نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۱۶

3.6
(106)

( این دوتا پارتی که امروز دادم، تقدیم به نگاهاتون عشق های من🥰)

عاقد از هیراد پرسید…هیراد بدون مکث بله رو گفت

صدای دست زدن همه بلند شد…
به مامان و بابام نگاه کردم که اشک از چشماشون میبارید…نیلوفر از پشت بغلم کرد و دم گوشم گفت خوشبخت بشی ابجی کوچیکه:)
لبخند زدم و صورتشو بوسیدم

حالا باید دست هم حلقه میزاشتیم
بلند شدیم و جعبه ی حلقه هارو گرفتیم
هیراد حلقه ی منو گرفت و گذاشت توی دستم…
منم حلقه رو توی دست هیراد گذاشتم…

مامان و بابا به سمتمون اومدن، مامان رو محکم بغل کردم…واقعا چطوری ازشون دل میکندم و میرفتم خونه ی خودم؟!
مامان از بس گریه کرده بود زیرِ چشماش پف کرده بود

از بغل مامان جدا شدم

نیلوفر_بسه مامان اینقدر لوسش نکن!

همه خندیدن…

الهه_خوشبخت بشی دخترنازم

هیراد رو بغل کرد و صورتشو بوسید

الهه_اقا هیراد دخترمو به خودت سپردم دیگه…نبینم دلشو بشکنی

هیراد_من غلط بکنم…

بازم صدای خنده هامون بلند شد!

به اراد نگاه کردم که داشت گریه میکرد! باورم نمیشد، اخرین باری که گریه ی اراد رو دیده بودم…بچه بود
بغلش کردم…

رزا_خاله قربونت بره چرا گریه میکنی؟

اراد_گریه؟؟؟ من؟؟؟ کی گفته؟؟؟ من مگه گریه میکنم؟

خندیدم از این حرفش…

بابا اومد سمتم و بغلم کرد، دیگه طاقت نیاوردم و گریه کردم

فرید_عه عه عه
دیگه بزرگ شدی دختر، گریه چرا میکنی دردت به جونم؟!

هیراد بابا رو بغل کرد

هیراد_دخترتون خیلی نازنازیه باباجان…

فرید_یه عمر من نازشو کشیدم، حالا نوبت توعه… چشمت کور، دندت نرم
باید ناز بکشی

هیراد_به روی چشم…نازم میکشم

به سمت تالار حرکت کردیم…
هیراد دستمو گرفته بود و با یه دست رانندگی میکرد
نمیدونستم از این که زنش شدم خوشحال باشم
یا اینکه فردا باید بره ناراحت باشم!
یعنی هیراد همیشه باید بره ماموریت؟
یعنی من همیشه باید دلواپس این باشم که یه موقعه بلایی سرش نیاد؟!…حالا میتونم نگرانی مامان و بابا رو درک کنم!
ولی واسه پشیمونی خیلی دیره….

هیراد_چرا تو فکری؟

رزا_ن تو فکر نیستم…

هیراد_هستی دیگه؛ داری به این فکر میکنی که من باید همیشه برم ماموریت یا نه…

با چشم های گشاد شده به هیراد نگاه میکردم، از کجا فهمیدددد؟؟؟

هیراد_ببین رزا
من یه موقعه هایی باید برم ماموریت، معلومم نیست چقدر طول میکشه…خوبه خودتم همراهم بودی، دیدی دیگه
یهو دیدی ۱ سال باید ماموریت!

رزا_هیرادددد
یعنی چی ۱ سال باید برم ماموریت؟!

هیراد_خب چیکار کنم عزیزم؟ دست من که نیست!

رزا_اینارو الان داری به من میگی؟!
چرا همون روز خاستگاری نگفتی اینارو…

هیراد زد کنار و ماشینو نگه داشت…
برگشت سمت من

هیراد_چیه پشیمون شدی؟!
منظورت از این حرفت چی بود که گفتی چرا قبلا بهم نگفتی؟ یعنی اگه قبلا میگفتم، باهام ازدواج نمیکردی؟!

