رمان کوچه های تنهایی

کوچه های تنهایی پارت۳

4.9
(136)
[  ] کوچه های تنهایی پارت۴

_دستتون درد نکنه دخترا
_نمیخای بگی قضیه این کبودی روی صورتت واین همه پول نقد چیه
_واقعا حوصله ندارم باید برم بچه ها منتظرت شروع کنم
_باشه باشه هیچی نگو ما غریبه این
بعد از اینکه کلاس رو داخل اسکای روم تموم کردم پاشدم و لباس پوشیدم شلوارمشکی کمی گشاد رو با یه مانتوی طوسی تیره وشال مشکی پوشیدم آرایش ملایمی کردم درحد کرم و رژ کیف و وسایلامم برداشتم گوشیم رو گذاشتم توی جیب شلوارم اون یکی ام که مخصوص بچه ها بود رو زدم به شارژ زنگ زدم اژانش اومد قبل از خروج هماهنگ کردم سوار شدم تا کلاس زبان یه نیم ساعتی فاصله بود یاد پریروز افتادم پسره میمون با بالشت با اون زورش زد تو بینیم بعدشم حق طلب میخاست صبح هم نذاشت بخابم همش آهنگ های بدرد نخور میذاشت یبارهم از قصد پامو لگد کرد منم وقتی دیدم دراز کشیده پارچ آب یخ رو ریختم روش و زدم بیرون خیلی مزه داد خداییش مخصوصا اون دادی که زد وقتی در آسانسور بسته شد اون قیافه غضب ناکش وای وای خیلی چسبید خخ
_رسیدیم دخترم
_ممنونم بفرمایید کرایه
این کلاس برای اونایی بود که سرکارن و نمیتونن صب یا بعدظهر بیان شب براشون برگزار میکنن یکم هزینش بیشتره ولی خوب وقتی آدم نیاز داره باید باید هزینشم پرداخت کنه با اینک بعضیا سن شون بیشتر بود ولی خیلی بامزه بودن و ادا درمیوردن
_استاد شماکه انقدر خوبین چرا مجردید؟
_آقاسهیل نکنه شما کسیو زیر نظر دارید
_بله یکی خوب
_کی؟
_سرایدار خونمون
_خزلی بی شخصیت و بینزاکتید
همه بهش خندیدن چون بچه مایه دار بود کسی بهش حرفی نمیزد کلاس تموم شد گفتم کمی راه برم داشتم راه میرفتم یکی دستشو گذاشت رو شونم منم نه گذاشتم نه برداشتم زدم زیر گوش طرف نگاه کردم دیدم
_ای بابا تویی
_دست بزنت خوبه ها
_خب خجالت نمیکشی دستتو میزاری رو شونه های یه زن غریبه اونم توی خیابون تاریک توقع داری بوس بفرستم برات
_پس تو غریبه ای منو بگو گفتم تا مقصد برسونمت
_دستتون دردنکنه آقا آشام ولی شما اینجا چیکار میکنید
_با یه شخصی کار داشتم و اینکه دوستای عزیزت بهم گفتن اینجایی منم اومدم ببرمت
_باتو بهشت هم نمیام بعدشم دوستام غلط کردن با‌.
_من؟
_شاید
_بدرک نیا زیادم خوشم از امثال تو نمیاد
_همچنین
پسره پرو فکر کرده کیه دستم به اون دونفر برسه میدونم چیکارشون کنم دلم برای خانوادم تنگ شده حتی واسه عیدهم نشد برم پیششون زنگ میزنن بهم ولی نه زیاد احساسات چیزای خطرناکی هستن واقعا آدمو گاهی اوقات نابود میکنن دانشگاه‌ یه هفته دیگه تموم میشه باید یکار پیدا کنم یه خونه ای چیزی اگ این مسابقات ادامه داشته باشه و بتونم دوباره برنده بشم فکر کنم میتونم یه خونه نقلی کوچیک اجاره کنم رسیدم دم خابگاه کل راهو پیاده اومدم پاهام درد میکرد رفتم بالا طبق معمول نبود سمت یخچال رفتم تا یچیزی درست کنم (بچه ها بیاید آشپزی یادتون بدم😜)
