رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۱۲

3.5
(106)

( یک هفته بعدددد)

دقیقا یک هفته از اون ماجرا میگذره….از اون موقعه عمو فربد دیگه به بابا زنگ نزده
تو کل فامیل هم پخش شده رزا عاشقِ یه پسره شده به ارش جواب منفی داده
پوفففففف
از هیرادم خبری ندارم!
مامان و بابا هم با ازدواج با هیراد مخالفن، میگن هیراد یکسره ماموریته و از کجا معلوم توی اون ماموریت یه اتفاقی براش نیوفته؟!
میگن یه چیزیش بشه تو میخوای چیکار کنی؟
حرفشون منطقیه…ولی من به دلم چی بگم؟؟

دفتر شعرمو باز میکنم و مینویسم…

« مطمئن باش، مهرت نرود از دل من!
مگر ان روز در خاک شود منزل من!»

لبخند روی لبهایم شکل میگیرد…
مطمئنم، هرکاریم کنم
بازم نمیتونم از عشقی که به هیراد دارم دست بکشم…

نمیدونم اخرِ سرنوشتم چی قراره بشه…

تقه ای به در اتاقم میخورد…

کیه بجز اون پیاز؟

اراد میاد تو اتاق و جلو روم میشینه

اراد_الهی قربون خالهِ ی شکسته عشقی خورده خودم بشمممم

رزا_اراد اصلا حوصلتو ندارم!

اراد_میدونم
ولی من اومدم با یه خبر خوب!

رزا_باز چی شده؟

اراد_مامان الهه زنگ زده به مادر هیراد، امشب شام دعوتشون کرده…

با هیجان به اراد چشم میدوزم…
رزا_جدی میگییی

اراد_اره به جون تو
ولی یه خبر بدم دارم!

رزا_چی؟

اراد_مادر هیراد گفت، هیراد ماموریته نیست…

لبخند از لبام پاک میشه…
یعنی چی نیست؟؟
کی پاهاش خوب شد؟؟؟

رزا_چی میگی اراد؟؟؟

اراد_ راست میگم بخدا

رزا_هیراد کی پاهاش خوب شد که رفت ماموریت؟

اراد_مادرش گفت، رفت پیشه یه دکتر دیگه
بعد هر روزم ۷ ۸ ساعت تمرین سخت میکرد…
مادرش میگفت ما هرچی جلوشو میگرفتیم گوش نمیکرد،اخرم میگه رفت ماموریت

رزا_مگه میشههه

اراد_متاسفانه که میبینی شده

رزا_اوعه نهههههه

اراد_اروم باش خواهرم…
دنیا همینه دیگه
بی رحمه

توهم زود اماده شو

گفت و از اتاق بیرون رفت

یعنی چی
مگه میشه یک هفته ای پاهاش خوب شه؟
اون که بزور راه میرفت!

خدایی حالم گرفته شد که هیراد نیست…
بی حوصله، به سمت حموم قدم برداشتمو خودمو انداختم توی وان….
خودمو شستم و تنپوشمو پوشیدمو رفتم تو اتاقم

در کمدمو باز کردم و از توش یه تونیک سبز در اوردم با شلوار زغالی تنگم
بازم بی حوصله لباسمو پوشیدم و جلوی اینه به خودم نگاه کردم…
حوصله ارایش کردن نداشتم ولی یه رژ تیره زدم با یکم کرم پودر
شال سیاهمو برداشتم و سرم کردم و رفتم توی سالن

الهه_وااا رزا
این چه لباسیه دختر؟

رزا_چشه مگه؟

الهه_تو که همیشه رنگ شاد میپوشیدی!! چرا شال سیاه گذاشتی

رزا_وای مامان
ولم کن

مامان سرشو تکون داد و رفت توی اشپزخونه

روی مبل تک نفره نشستمو سرمو به مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم

نیلوفر_چته باز؟ کشتیات غرق شده؟

رزا_اره غرق شدن

نیلوفر_ای بابا

در باز شد و بابا داخل شد
بلند شدمو بهش سلام کردم
متوجه ی بی حالیم شد

فرید_خوبی رزا؟

رزا_خوبم بابا

چرا همه متوجه ی حال بد من میشن؟

از بس خودتو نشون میدی

واااا
چه ربطی داره؟!

