رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۹

4
(102)

رسیدم دم خونه ی هیراد
گوشیو ورداشتم تا بهش زنگ بزنم
بعد از دوتا بوق جواب داد

هیراد_الو سلام

رزا_سلام اقا پلیسه

خندید

رزا_بیا دم درمااا

هیراد_عه اومدی؟
الان اماده میشم میام
اصلا بیا بالا دیگه

رزا_نه دیگه بالا نمیام
اوکی منتظرتم

گوشیو قطع کردم و کنار گذاشتمش
سرمو روی فرمون گذاشتم….
چشمام رو بستم
نمیدونم چرا هنوز تو فکر ارش بودم! یعنی چه ری اکشنی نشون میده؟؟ فقط امیدوارم باعث ناراحتی و دعوا نشه، که فکر کنم صد درصد بشه….

باصدای بسته شدن در چشمام رو باز کردم
هیراد روی ویلچر بود و یه پسره داشت اینو به سمت ماشین می اورد
پیاده شدم

رزا_سلام سلام

هردوتاشون جوابمو دادن

در ماشینو باز کردم
پسره به هیراد کمک کرد تا بره تو ماشین بشینه
ویلچرم گذاشت توی صندوق عقب
نشستم توی ماشین و روشنش کردم

هیراد_ببخشید مزاحم توهم شدم

رزا_ن بابا این چه حرفیه
من خودم بهت گفتم

داشتم جلو رو نگاه میکردم که دیدم هیراد چشمش به منه

هیراد_چرا اینقدر بی حوصله ای؟

رزا_ن بی حوصله نیستم

هیراد_دروغ نگو
میشناسمت

رزا_از کجا؟

هیراد_خوبه ۲ ماه پیشم بودی
اخلاقت رو حفظم

رزا_دم شما گرم…

هیراد_حالا نمیخوای بگی چیشده؟!

رزا_خب…راستش،،،
پسرعموم ازم خاستگاری کرده، بعد من جواب منفی دادم

هیراد نفسش رو بیرون فرستاد
این چرا عصبی شد؟

هیراد_خب

رزا_میترسم بین عموم و بابام خراب شه
چمیدونم…دلخوری پیش بیاد

هیراد_خب تو حق انتخاب داشتی…عموتم باید درک کنه دیگه
حالا چرا گفتی نه؟!

رزا_اوممممم
خب
یکیو دوست داشتم

هیراد روشو برگردوند به من!

رزا_چیه؟؟؟

هیراد_هیچی

به جلو نگاه کرد

واقعا نمیفهمم
این چرا اینجوری شد؟
خدایا میگن همه پسرا یه عقلشون کمه
واسه هیراد فکر کنم دو سه تا کم باشه!

رسیدیم
ماشینو خاموش کردم و پیدا شدم
ویلچر رو بیرون اوردم و درو باز کردم برای هیراد

رزا_میخوای کمکت کنم؟

هیراد خیلی جدی و یه جورایی عصبی
_نه خودم میتونم

نه بابا…
بیشتر از دو سه تا کمه
حداقل فکر کنم پنج شیش تا هست!

رفتیم توی اتاق دکتر
از قبل نوبت گرفته بود
سلام کردیمو…..
دکتر از هیراد حالشو پرسید
هیراد اصلا حواسش نبود!
یعنی چون گفتم یکیو دوست دارم اینجوری شد؟؟
عجب…..
دکتر از هیراد پرسید همسرتونه؟
منظورش به من بود
هیراد پوزخند زد و گفت نه

خدا شفاش بده

دکتر هیراد رو بلند کرد و بهش کمک کرد وایسه
هیراد دست هاشو گذاشت روی اون میله های و چند قدمی راه رفت…
ولی افتاد!

(ببخشید دوستان
پسرعمم فوت کرده،نتونستم بیشتر از این بنویسم
پارت بعد حتما طولانی تر مینویسم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

تسلیت میگم عزیزم غم آخرت باشه🖤

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

تسلیت میگم عزیزم

صدیقه
صدیقه
9 ماه قبل

تسلیت میگم عزیزم غم آخرتون باشه 😔😔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

تسلیت میگم سحر جان🖤

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
9 ماه قبل

تسلیت میگم عزیزدل ،الهی هرگز من بعداین رنگ غم نبینی وهرانچه هست شادی تجربه کنی ،موفقیت وسلامتیت آرزوست مهربان

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x