رمانیکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت یک

صدای خنده‌های بلندش تو گوشام اکو شد،لعنتی اون منو مسخره کرده بود؟

-خفه شو مسخره کردی منو؟

دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و در حالی که هنوز رگه های خنده تو صداش موج میزد گفت

_وای خدای من،اخه شکر تا نمک!

دلخور لب برچیدم و دست به سینه نشستم

-خب که چی جاشو بلد نبودم،منو باش که اومدم به تو میگم.

چند ثانیه ای با لبخند نگاهم کرد و سپس دستشو نوازش وار رو گونم کشید و با حسرت آشکاری لب زد

_چرا کوتاه نمیای؟چرا نمی زاری عقد کنیم اخه؟چرا بعد پنج سال هنوز نامزدیم ما؟

آروم عقب کشیدم و زمزمه کردم

-یکم دیگه صبر کن،بذار درسم تموم بشه..

دلخور نگام کرد

_تو پشیمون شدی از ازدواج با من؟

لب گزیدم و زیر لب زمزمه کردم

-نه،این چه حرفیه؟

دستم و بین دستاش گرفت و قهوه ای چشماشو به مشکی چشمام دوخت

_پس چرا فاصله می گیری ازم؟

چشمامو از چشماش دزدیدم

-اینجوری واسه دوتامون بهتره.

با صدای زنگ گوشیم لبخندی زدم و تو دلم قربون صدقه ی کسی رفتم که زنگ زده و منو از این بحث لعنتی نجات داده،گوشیم و از کیف مشکی عروسکیم بیرون کشیدم و در همون حال از جام بلند شدم و سمت ته سالن رفتم،با دیدن اسم دلی با شوق آیکون سبز و کشیدم

-به به دلی خانم،افتاب از کدوم طرف در اومده؟

بی حوصله گفت

_چته،چرا از زنگ زدنم ذوق کردی؟؟افتاب از شرق در اومده من که دوساعت پیش چهار ساعت باهات حرف زدم..

با دیدن چشمای زوم محمد امین روم،لبخند مظطربی زدم و گفتم

-منم دلم تنگ شده دلارا جون،حتما میام..

متعجب پژواک کرد

_چرا پرت و پلا میگی؟کجا میای؟؟

با همون لبخند نجوا کردم

-می خرم میام،فعلا گلم.

ترسیده و تند تند گفت

_من خونه نیستم آینور نیا!

بی توجه به صدای اعتراض گونه اش گوشی از گوشم فاصله دادم و آیکون قرمز و فشردم،شالمو جلو کشیدم و شرمنده به محمد خیره شدم.

-ببخش محمد من باید برم پیش دلارا یکم دلش گرفته.

اخم ظریفی کرد و دلخور سر تکون داد

_میرسونمت خودم.

مثل برق گرفته ها نگاش کردم و دست راستم و تو هوا به نشونه ی منفی تکون دادم

-نه،نه،نیاز نیست نزدیکه من خودم میرم.

چند ثانیه ای خیرم شد و سرتکون داد

_اوکی, مواظبت کن!

لبخند خجلی زدم و بند کیفم و فشردم

-همچنین،خدانگهدار

با خروج از اون خونه نفس راحتی کشیدم و غرولند کنان سمت ایستگاه تاکسی رفتم،خسته بودم از تظاهر،تظاهر به حسی که ندارم..

کاش میشد همه چیز و به عقب برگردونم ولی نمی شد..

دستامو تو جیب مانتوی زمستونیم گذاشتم و نفسم و آه مانند بیرون فرستادم که به بخار آشکاری تبدیل شد و جلوی چشمام به آسمون ها مهمون شد،اوایل دی ماه بود و هوا سوز شدیدی داشت،حتم داشتم الان بینیم سرخ شده و گونه هام گل انداخته.

با صدای بوق ماشینی نگاهم و از پیاده رو گرفتم و به تاکسی زرد تو خیابون دادم؛سمت ماشین راه افتادم و در عقب و باز کردم و تو ماشین جا گرفتم،با نشستنم تو ماشین حجم آرام بخشی از گرما تنم و احاطه کرد..

-کجا میری ابجی؟

_خیابون….کوچه گلها.

هوفی کشیدم و سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم،شهر تو تاریکی غرق بود و ماشین ها بی توجه به هم از کنار هم می‌گذشتن.

