رمان مروارید فیروزه ای

مروارید فیروزه‌ای پارت ۱۷

« مروارید فیـروزه‌ ای »
#پارت_هفده

دستم را به نرده‌ها گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم هرچند هم موفق نبودم!

مشتی به قفسه‌ی سینه‌ام زدم تا نفسم برگردد اما فایده‌ای نداشت ، درد از مرز نفسم گذشته بود و دیگر کم آورده بودم . .

اما درد جدایی از مهراد زجرآور تر بود، این جدایی مرا تا مرز مرگ می‌رساند!

نگاه‌ها به من افتاد و اولین نفر مهراد بود که کنارم نشست و صدای نگرانش در گوشم پیچید: پری چیشده؟ قلبته؟ قرصات … قرصاش کجاست؟

پدر که انگار تازه متوجه شده بود اما گیج بود و پرستو سریع به طرف اتاق رفت!

احساس می‌کردم هر لحظه حالم بدتر میشود و دیگر رمقی در بدنم نیست . . چشمانم تار شد و بی‌توجه به صدای اطرافم که اسم مرا می‌خواندند در تاریکی مطلق فرو رفتم!

* * * * *

باصدای گنگ اطرافم، متوجه حالم شدم و اسم بیمارستان اولین کلمه‌ای بود که به ذهنم رسید!

توان باز کردن چشم‌هایم را نداشتم اما باید باز میکردم و حقایق را می‌دیدم . .

به سختی پلک‌های سنگینم را باز کردم و اولین چهره‌ای که دیدم چهره‌ی آشفته‌ی خانم جون بود!

– الهی قربونت برم مادر! به هوش اومدی!
پرستار به هوش اومده دخترم.

سرم را به طرف دیگر چرخاندم و با دیدن پرستوی غم زده‌ی خودم، بغض کردم!

– خوبی آبجی؟

فقط توانستم به آرامی چشم‌هایم را روی هم بگذارم و بگویم خوبم، اما از درون آشفته و نگران!

شاید تنها پرستو بود که در این مدت دلدادگی مرا به چشم دیده بود و می‌دانست چقدر به آن مرد وابسته ام!

بلافاصله پرستاری بالای سَرَم ایستاد و تقویتی وارد سِرُم کرد و همزمان گفت: خوبی عزیزم؟ همه رو حسابی نگران کردی؟ از خواهرت و پدرت گرفته تا نامزدت!

با شنیدن اسم “نامزدت” پوزخندی روی لبم نشست! شاید بار آخر بود که می‌دیدمش!

شاید نه حتماً!
چه ها که در سر داشتیم و نشد!

چون جان و دلم خون شد در دردِ فراقِ تو ، بر بوی وصال تو، دل بر سر جان تا کی؟! دل بر سر جان تا کی! تا کی! وصلت؛ کلمه‌ای که آفت جانم شده بود!

2.5/5 - (2 امتیاز)

Zahra

هرچیـز که در جستن آنی، آنـی!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x