خب تو وقته حالت بدت لباس های تیره میپوشی
بعدشم یه رژ تیره میزنی و اصلا ارایش نمیکنی
بعدشم همش اخمات توهمه
خب اینجوری همه متوجه ی حالت میشن!

بعد ازچند دقیقه صدای ایفون بلند شد
اراد در رو باز کرد

کنار نیلوفر وایساده بودم
اول بابا و مادر هیراد اومدن بعدش خواهرش و یه پسره که فکر کنم نامزدش بود
بعدشم داداش هیراد با زنش و دوتا پسر بچه
و بعدشم هیراد!!!!

با چشمای گشاد شده به هیراد نگاه میکردم که نیلوفر روی پاهام لگ کرد و به خودم اومدم
دیدم نیلوفر چپ چپ نگام میکنه…

به اراد خیره شدم که اونم تعجب کرده بود!

هیراد روی پاهاش خودش راه میرفت!
باورم نمیشد…

مامان صدام کرد و رفتم اشپزخونه

سینی چایی رو دستم داد

رزا_وای نه مامان من میریزم روی پاهای مردم

الهه_عه برو ببینم
باید یاد بگیری

رزا_باشه مامان بعدن یاد میگیرم ولی الان نههه

اله_رزا برو روی سگ منو بالا نیار…

با بسم الله رفتم چایی پخش کنم
تو دلم هی خدا خدا میکردم که نریزم…
اخه سابقه ی خوبی از چایی پخش کردن نداشتم!

چایی رو جلوی هیراد گرفتم که بهم خیره شد
با لبخند نگاش میکردم که بهم لبخند زد

سریع به خودم اومدمو نگاهمو ازش دزدیدم..

کنار نیلوفر نشستم

هیراد_اقا فرید…راستش من امشب برای یه کاری اومدم اینجا
وقتی خاله به مامان زنگ زدن، من داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم ماموریت، ولی تصمیم گرفتم نرم!
یعنی…تصمیم گرفتم یه کاریو انجام بدم بعد برم

بابا که مشخص بود گیج شده و از حرف های هیراد چیزی نمیفهمه گفت
_خب چه کاری پسرم؟

هیراد_من میخواستم رزا خانوم رو از شما خاستگاری کنم

با گیجی به هیراد نگاه میکردم…

فرید_رزا؟

هیراد_بله
من از همون موقعه که توی کاخ اسکندر بودیم از دخترتون خوشم اومد…
از همون موقعه، هی سعی میکردم حرفِ دلمو به رزا بزنم ولی نمیشد!
ولی امشب دیگه تصمیم گرفتم هرچی تودلم هست رو بریزم بیرون…

فرید_بنظرم برید تو اتاق حرفاتونو بزنین ماهم اینجا درمورد بقیه مسائل حرف بزنیم…

وای باورم نمیشه!
نکنه دارم خواب میبینم؟
بابا که مخالف ازدواج منو هیراد بود…

فرید_برید دیگه…رزا جان اقا هیراد رو راهنمایی کن

با حرف بابا به خودم اومدم و بلند شدم که هیرادم بلند شد
باهم به سمت اتاقم رفتیم…

هیراد روی تخت نشست و منم یه ذره اون ور تر روی تخت نشستم

هنوزم گیج بودم!
نمیدونستم چی باید بگم…

هیراد_چرا تعجب کردی؟

رزا_چی من؟ کی؟ یعنی چرا؟ یعنی نه

هیراد_اوکی… فهمیدم
خب بهتره بریم سره اصل مطلب
ببین رزا…تو منو میشناسی، بالاخره ۲ ماه کنار هم بودیم…
میدونی که هیچ حرفو الکی نمیزنم
دلم میخواد باهم یه زندگی جدید شروع کنیم، بچه دار بشیم….
۴تا بچه
۳تا پسر ۱یکی دختر

رزا_چرا یکی دختر؟

هیراد_میخوام یه تک دختر داشته باشم که شبیه مامانش باشه، هروقت هم نگاش کنم یاد تو بی افتم….

