پسرم کجاست

دکتر نگاهش را به پرستار داد و گفت
_شوهر و پسرش کین؟!

_شوهرش تو اتاق عمله پسرشم بستری شده
پسرش همونیه که سوخته خورد!!

دکتر سری تکان میدهد و به مائده نگاه می‌کند

او مگر چندسالش بود که شوهر داشت و یک پسر داشت!!!

چشمان زیبایی داشت ،از روی روسری مشخص بود که موهای بوری دارد

یک خراش بزرگ روی صورتش افتاده بود که انگاری با شیشه بریده شده بود
دستش هم بر اثر شیشه کاملا بریده شده بود

_شوهرم….مهیار

_نگران نباش تو اتاق عمله خانوم

نگران گفت
_اتاق عمل!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

:)SiSii ‌

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

وای تصادف کرده بودن؟ سحری آراز هیچی بلا سر مهیار نیاریااااا🤒😰😭

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

بدجنس🤒🤢

مائده بالانی
10 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
10 ماه قبل

خسته نباشی🤍🙂

Tina&Nika
10 ماه قبل

خسته نباشی سحر جونم💚💚

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

❤️❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

وای بابای مائده سوخته داده بود پسرش خدایا چه پدر بزرگی😱😱

Newshaaa ♡
10 ماه قبل

واییی خدااا سحر یه ذره آسایش برا ما نمیذاری دختر بذار بلایی که سر آراز اومد تموم شه بعد یه مصیبت جدیددد😭😭😭😥🤦🏻‍♀️
عالییی عزیزم خسته نباشیی پارت بعد رو زودتر بده ببینیم چی میشه😍❤

لیکاوا
لیکاوا
10 ماه قبل

سحر نمیزاری یه نفس راحتی بکشیماااا
الان برندارید بلایی سر مهیار بیاری ؟ وای اونطوری بیچاره مائده باز بدبخت میشهه
ببین سحر بلایی سر هرکدومشون بیاد خودت میدونی دیگه🗡🗡🗡

تارا فرهادی
10 ماه قبل

واقعا دیگه تحمل ندارم
من با خوندنش اینجوری شدم مائده واقعا صبر زیادی داره🙂😥
خسته نباشی سحر عزیز♥️

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x