از شدت سرمای بیرون شیشه ها بخار گرفته بود،طبق عادت همیشگیم مشغول نقاشی رو شیشه شدم،مرطوبیتی که به انگشتم میداد و دوس داشتم..
با دیدن کوچه ی خونمون سرم و از رو شیشه برداشتم و مقدار کرایه رو از کیفم بیرون کشیدم و روی هم مرتب کردم،سمت راننده که مرد مسنی بود گرفتم و گفتم

-بفرما آقا.

دستشو جلو کشید و پولا رو ازم گرفت

_خدا بده برکت دخترم.

لبخندی زدم و زیر لب تشکری کردم.بعد از پیاده شده از ماشین سوز سردی به استقبالم اومد و منو تا در خونه همراهی کرد،کلید مو وارد قفل در کردم و چرخوندم،با دیدن لامپ های باز خونه پوفی کشیدم و وارد خونه شدم.

درحالی که خم میشدم تا بند کفشام و باز کنم زیر لب زمزمه کردم

-خدا بخیر کنه امشب و!
بعد از خلاص شدن از کفشام دستگیره در و پایین کشیدم و وارد خونه شدم،در همین حال با چهره ی برزخی مامان رو به رو شدم،لبخند خجلی زدم و گفتم:

_های سلطانم!

بی توجه به لحن صلح طلب من اخمی کرد و تشر زد

-چرا بازم پیچوندیش؟

صورتم و مظلوم کردم و با غم ساختگی نالیدم

_مامان بیخیال،اون خیلی آتیشش تنده…

مامان که معلوم بود خیلی از طرف محمد پر شده کوتاه نیومد و ادامه داد

-تنده که تنده،اون شوهرته متوجه ای نه؟

حالا نوبت من بود که جبهه بگیرم

_چه شوهری مامان؟اون صیغه هیچ اهمیتی واسه من نداره..

اخم شو عمیق کرد و پرسشگرانه غرید

-چرا اهمیتی نداره؟چی خواستی و دست رد به سینت زده؟

پوزخندی زدم و شالمو و محکم از سرم کشیدم

_مگه همه چیز پوله؟

تاکید وارنه و محکم گفت:

-اره،همه چیز پوله،بهتره تو هم بفهمی دیگه.

متاسف پوزخندی تو روش پاشیدم

_دیگه هیچ حرفی ندارم!

انگار که خیلی به حرف خودش ایمان داشت چون خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:

-نبایدم داشته باشی چون من حرف حق و زدم.

بی توجه به حرف های همیشگی مامان سمت اتاقم راه افتادم،خب زور که نبود من دوسش نداشتم،نمیشد که خودم و مجبور کنم؛امتحان کردم نشد،خودشم برای دوست داشته شدن تلاشی نکرد.

بعد از تعویض لباسام خسته خودمو رو تخت پرت کردم و به سقف سفید اتاق خیره شدم.

من آینورم،آینور توسل نژاد،22سال از خدا سن میگیرم،از وقتی 15سالم بود بابام فوت کرد از اون روز من موندم و مامانم،یه خواهرم داشتم که دوسالی از خودم بزرگتر بود و تهران زندگی می کرد،18 سالم که شد رتبه برتر کنکور انسانی شدم،ولی مامانم گفت اگه می‌خوام درس بخونم باید با محمد امین پسر عموم که از بچگی نشون کرده ش بودم عقد موقت کنم،منم بخاطر شرایطم قبول کردم و الان مثل گاو تو گل گیر کردم!

از یاد آوری گذشته پوفی کشیدم و سرم و بین بالش و پتو مخفی کردم..

4.3/5 - (35 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
7 ماه قبل

خیلی قشنگه موفق باشی عزیزم👏🏻👌🏻♥️

owor
owor
پاسخ به  لیلا مرادی
7 ماه قبل

قشنگه رمانت

:)SiSii ‌
7 ماه قبل

موفق باشی گلم😍💜
منتظره ادامه ی رمانت هستیم👍🥲

لیلا مرادی
پاسخ به  :)SiSii ‌
7 ماه قبل

ممنون از دلگرمیت گلی جان💜🌻
امیدوارم که از خوندنش حسابی لذت ببری ‌.

admin
مدیر
پاسخ به  لیلا مرادی
6 ماه قبل

شما قبلا پارت یک رو فرستادین چرا هعی اونو میفرستید ؟

Hasti
Hasti
7 ماه قبل

موفق باشی عزيزم عالیه 👌😘🤌🏻زود زود پارت بده

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x