رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت 16

4.1
(29)

پناهِ‌بی‌پناه:)16
شایان چنان دندان روی هم سایید که صدایشان به گوش پناه هم رسید؛ دیگر کم‌کم داشت عصبی می‌شد. در همان حال با لحنی فوق عصبی با غیظ گفت:

– واضح حرف بزن پناه؛ خوب می‌دونی از حرف‌های دوپهلو چقدر بدم میاد‌.

پناه ابرو بالا انداخت و با لحنی که شایان را زیادی عصبانی می‌کرد؛ گفت:

– حرف‌های من خیلی هم واضحه آقای ملک‌پور؛ دو پهلو حرف نزدم. خوب میدونم دارم چی می‌گم؛ واسه همینه داری اینجوری، یقه پاره می‌کنی!

شایان عصبی نفس عمیقی کشید و خرناس مانند بیرون فرستاد؛ سخت سعی در کنترل خود داشت. در تمام این عصبانیت تمام توانش را به کار برد تا صدایش را بالا نبرد و جملات بدی از دهانش بیرون نیاید.

– بفهم چی می‌گی؛ حرف دهنتو بفهم. دلم نمی‌خواد صدامو روت بالا ببرم، وادارم نکن!

پناه چند ثانیه مکث کرد؛ به دریای خونین شایان چشم دوخت؛ نمی‌دانست چرا از وقتی از خانه‌ی مادر بیرون آمده، چنان کلافه است.
ناگاه بی‌دلیل بغض کرد و چشم به گل‌های قالی دوخت؛ انگار که قلبش را کسی در مشتش می‌فشرد، استرس و دلشوره داشت خفه‌اش می‌کرد! بی حال به گلویش چنگ زد و روی مبل تک نفره ویران شد… .

شایان تک نگاهی به صورت سرخش کرد و سمتش قدم برداشت؛ حسادت زنانه‌اش را خوب درک می‌کرد. خودش را جای او گذاشت؛ چشمانش را روی هم فشرد، تصورش هم عذابش می‌داد.
کنار پایش زانو زد و به چشمان غمگینش خیره شد؛داستان مردانه‌اش را نوازش با روی موهای ابریشمی همسرش کشید. با لحنی آرام گفت:

– پناهم؟!

پناه که منتظر تلنگری بود؛ به بغضش ویزای خروج از مرز چشمانش را داد. اشک‌هایش روی گونه‌اش روان شد، احساس بی‌پناهی می‌کرد. نفس‌اش بالا نمی‌آمد؛ انگار صد تُن سنگ روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. دست به گلو رساند و محکم فشرد… .اشک‌هایش مگر بند می‌آمد؟! انگار که داشت روح از کالبدش پر می‌زد… .
دلیل این اشک‌ها، نه سیما بود؛ نه شایان‌ و نه هیچ‌کس دیگر. دلیل‌اش را خودش هم نمی‌دانست؛ شاید بر می‌گشت به گذشته… . گذشته‌هایی که اصلا دور نمی‌شد؛ می‌ماند و مانند بختک بر سینه‌ی پناه سنگینی می‌کرد.

از سکوت خسته بود؛ قلب‌اش داشت می‌ترکید، درست مثل زمانی که گوش‌هایش را می‌فشرد تا نشنود صدای التماس‌های مادرش را… .
چقدر تلاش بیهوده کرده بود؟ مادراش را می‌گفت! نمی‌فهمید، نمی‌دانست، می‌ترسید!
از حرف زدن و تکرار تاریخ، از عربده‌ها و فریاد‌ها؛ ترغیب‌ها و سرکوب‌ها می‌ترسید. از صدای جیغ، کتک زدن و کتک خوردن؛ از مرد‌ها! پدر‌ها، برادرها، از جنس نر می‌ترسید… .

صدای ذهن‌اش خفه نمی‌شد! فریاد می‌کشید و می‌گفت:

– بهت خیانت می‌کنه! خنده‌هاشو ندیدی؟ برق چشماش رو چی؟ اونم ندیدی؟!

این صدا هم می‌ترساندش؛ دست بر گوش‌هایش گذاشت و شایان را پس زد. گهواره‌وار تکان می‌خورد، دلش مادرش را می‌خواست و این‌هم می‌ترساندش… . صدای زنگ از کجا می‌آمد؟ صدای زنگ تلفن هم او را می‌ترساند!

چه خبر بود امروز؟ چه روی دلش گرد و غبار انداخته بود؟ صدای شایان هم می‌آمد؛ بهت شایان هم او را ترساند، فهمید! خیلی زود فهمید… . صدای گوشی بلند بود؛ نمی‌شد آن را پنهان یا کتمان کرد، همه چیز واضح و بی‌پرده بود. و این یک فاجعه بود! فاجعه‌ای بزرگ که هرگز نمی‌شد سپربلایش شد!

هق‌هق‌اش دل تنگ شب را می‌لرزاند؛ شایان یکه خورده به پناه چشم دوخت. هیچ‌کاری از دست او بر نمی‌آمد؛ پناه او بی‌پناه شده بود!
دست و پایش را گم کرده بود؛ نمی‌دانست چه کند، تنها کاری که کرد این بود که سمت پناه تن کرد و تن لرزانش را در بر کشید. بغض بدی به گلوی شایان چنگ انداخت؛ طاهره خانم، زنی خوش قلب و مهربان بود؛ رفت او زیادی غیر منتظره بود و زود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
16 ساعت قبل

الان چی شد مامان پناه مرد؟وای من بمیرم براش😭😭😭

خواننده رمان
خواننده رمان
14 ساعت قبل

مامانش همون شب مرد الهی 😢 اینا که ظهر خونه مامان پناه بودن

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
13 ساعت قبل

مامانش!
وای چه غصه ای بخوره پناه🥲

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x