رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و پنج
کمی موهامو نوازش کرد و بعد از چند دقیقهٔ کوتاه ازم فاصله گرفت و گفت:
_حالا تصمیمت چیه؟می خوای چیکار کنی؟
دستامو تو هم گره زدم و به گل های قالی خیره شدم در همون حال لب زدم:
-نمی دونم؛انگار که وسط یه چهار راه ایستادم،از هر طرف ماشین میاد،یا باید بمونم و بمیرم،یا باید سوار یکی از اون ماشینا بشم..اگه سوار بشم مثل یه شمع آروم،آروم بسوزم و خاموش بشم،یا باید بمیرم و دود شدن آرزو هامو ببینم.
دلارام لبخند محوی زد و با صدای آروم و آرامبخشی پژواک کرد:
_تو این چهار راه،راه نجاتی نداری،یا باید سوار یکی از اون ماشینا بشی،یا باید هر روز با ترس اینکه امروز چی میشه زندگی کنی و کم کَمَک بمیری!من میگم یکم روشن بینانه فکر کن و سوار ماشینی شو که بهت وایب خوبی می ده،اونی که رنگش جذبت کرده،اونی که چراغ هاش درخشان تره،اونی که بوقش خوش آواز تره،اونی که سرنشین معقول تری داره!سوار شو و خودتو از این چهار راه،نجات بده..
تلخ لبخند زدم و از رو شونه بهش نگاه کردم،دلارام امروز بهم ثابت کرد که لایق رشته روانشناسیه!حرفاش بار کمی رو از روی دلم برداشت و لامپ کوچیکی توی راه تاریکم روشن کرد..
_راستی گرسنه نیستی؟می خوام ناهار بکشم.
با صدای دلی نیم نگاهی بهش انداختم و با لحن خاصی گفتم:
-چرا اتفاقا از دیروزه غذا نخوردم!
متعجب ابرو بالا انداخت و گفت:
_چی؟سیران،تو غذا نخوردی؟اونم دو روز؟؟{دستی به موهای قهوهای تازه رنگ شده اش کشید و با لحن بامزه ای گفت:}برگام! یه جورایی این اتفاق جز عجایب هفتگانه اس.
با بهت چشم گرد کردم و گفتم:
-اوها!در این حد هم نیست دیگه!تو که منو تبدیل به یه آدم شکمو کردی!
پوکر نگام کرد و متفکر ابرو بالا انداخت
_سیران؛ تو شکمو نیستی؟!
لبامو پایین دادم و پژواک کردم:
-چرا؛ هستم.
لبخند دندون نمایی زد
_خوبه،حالا که خودتم می دونی بهتره بریم غذا بخوریم؛چون خودمم به شدت گرسنمه!
با لبخند سر تکون دادم و از روی مبل بلند شدم و سمت آشپزخونه حرکت کردم. درهمون حال پرسیدم:
-حالا چی درست کردی؟
_پلو هویج.
{پرش زمانی؛ساعت 10:30دقیقه شب}
سرمو رو میز گذاشتم و با انگشتام شروع به ضربه زدن روی سطح میز کردم،صدای خنده های بیرون اتاق رو مغزم راه می رفت؛اصلا انگار نه انگار مادرشون و تازه از دست داده بودن! صدای قهقهه هاشون گوش دنیا رو کر میکرد… با صدای در سرمو از روی میز بلند کردم و به “بشرا” خیره شدم،موهای قاب دار طلایش دورش ریخته بود و پیراهن قرمزش به پوست سفیدش نشسته بود،ابی دلخورچشماش و بهم دوخت و با لب های برچیده لب زد:
-خاله،مامان جون میگه چای بیار.
بی توجه به حرفش از روی صندلی بلند شدم وسمتش قدم برداشتم،چند قدم فاصله مون و طی کردم و رو به روش زانو زدم و تره ای از ابریشم های طلاییشو تو دستم گرفتم و گفتم:
_ازم ناراحتی بشرای خاله؟
سرشو پایین انداخت و صادقانه سرشو به معنای تایید تکون داد؛لبخند کوچیکی زدم و پرسیدم:
_چرا چشم دریاییم؟
سرشو آروم بالا آورد و لجوجانه گفت:
-تو با مامانم دعوا کردی خاله!اون گریه کرد منم ناراحت شدم.
پوزخندی زدم و تو دلم تمام ناسزا های عالم و نثار بیتا و روحش کردم
_نه خاله! من و مامان دعوا نکردیم گلم؛ فقط حرف زدیم،خواهر برادرا از این کارا میکنن.
ناراحت و مغموم نگاهم کرد
-یعنی خواهر برادرا همدیگرو اذیت میکنن؟!
تلخ لبخند زدم؛ حرف بشرا از روی احساسات کودکانهاش بود اما عمقش قلب منو خیلی سوزوند..
_آره خاله؛ بعضی از خواهر برادرا همدیگرو خیلی اذیت میکنن!
بغض کرده پرسید:
-یعنی مامانم تو رو اذیت میکنه سیران خاله؟
بغض نشسته گوشهٔ گلوم و قورت دادم و گفتم:
_تو به این چیزا فکر نکن قلب خاله
هنوز جمله تموم نشده بود که خودشو محکم تو آغوشم انداخت و دستاشو محکم دور گردنم قلاب کرد
-دوست دارم خاله،لطفا از مامانم ناراحت نشو باشه؟
دستامو نرم دور تن نحیفش حلقه کردم،محبت این بچه به کی رفته بود؟سرموتو موهای نرمش فرو کردم و لب زدم:
_من خیلی وقته از کسی ناراحت نمی شم خاله.
اولین کامنت😂
🤓💚
#حمایت از نویسندگان
:))))
#حمایت از نویسندگان
🙂
خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
شاه دل 😊
حتما عزیز جان
خیلی قشنگ🎀👏👏
🤍
کم پیدایی تانسو🥺