تو چشماش نگاه کردم…
چی باید میگفتم؟!

عه رزا…حالت خوبه؟ خب باید بگی من دوست دارم، بازم حاضر بودم باهات ازدواج کنم…
رزا بگو دیگه
رزااا

رزا_من…

ولی هیراد پرید وسط حرفم…
هیراد_هیسس…
جوابمو گرفتم!

رزا_هیراد…

هیراد_هیچی نگو رزا

هیراد ماشینو روشن کرد و به راه افتاد
سرمو به سمت شیشه برگردونندم و به مغازه هایی که ازشون رد میشدیم نگاه میکردم…
خدایا…
خودت کمکم کن توی این زندگی کم نیارم!
چشمامو رو بستم….
میدونستم چیزهایی بدی انتظارمو میکشه!

توی راه بینمون سکوت حاکم بود…

قرار بود بعده عقد بریم عکاسی، بعدش بریم تالار

رسیدیم به یه جایی که به جنگل شبیه بود! قرار بود اینجا عکس بگیریم و کلیپ درست کنیم

اصلا از اونایی که برای عروسیشون کلیپ درست میکنن و توی تالار پخشش میکنن خوشم نمیاد!
کلیپ درست کردن رو دوست دارم
ولی میخوام یادگاری برای خودمون بمونه!

بعد از گرفتن کلی عکس و فیلم…
سوار ماشین شدیم، هیراد اصلا باهام حرف نمیزد؛ بزور توی عکسا و کلیپ بغلم میکرد…
حق داشت
شاید منم به جاش بودم حرفی نمیزدم، ولی تقصیر خودش بود!
هیراد همه چیو باید قبل از عقد به من میگفت ولی نگفت…
من همه چیمو به هیراد گفتم…
البته من که چیزی پنهونی از کسی نداشتم!

بازم توی راه تالار بینمون سکوت بود، نه من حرفی میزدم نه هیراد

رسیدیم به تالار….
همه دم در منتظرمون بودن!
هیراد از ماشین پیاده شد و اومد در ماشین رو برای من باز کرد و دستمو گرفتو باهم وارد تالار شدیم
دوره سرمون گلپر دود میکردن…
کل میکشیدن و دست میزدن…

بعد از اینکه به همه سلام کردیم رفتیم توی جایگاه عروس و دوماد نشستیم

اهنگ گذاشتن و کوثر با سینی، که دوتا شربت توش بود و دور و برش تزیین شده بود اومد وسط و رقصید…

بعد از خوردن شربت

دی جی یه اهنگ گذاشت و از میکروفن گفت اقا داماد و عروس خانوم بیان وسطط

هیراد بلند شد دستمو گرفت و باهم رفتیم وسط
بمیرم براش، رقص بلد نبود
با خنده بهش نگاه میکردم و میرقصیدم
هیرادم با لبخند نگام میکرد و دست میزد برام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

نکشی هیرادو یه وقت دمت گرم😘❤️🤣🤣🤣🤣

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😘❤️😂

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

کاشکی صحنه عکاسی هم توصیف میکردی
ولی درکل خوبه💞

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

چرت نمیشد با توصیف رمان رو قشنگ تر میکردی ، لطفا از حرفم ناراحت نشو💞

Ghazale hamdi
1 سال قبل

مرسییییی😘😘

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🥰😘

Setareh
Setareh
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

غزاله جان تو سایت رمان وان نتونستم پیام بدم اتفاقی که برا سامی نمیوفته😣
پایانش خوشه یا نه

و مرسی بابت هر دو رمانت💕

Ghazale hamdi
پاسخ به  Setareh
1 سال قبل

نمیدونم منم منتظرم ببینم بلایی سرش میاد یا نه😁🙂

براش دوتا پایان توی ذهنم دارم هم خوش هم تلخ ولی بستگی به خواست شما داره که کدومش رو بنویسم

و خوشحالم که دوست داشتی🥰😘

Setareh
Setareh
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

پایانش خوش باشه

Ghazale hamdi
پاسخ به  Setareh
1 سال قبل

چشم

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x