رمان پریا

༻پـــــریـــآ پارت 13༻

4.3
(40)

بازومو از دستش در اوردم و رو بهش گفتم:تو به چه حقی بهم دست زدی مرتیکه ی خر

سام که انگار از گوشاش دود  بیرون میزد! با چشمهای ب خون نشسته با پشت دست خابوند تو دهنم…
باورم نمیشد که بهم سیلی زده بود…
با بهت و ناباوری بهش خیره شده بودم‌‌‌…
منی که تا، تو این سن پدرم حتی انگشت کوچیکش اشتباهی بهم نخورده بود که چه برسه به کتک…اونوقت حالا باید  از دست مردی ضرب میدیدم که هم برادر رفیقم بود و هم استادم…

بزور جلوی اشکامو گرفتم که لبریز نشن،  گفتم: ماشینو نگهدار
انگار گوشش به حرفام بدهکار نبود و به حرفام  گوش نمیداد ،بدون سرو صدا به روندنش ادامه داد..

تویه تصمیم انی در باز کردم ک محکم پاشو رو ترمز گذاشت و ماشینو ایست داد
سریع عین جت از ماشین بیرون رفتم و فرار کردم…

از پشت سرم صداشو میشنیدم ک اسممو صدا میزد بی توجه بهش برای اولین تاکسیی ک دیدم دستمو بلند کردم وبا دادن ادرس  بسمت خونمون رفتم….

سام

این دختره کله شق با باز کردن یهویی در ،حسابی منو ترسونده بود،
وقتی از ماشین پیاده شد ،منم تا یه مسیری دنبالش رفتم و هر چی اسمش رو صدا میزدم روشو برای لحظه ای به سمتم برنگردوند
دستشو برای تاکسی که داشت میومد بالا برد و سوار شد…
قبل سوار شدنش نگاهامون بهم گره خورد…
تو نگاهش هزاران حرف بود،خشم،نفرت،و…

وقتی سوار تاکسی شد منم زودی سوار ماشینم شدم و شروع ب تعقیب کردنش کردم

تا اینکه خودمو جلوی یه ویلای دنج دیدم وقتی تاکسی ایستاد سریع از ماشین پیاده شد و بدو بدو مسیرو طی کرد و زنگ درو زد…
یهو نگاهم بسمت کنسول ماشین افتاد که سوییچ ماشینش اونجا بود

کمی خیالم از این بابت راحت بود ک الان جاش امنه
نگاهم بسمت تاکسی که هنوز اونجا بود گره خورد از ماشین پایین اومدم و بسمتش رفتم …
تقه ای به شیشه اش زدم که شیشه رو پایین داد…

گفتم :چرا هنوز اینجایی
راننده که مردی میانسال بود،گفت:منتظرم تا کرایمو بیاره…

رو بهش گفتم هزینه اش چقدر شد؟
که راننده مبلغو گفت و حساب کردم و حرکت کرد…

سوار ماشینم شدم و برای آخرین بار به خونه اشون نگاهی کردم و بعد راه افتادم

وقتی به کار چند ساعت پیشم فکر میکنم دلم میخواد کله ی خودمو ب دیوار بکوبم

گوشیمو در آوردم و برای رضا زنگ زدم…
با اولین بوق جواب داد…
رضا:جانم داداش

من:یه کاری برات دارم

پریا…..

وقتی وارد خونه شدم قیافه ی پر از تعجب مامانمو دیدم

گفت چ زود اومدی خ….

اما وقتی پانسمان کوچیک روی سرمو دید با اخم گفت چیشده دختر چ بلایی سر خودت اوردی

فرصت تعریف نداشتم چون راننده پایین منتظر بود …
بدو بدو بسمت بالا رفتم و مبلغی رو برداشتم و بسمت پایین رفتم…
مامان با تعجب نگام میکرد وقتی
از حیاط خارج شدم دیدم راننده تاکسی نیست
شونه ای بالا انداختم و درو بستم
و زیر لب لعنتی به سام گفتم …

مامان جلوی در منتظرم بود تا حرفامو بشنوه…
بعد تعریف کردن سیر تا پیاز قضیه برای مامان البته بجز جایی ک سام بهم سیلی زد رو براش تعریف کردم
که مامان فقط حرص و جوش میخورد…

ب سمت اتاق رفتم و لباسامو تعویض کردم و ابی به دستو صورتم زدم و اومدم بیرون

نگاهی به صورتم تو اینه کردم که حالا یه چسب کوچولو مهمونش شده بود…
هر چند دلیلشو نمیفهمم ….

بیخیال نگاه کردن به خودم شدم و خودمو روی تخت لش کردم و چشامو روهم گذاشتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

خسته نباشی خانم نویسنده😊

ولی هنوز نفهمیدم سام و پریا سر چه چیزی از هم جدا شدن !

لیلا ✍️
پاسخ به  roya hedayatiii
9 ماه قبل

آهان که اینطور😂👍🏻

نه اصلا این حرفو نزن تو که موظف نیستی یه رمان کامل و همه چیز تموم تحویل مردم بدی همین که دست به قلمی و داری تلاشتو
میکنی یعنی هنرمندی مطمئن باش با تلاش بیشتر نتیجه زحماتت رو میبینی

و من به عنوان یه دوست بهت چند تا رمان پیشنهاد میکنم تا بخونیش به من که خیلی کمک کرد

عروسیِ سکوت _ مردِ من
رمان های خانم پوراصفهانی هم خیلی خوبن بهت کمک میکنه

DNA🧬
DNA🧬
9 ماه قبل

رمانت خیلی خوبه 👍🏻
نبینم ول کنی هااا🔪

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x