⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕42✿
════════════════
رادمهر- چطوری باباجون خوبی؟
ساتیا- ممنون خوب هستین
بابازگشت رادمهر،رهاهم سمت خانه آمد و
بادیدن آن دو سمتشان برگشت:
رها- سلام خوبی مانیاجون؟
مانیا- ممنون خوبی زن دایی
رها- سلام ساتیاجون خوبی قربونت برم؟بیا داخل دخترم
ساتیا- سلام ممنون،مرسی
گذشت…چندشبی بعد،دخترک بعدازمدتها پیج
اینستاگرامی سورن را پیدا کرد،برایش
درخواست داده بود اما هنوز قبولش نکرده
بود…تولد الیسا که رسید،دخترک کراپِ
سرخابی رنگش را با شلواربگ مشکی به تن
کرد و اینبار بدون شال و مانتو بیرون
رفت،پسرک که انگار خوشش آمده بود از تیپ
جدیدش،دوراومیچرخید و خیرهاش میشد!
میخندید و به بهانهی مونا،خواهرِ کوچکِ مانیا
بیرون نزدیکش میشد…تولدکه تمام شد،
بعدازشام دوباره بیرون رفتند…مانیاهم بیرون بود…
مانیا- وای ساتیا دیدی آخه خالم اینا برگشتن
این بارِ هزارمی بودکه این حرف راتکرار میکرد!
ساتیا- آره گفتی
مانیا- انقد خوبه وقتی برمیگردن همه میریم
خونهی مامانبزرگم دورهم جمع میشیم دیشبم
اتفاقا اونجا موندیم باسورن،اونم اومده بود
کنار ماهم خوابید
دخترک پوکر خیرهاش شد،شوخی میکرد نه؟
مانیا- گفتیم امشبم بریم سورن انقدردیشب
گرمش بود دیگت گفت امشبو نمیام من خیلی گرمه!
همینطورپوکر به او زل زده بود،داشت خودش
راکنترل میکرد تا پارهاش نکند!!!
مانیا- یکمم آببازی کردیم،وای انقدرخوشم
میاد سورن خیسم کنه
سعی میکردمنحرف نشوداما مگر میشد؟فقط
داشت حرص میخورد!کنارساتیا راحت شده
بود ودهنش را نمیبست!والریا که آمد کمی
بهتر شد،امشب راباهم ست کرده بودند،در
تولد الیسا باهم هماهنگ کرده بودند!تیشرتِ
راه راهِ سفیدومشکی با شلوارِلیِ بگ!نگاهِ خیره
خیرهی پسرک رامیدید!کمی که گذشت دستش
را برای دخترک تکان داد و باهمان نگاهِ خیره
سمتشان قدم برداشت،نزدیکتر که شد آرام با
لبخند لب زد…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(کامنت فراموش نشه🙂💫)
❤️🌹🌹حمایت
❤️✨️🙃
خسته نباشی زیبا❤
سلامت باشی گلی جان🫂💞