با گیجی بهش نگاه میکردم…
برای خودش میبرید و میدوزید!! ۴تا بچه میخوام چیکار کنم

هیراد_قول میدم یه زندگی برای تو و بچه هامون درست کنم که همه حسرتشو بخورن…
نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره…
تو فقط کنارم باش همین….

دید حرفی نمیزنم…

هیراد_میشه بگی اون پسره کیه که دوستش داری؟؟؟

رزا_ها؟ پسره کیه

هیراد_همونی که بخاطرش به پسرعموت جوا منفی دادی!

خندیدم…
رزا_اهااااا
پس بخاطر اون پسره حالت اون روز گرفته شد و ری*دی تو حال خوب من؟

هیراد_به قران از وقتی شنیدم شب و روز ندارم

رزا_پسره خودت بودی

هیراد_چی؟

رزا_خبببب
حالا که تو همه چیو گفتی منم میگم
راستش منم بهت علاقه دارم…
تو همش تو کاخ اسکندر مراقبم بودی…کنارم بودی
تنها امیدی که اون موقعه داشتم این بود که تورو دارم…میدونستم بالاخره یه روز باهم میریم

هیراد_پس چرا فرار کردی؟چرا اینقدر حرصم میادی؟

چیزی نگفتمو سرم رو انداختم پایین

هیراد_اشکال نداره
تاوانش رو پس میدی عشقم

رزا_بیشعور!

هیراد_عه عه عه
فحش نداشتیم دیگه رزا خانوم…
خب پس زنم میشی؟

رزا_اخه اینجوری خاستگاری میکنن؟
باید بگی با من ازدواج میکنی؟ منم میگم بله

هیراد_خب جوابمو گرفتم
مبارکه:)

(از همین الان دنبال لباس و…..باشین
شماهم دعوتینااا😉
راستی لیلا بیا منو تو یه لباس ست بپوشیم بریم وسط عروسی قررر بدیم😂😂💃)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

هر لحظه منتظر بودم سینی از دستش رها شه بریزه روی پای هیراد😁

ممنون از دعوتت سحرجونی اتفاقا تازه آرایشگاه رفتم مونده لباس😂😂

دلم واسه آرش سوخت طفلی 😥

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

😂😂

وای نگی بهتره اصلا آرشو عاشق یکی دیگه کن رزا لیاقتش رو نداره😑

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

لیلا دلم از دستت خونه که اینجا هم میگم ببین ما چی میکشیم از دست امیر😂
سحر جان لطفا دوباره از امیر حمایت نکن🤦‍♀️😂

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

خدارو شکر😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

کم مونده با کف‌گیر و ملاقه بیفتین دنبالم😂🏃‍♀️

لیلا ✍️
10 ماه قبل

چند وقت بود پیدات نبود جات خالیه تو کامنت های رمانم😞💔

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

چرا مگه چیشده😮
خدا بد نده…

فاطمه
فاطمه
10 ماه قبل

عروسی آخ جون😍🤣🤣

لیکاوا
لیکاوا
10 ماه قبل

💃💃💃💃
بالاخره یه عروسی دعوت شدیم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

لیلاااا بیا وسط قرش بده عا عا 🤣🤣🤣💃💃💃
اگه تو و لیلا ست میپوشین پس من و ستی هم ست میپویشم مگه نه ستی خوشگله؟🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

پایه ام 😂 😂 😂
فقط تاریخش زود تر معلوم شه که میخوام لاغر کنم😂😂😂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط sety ღ
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

خوبی که😐

Setareh
Setareh
10 ماه قبل

مرسی سحری

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x