رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۱

رمان پوارندخت

نویسنده: لادن اشرافی

پارت اول

دوستان قبل از اینکه بخوام رمان رو شروع کنم . یه سری توضیحاتی رو درباره رمان بدم . اول اینکه این رمان داستانش واقعیه و من فقط یه سری چیز های کوچیکی رو بهش اضافه کردم و اسم های شخصیت ها رو تغییر دادم . و این  رو هم اضافه کنم که داستان ، داستان زندگی مادربزرگم هست . امیدوارم خوشتون بیاد …..     🙂

در آهنی قبرستون رو تکون دادم که صدای بدی داد و به همراه  آصف وارد قبرستون شدیم . از همین فاصله هم میشد صدای شیون و گریه و زاری زن ها رو شنید  و دید که چطور مرد با شونه های افتاده به جسد نگاه میکردند . با آصف جلوتر رفتیم که محمد علی کشاورز زبون باز و صد البته بی تربیت ما رو دید و بلند داد زد :

_ خانم ها و آقایون شیون و گریه زاری بسه.. کلانتر خوش پوش و زیبامون اومد..

با این حرف همه دست از گریه و زاری کشیدن  و  سریع بلند شدن و رحمان   و زنش  که صاحب مجلس عزا بودن سریع اومدن سمتم .
آخ من از دست این  محمد سرم رو به کدوم دیوار بزنم .

رحمان: کلانتر ما رو ببخشید که استقبال خوبی ازتون نکردیم . بخدا عبدالله با رفتن انقدر شوکه مون کرد که…

و دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه..

من: میدونم اشکالی نداره شما هم داغ دارید منم درکتون میکنم . الانم اشک هاتون پاک کن زشته بعد بگن رحمان سلمون نشسته گریه میکنه…

رحمان با این حرفم اشک هاشو پاک کرد و گفت : بفرمایید کلانتر . شما هم بفرمایید آقا آصف

آصف متشکرمی زیر لب زمزمه کرد و با هم  به سمت جسد پسر رحمان رفتیم و براش فاتحه خوندیم .

که رحمان آروم گفت:

آقا زحمت دادید تشریف آوردید حداقل بمونید که بعد بریم خونه بگم عیال براتون ناهار درست کنه

کار هام زیاد بود و نمیخواستم به این پیرمرد داغ دیده هم زحمت بدم بخاطر همین گفتم :

_ ممنون رحمان اما کارم زیاده انشالله یه وقت دیگه میام .

_ باشه هر طور میلتون هست کلانتر

لبخند زدم و بعد دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:

خدا پسرت رو بیامرزه . فقط من دیگه رفع زحمت میکنم

رحمان: خواهش میکنم آقا چه زحمتی شما خودتون صاب مجلسید

دوباره لبخندی رو لبم می نشونم  و اینباره با صدای رسا و بلندی میگم:

خدانگهدار همگی . اگر کاری یا موردی بود که به مشکل برخوردید  در خدمتم

و بعد به آصف اشاره کردم که بریم و بقیه افرادی هم که کنار جسد پسرک نشسته بودند بلند مشین که با دست اشاره میکنم نیازی نیست و با آصف به طرف در خروجی قبرستکن میریم .  که آصف میگه:

_جهان خان پدرتون گفتن که بعد از اینکه رفتید مراسم یعنی الان برید خونه انگار باهاتون کار دارن

از در خارج میشم و همونطور که با هم به طرف اسب هامون میریمبا اخم میگم:

نگفتن چه کاری دارن؟

آصف : نه نگفتن . ولی فکر کنم میخوان درباره ازدواج باهاتون صحبت کنن .

رو اسب میشینم و میگم :

خدا میدونه باز دختر کی رو برام در نظر داره . ای خدا….

و بعد شلاق رو به بدن اسب زدم و با آصف حرکت کردیم به سمت خونه…

تو راه که داشتیم می رفتیم یه دختری رو دیدم که کوزه به دست داشت به سمت مخالف میرفت و کمی از موهاش بیرون بود خواستم بهش تذکر بدم که موهاش بیرون ولی میخ چشما و صورتش شدم . چشمای عسلی کمرنگ و پوست سفید و لب های صورتی با موهای خرمایی …. خدایا چی ساختی تو ….

و بعد دختر به سرعت از کنار رد شد و من سرعت اسبم کم شده بود که آصف گفت:

جهان خان چرا نمی آید مشکلی پیش اومده؟

و من تازه به خودم میام و میگم نه نه . مشکلی نیست .