اول ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز زیرشو روشن کردم شعله رو متوسط گذاشتم روغن ریختم دوقاشق کفایت میکنه کمی داغ شد تخم مرغ رو شکستم و انداختم داخلش نمک زدم و با قاشق روغنارو میرختم روی تخم مرغ تا روش هم بپزه کمی رب گوجه برداشتم و گذاشتم کنار زیر گازو خاموش کردم سفره پهن کردم نشستم رو زمین و خوردم یه لیوان آب سردهم روش آخییش داشتم میمیردم از گرسنگی اینستامو چک کردم به بچه ها رسیدم رفتم سمت دفترچه خاطرات از بچگی از نوشتن خاطرات خوشم نمیومد برا همین داخلش نوشتم آنچه از سرگذشت ما شد سرگذشت گذشت اما چه سخت گذشت دستمو که نگا میکنم و خطهارو میبینم تاسف میخورم به حماقتم‌ به یچه بودنم به اینک فکر‌میکردم‌میمیرم و‌نمردم‌ هروقت میبینم‌اتافاقات مثل فیلم از جلوی چشام رد میشن‌ کاشکی زمان به عقب نره چون‌هیجوقت‌نمیشه چیزیو تغییر دادلعنت به همه چیز مخصوصا خودمو گرفتم خابیدم ایناهم معلوم نیست چشونه همش پچ پچ مارال پرده وصل کرد فهمیدم میخاد خودارضایی کنه بعدش شیوا فکر کنم واقعا آدم عجیب غریبیم که هیچ حسی ندارم چشامو بستم و خابیدم صب رفتم بانک و پولارو واریز کردم حساب باید میرفتم رادیو امروز نوبت من بود بعدش یه سر رفتم موسسه تا گزارش کارای بچهارو تو سیستم رد کنم بعدش باشگاه و اومدم دوش گرفتم ودرسارو خوندم تا پاس بشم و مشکلی از این بابت نداشته باشم دلم واسش تنگ شده بود بیمعرفت خبری هم نمیگیره باید میرفتم دیدنش هرچی بود بلاخره دوس پسرم بود و کلی رویا باهم داشتیم یهویی برم بهتره غافلگیرش کنم چندباری ازم رابطه خواسته ولی نتونستم جواب مثبت بدم یچیزی ته دلم اجازه نمیداد اونم سرسنگین شده بود نگاهی به برنامه هام‌کردم پس فردا خالی بود تماس گرفتم
_الو
_سلام عشقم
_سلام‌مهسا خوبی
_سلااام تو چطورمطوری
_خوبم خودت خوبی
_اره خوبم یکم این روزا درگیر کارام بودم شرمنده توام خبر نگرفتیا خخ
_مهسا باهم باید صحبت کنیم
_چیزی شده
_اوهوم میشه ببینمت
_الان؟
_اره
_مطمئنی چیزی نشدا
_ راستشو بگم ناراحت نمیشی
_نه نمیشم
_بیقراری میکنه بیا آرومش کن
_چی بیقراری میکنه
_سالار میخادت صدات میزنه
_بهش بگو آروم باشه خودت میدونی
_باشه باشه بیخیال شوخی میکردم
من برم کاری نداری
_اوم نه فعلا
_خدانگهدار
یعنی چه اتفاقی افتاده قرارمون این بود تا ازدواج نکنیم رابطه ای نباشه حتی در حد بوس و اینا چرا قاطی کرد یچیزی هست باید ته توش رو دربیارم لپ‌تاپمو روشن کردم رفتم تو وب گوشیشو زدم یه پیامک فرستادم که اگ بزنه رو لینک گوشیش رو‌میتونم هک کنم وییییییییییسس زد روش و تونستم با چیزی که دیدم مغزم هنگ کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
DNA🧬
DNA🧬
9 ماه قبل

😂😂😂 آموزش درست کردن تخم مرغ با مهسا
اون ربع کناری رو فقط نفهمیدم سرآشپز

Amir Tabib
9 ماه قبل

آشپز خودمی ط

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Amir Tabib
9 ماه قبل

خنده داره 😆. جدیدا زیر پارت رمان دل و قلوه رد و بدل میشه🤣🤣

Amir Tabib
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

برا ت ک بد نی

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

رمانت خیلی خوبه گلم 💞
منتظر پارت بعدی رمانت هستم😊

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x