نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان متانویا

رمان متانویا پارت 3

4.4
(5)

آوین تند تند حرف میزد..

حرف که نه در اصل غر میزد…

روان شناس معروفی بود..

رابطه شان اول در قالب روان شناس و بیمار بود و بعد تبدیل به دوستی عمیقی شد..

آوین دانشجوی ارشد بود و برای پایان نامه اش به مطب یکی از استادانش رفته بود و بخاطر اختلاف سنیه چهار پنج ساله اش با سایدا حامی قبول کرد درمان سایدا بجای پزشک مجرب بر عهده آوین باشد…

به سایدا کمک کرده بود فراموش کند بی مهری خانواده و جبر روزگار را اما با رفتن حامی هر چی رشته بود پنبه شد…

اما بودن مایدا خودش امیدی بود برای این دختر شکست خورده…

سایدا در حالی که به مایدا شیر میداد و در دلش قربان صدقه چشمان درشت دخترش که به او خیره بود میرفت به غر های آوین هم گوش میکرد…

_ توف تو روح کثیفش کنن… گفتم لابد این دفعه هم باز نتونستی طرح بزنی این شد..

یه دفعه ساکت شد…. سکوت و آوین دو واژه جدا از هم بودند…

سایدا نگاهش را از چشمان زیبای دخترش گرفت و به آوین نگاهی کرد و با دیدن چشمان گشاد دختر با تعجب گف:چی شده؟؟؟

آوین بشکنی زد و گف: فهمیدم… ببین سایدا آرمین مغازه اش تو ولیعصر رو فروخته و یه بوتیک تو یکی از این پاساژای دور ور زده… برخلاف قبل زنونه هم آورده… فروشنده معتمد میخواست… برو بشو فروشنده…

سایدا پوزخندی زد و گف: من حتی نتونستم به اون مردک چیزی بگم بعد تو میگی برم بشم فروشنده؟؟

ای کاش حامی انقدر سایدا را لوس نمیکرد!!!

آوین با ملاطفت گف: ببین عزیزم… یه ساله که جز با من و آرمین با کسی رفت و آمد نداشتی… تو خونه هم که همش تنهایی… اگه بری تو اجتماع کم کم انرژیت مثل وقتی تو شرکت بودی بر میگرده و دوباره ممکنه حتی طرح هم بزنی…

دست سایدا را گرفت و گف: سایدا جان.. من خوبت رو میخوام.. حالا که تصمیم گرفتی از غار تنهاییت بزنی بیرون پس از یه جای شلوغ شروع کن.. دیدن آدمای دیگه و دغدغه هایی که شاید از نظر تو مسخره بیاد حالت رو خوب میکنه…

سعی کرد بهانه ای بیاورد: مایدا چی؟؟؟

آوین گف: اتفاقا این شکلی بهتره… مایدا رو هم با خودت میبری…

سایدا اخم هایش را درهم برد: میگی این بچه که هنوز یه سالش نشده رو ببرم وسط کلی آدم؟؟

آوین: نه خره… آرمین یه اتاق رست درست کرده… میذاریمش اونجا… براش چیز میزم میبریم تا مطمئن شیم حسابی بهش خوش میگذره… مغازه خلوتم باشه میتونی خودتم بری پیشش… تازه علیسان هم اونجاست…

سایدا نمیتوانست به این چشمان آبی رنگ رفیقش نه بگوید…

آوین همیشه همراهش بود و بهترین ها برایش میخواست پس این بار هم به او اعتماد میکرد…
****

خسته از پرواز طولانی مدتش به سمت عمارت راه افتاد…

از آن عمارت متنفر بود…

بدترین روز های عمرش را درون آن عمارت گذارنده بود…

اگر میدانست با نرفتنش حاجی بی خیال زندگی اش میشود از هزار کیلومتری آن عمارت شوم هم رد نمیشد…

امیدوار بود بخاطر دیر وقت بودن حاجی خواب باشد…

همه حاجی را آقا صدا میزدند جز او…

آسیه میگفت ساخته شده واس سرکشی کردن… درست مثل مادرش….

زن اول حاجی بود و هووی مادرش… مشکلی با او و مادرش نداشت اما شراره زن سوم حاجی همیشه با نازلی و الیاد مشکل داشت…

شراره لذت میبرد از تحقیر کردن پسرک و منفور ترین شخصیت های دوران کودکی اش حاجی و شراره بودند…

از حیاط درندرشت که عبور کرد داخل خانه شد و با دیدن نوری که از پذیرایی سلطنتی می آمد مطمئن شد که حاجی بیدار است و امیدش بیهوده….

خواست بپیچاند و به اتاقش برود که حاجی از پذیرایی خارج شد و وارد راهرو شد…

پیرمرد حضور اورا بو کشیده بود…

_کجا بودی پسر؟؟
_ پرواز داشتم…

کدام رابطه پدر و پسری مثل آنها بود؟؟

پدری که اسم فرزندش را به زبان نمی آورد و پسری که از پدرش فرار میکند…

_دیگه پرواز نخواهی داشت…

حاجی توقع داشت پسرش خشمگین شود و داد و هوار راه بیاندازد اما الیاد ابرویی بالا انداخت و با حالتی خنثی جوابش را داد…

_چرا اون وقت حاجی؟؟

پیرمرد متنفر بود از اینکه حاجی خطاب شود و پسرش خوب اورا آزار میداد…

_ وقتشه زن بگیری… خلبانی که نشد شغل… میری شرکت و ….

الیاد مانع اتمام حرف حاجی شد و با صدایی که به سختی کنترل میکرد تا بالا نرود گف: حاجی هر کاری از بچگی تا حالا و تو اون شهره جونت با من کردین رو به ناچار پذیرفتم اما نمیذارم برای آینده ام تصمیم بگیری… من عروسک خیمه شب بازیت نیستم…. من با هیچ احدی که ربطی به این خاندان داشته باشه ازدواج نمیکنم… اصلا میدونی چرا اینجا میام؟؟

پوزخندی زد و ادامه داد: بخاطر اینکه ببینی مامانم چه حالی داشت وقتی تو و اون شهره جلو چشمش بودی و هیچ غلطی نمیتونست بکنه… منم الان جلوتم اما مث بچه های شهره و آسیه نمیتونی هیچ غلطی بکنی حاجی…

چشمان حاج اسماعیل هخامنش از شدت خشم قرمز شد…

از لای دندان هایش غرید: اگه کاری که میخوام نکنی از ارث محرومت میکنم…

الیاد با جسارت درون چشمانش زل زد و گف: بکن…

_نمیتونی دیگه پرواز کنی… با رفیقام حرف زدم بهت هیچ پروازی ندن…
_نگران نباش حاجی… بالاخره یه روزی اجازه پرواز رو میگیرم…
_ تا اون روز از بی پولی مردی….
پوزخندی به افکار پوچ حاجی زد…
_من مث پسرات بی عرضه نیستم… من خون عشایر رو دارم حاجی… اینو درک کن…

و بی هیچ حرفی چرخید و از عمارت بیرون رفت…

میدانست این دعوا دیر یا زود انجام میشود و چه خوشحال بود که لاقل مجبور نشده حتی یک شب هم آن عمارت نجس را تحمل کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
arghavan H
arghavan H
1 سال قبل

عااالیییی❤😍
الیاد چه بابای هوس بازی داره😂🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

اه اه حالم بهم زنه واقعیه باباش😑

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

😑🤣
یعنی چی بگم به تو با این کراشات🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x