و بعد دوباره اسبم رو به حرکت در میارم تا اینکه به خونه میرسیم . و منو و آصف از اسب هامون پیاده میشیم و به طرف خونه حرکت میکنیم .  و وارد میشیم و بعد از گذورندن حیاط صفورا زن اولم رو می بینم که داره یه چیزی می بافه . بدون اینکه ذره ای برام اهمیتی داشته باشه میخوام از کنارش رد شم که صدای نازکش تو گوشم می پیچه:

سلام آقا اومدیدددد

و من بی توجه بهش وارد خونه میشم ولی خب صدای پاش رو پشت سرم میشنوم  که یکدفعه دستم توسط یک نفر کشیده میشه و من با عصبانیت به سمتش بر میگردم . بله کسی نیست جز صفورا …

صفورا که انگار از عصبانیتم ترسیده میگه:

ببخشید آقا . آخه دیدم توجه نمی کنید مجبور شدم …

و من قدمی به جلو بر میدارم و میگم:

که مجبور شدی ها؟؟؟..

تو میدونی الان دست کی رو کشیدی زنیکه . حیف حیف که زنی وگرنه اگه مرد بودی همینجا می کشتمت ….

و صفورا ترسیده یک قدم به عقب بر می داره که میگم:

این دفعه رو چشم پوشی میکنم دفعه دیگه این گستاخی ها رو ببینم تنبیهت میکنم فهمیدی؟؟؟

صفورا با ترس لب می زنه: ب…بله آقا

من: خوبه حالام برو نمیخوام ببینمت

و بعد به سرعت باد از جلوی چشمام میره و بعد صدای آصف رو میشنوم که میگه:

جهان خان قصد دخالت ندادم ولی یکم زیاده روی نکردید بنظرتون؟

پیشونیم رو با دستام فشار میدم و میگم:

نمیدونم آصف . نمیدونم…..

این داستان ادامه دارد…..

عشقا دوست دارم نظرتون رو درباره رمانم بدونم  و اگر حدس یا انتقادی دارید حتما بگید خوشحال میشم 🙂

3.5/5 - (20 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
9 روز قبل

رمان قشنگیه و من از موضوعش
خیلی خوشم اومده 😊

تصویر سازی رو توی رمان خیلی قشنگ
نشون دادی👌🏻

قلمت هم خیلی خوبه و جای پیشرفت داره👏🏻

! فقط توی دیالوگ ها به جای من از خط تیره _ استفاده کنی بهتره و اینکه سعی کن یک کلمه رو زیاد توی متن تکرار نکنی !
این اشکالات جزئی رفع شه در کل عالی میشه

منتظر پارت های بعدیت هستم نویسنده جون💗💗

آخرین ویرایش 9 روز قبل توسط لیلا مرادی
Zoha Ashrafi
پاسخ به  لیلا مرادی
9 روز قبل

سلام . ممنونم بابت نظرت عزیزم . من لادن هستم . ولی خب با اکانت خواهرم پیام میدم . چون با ایمیل ضحی رفتم الان یکی از رمز عبور ها بیشتر جواب نمیده متاسفانه😔.حتما تو پارت های بعدی رمان حتما این نکاتی رو که گفتی رعایت می کنم💖

لیلا مرادی
پاسخ به  Zoha Ashrafi
9 روز قبل

عه تو همون لادن خودمونی😯
اشکالی نداره عزیزم 😅
راستی نظرات امروزت زیر پارت ها خیلی باحال بود همه شخصیت های رمان رو از دم تیغ گذروندی یه نگاه کنی میفهمی خودت😂🙈

آخرین ویرایش 9 روز قبل توسط لیلا مرادی
Zoha Ashrafi
پاسخ به  لیلا مرادی
9 روز قبل

لیلا جان فکر کنم متوجه نشدی😂 . من و ضحی با هم خواهریم . اونی هم که زیر پارت ها نظر داد ضحی بود😂 . بعد من اومدم اکانت ساختم ولی خب از ایمیل ضحی استفاده کردم ( نمیدونم چرا) و اکانتم الان بالا نمیاد بخاطر همین مجبورم با اکانت ضحی پیام بدم😀

لیلا مرادی
پاسخ به  Zoha Ashrafi
9 روز قبل

آهان فهمیدم اوکی👍🏻
درخواست رمز دوباره بده عزیزم درست میشه
به اون ضحای ورپریده هم بگو اگه وقت داره بیاد تو کامنت ها اعلام حضور کنه

Zoha Ashrafi
پاسخ به  لیلا مرادی
9 روز قبل

ضحا میگه وقت ندارم حوصلمم نیست 🤣🤣. حتی رمان خودشم پارت نذاشته😂🤦‍♀️

Sahar mahdavi
9 روز قبل

خیلیم زیبا…🌚👌

Zoha Ashrafi
پاسخ به  Sahar mahdavi
9 روز قبل

ممنونم سحر جان🌷❤️

آخرین ویرایش 9 روز قبل توسط Zoha Ashrafi
Sahar mahdavi
پاسخ به  Zoha Ashrafi
9 روز قبل

😍✨

عسل
9 روز قبل

عالـــــــــــــــــــــی💛

Zoha Ashrafi
پاسخ به  عسل
9 روز قبل

مرسی💕

Zoha Ashrafi
6 روز قبل

عزیزای من پارت ۲ رو ارسال کردم🙂❤️

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x