رمان قلب بنفش پارت شصت و چهار
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_شصت و چهار
برای چندمین بار،سعی کرد برگردد اما تنها چیزی که از این انتظار بی پایان و هولناک نصیبش شد،بیرون ماندن بود…
قلبش در سینه مچاله شده بود و هوایی برای تنفس نداشت…
عشقش آن جا،روی تخت بیمارستان افتاده بود و او این جا،هر لحظه بی قرارش بود…
جانش آتش میگرفت...
وجودش میسوخت و خاکستر می شد…
این چه شبی بود که برایش صبحی نداشت…
حالا،او در خود جهنم بود و بهشتش چشم بسته در خواب…
اضطراب ثانیه ای دست از سرش بر نمی داشت…
زندگی او حالا جایی بین آسمان و زمین معلق بود…
بغض مردانه اش شکسته شد...
شانه هایش لرزیدند…
پس خدا کجا بود؟!
اصلا وجود داشت؟!
این انتقام خوبی نبود…
امتحان خوبی نبود…
خدا نباید دست روی نقطه ضعفش میگذاشت…
مگر نمی دانست او دار و ندارش است؟!
هر بلایی سر خودش می آمد،مهم نبود…
اما یک تار مو از سر عشقش کم می شد،تا آخرین ذره ی جانش از تن می رفت…
قدر یک دنیا پر بود….
با نفس هایی سنگین و
چشمانی اشک بار خیره به صفحه موبایل شد…
بغض آسمان هم به حالشان شکست…
نگاهش قفل عکس شد...
فقط همان نگاه کافی بود تا تمام لحظات برایش از اول تا آخر تداعی شوند…
آن دو تیله ی دلبر سبز که از شدت خنده جمع شده بودند…
چال روی گونه اش،که او را دیوانه می کرد…
زمانی که اینطور می خندید…
با دستش موهایش را از روی عکس نوازش میکرد…
آره!حالا او بود که مجنون بود…
مجنونی که جز لیلی خانه ای ندارد...
کسی که از هر ثانیه نفس کشیدن بدون لیلی اش می ترسید…
موهای فرفری اش،که دلش را زندانی کردند لای پیچ و خم شان…
چقدر دلتنگ پیچیدن صدای لطیف اش در گوشش بود…
موقعی که اسمش را صدا میزد...
جوری که هیچکس در دنیا نمی توانست او را مثل تیدا صدا کند…
فقط با آرتا گفتن های او بود که دلش میلرزید…
نگاهش را به لبخند دلربایش داد…
با صدایی خش دار لب زد
_جان!جانم عشقم…دردت به قلبم بزنه…
نفهمید که چطور قطره های اشک،
یکی پس از دیگری فرود می آمدند…
این همان مرد مغرور بود که هیچ کس و هیچ چیز در دنیا اشکش را در نمی آورد…
بوسه ای روی عکس زد و آن را روی سینه اش چسباند…
یاد خاطره هایشان می افتاد…
متر کردن خیابان ها زیر باران…
شیرین زبانی هایش…
جواب دل تنگش را چه می داد؟!
میمرد…
جانش فدای یک بار دیگر خندیدنش…
آسمان ابری و تاریک…
مثل دل او…
انگار که آسمان هم مثل او ستاره اش را گم کرده بود…
چند بار فریاد می کشید؟!
پشت کدام ابر را می گشت برای دیدار دوباره؟!
مگر به جز او با کسی کاری داشت؟!
مگر امید و انگیزه ای برای تپیدن قلبش بود…
پس این ستاره کجا چمدان سفر بسته بود؟!
کجا میخواست برود و دیوانه را به حال خود رها کند…
کار قلبش بدون او تمام بود!برای همیشه…تا ابد…
با حسرت دنبال چیزی می گشت…
چیزی که خیلی وقت بود آن را گم کرده بود…
پشت همان ابرها…
پشت ابرهایی که زندگی اش را دزدیدند…
“قدم قدم…
پا به پات همه شهر رو قدم زدم…
زیر بارون تو خیابون بدون چتر…
چه حالی داشت با تو قدم زدن…
یادته؟یادته میگفتی ماهم
تو شب تیره ات…
تو همیشه قلبت…
واسه من می رفت…
*عاشقتم ها!*
همیشه واسم…
تنگ میشه دلت…
خب حالا من اینجام!
میبینی کی رفت…
*هیچوقت نمیرم من!تا ابد جام همین جاست؛پیش خودت!*
آی ستاره!
آی ستاره!
پشت کدوم ابری؟
بیا که کار…
قلب بیچاره نباشی تمومه!
بیا که نیستی داره بارون میباره…
آی ستاره!
آی ستاره!
این ماه طفلی…
جز تو کی رو داره؟
*همه کس منی تو…*
نزدیک تر از تو بهش مگه کی هست؟
جز تو با کی تو بارون خاطره داره؟
رو زمین همراه تو بودم و الان…
آسمون شهر رو دنبالت میگردم…
تا میام پیدات کنم میرسن ابرا…
خدا میدونه که چند بار گمت کردم…
من که جز تو با کسی کاری ندارم…
نیستی انگیزه واسه کاری ندارم…
من میریزم تو خودم دردام رو نیستی…
به جز تو گوش شنوایی ندارم…”
×فلش بک×
خیره به تیدای کلافه شد…
باورش نمی شد!
درست عین دختر بچه های چهار پنج ساله ی تخس شده بود…
حتی عصبانیتش هم انقدر جذاب بود…
جلو رفت و روبرویش ایستاد…
_عصبانی میشی خوردنی تر میشی ها!
با حرص جیغی زد و پایش را بر زمین کوبید…
قهقهه ای زد و با عشق در آغوشش کشید…
این رفتارهایش بود که دلش را از جا می کند…
این خاص بودن ها…
بادی وزید و فرفری هایش را در هوا پریشان کرد…
لپش را آرام کشید…
_حالا چی انقدر تیدا خانم ما رو ناراحت کرده؟!بگو بینم…
با چشم به موج های ناآرام دریا اشاره کرد…
هر چیزی که با چوب روی شن ها مینوشت را آب با خود میبرد…
شاید مسخره به نظر می رسید اما این کار حس خوبی بهش میداد…
اما وقتی که موج آن را میبرد و نمیذاشت کار نیمه تمامش را به سرانجام برساند،اعصابش به هم میریخت…
نگاهش به قلبی افتاد که موج نصف آن را خراب کرده بود…
چشمان آرتا گرد شد…
پس این دخترک را عصبی کرده بود…
او را از آغوشش بیرون آورد و بوسه ی نرمی روی سرش زد…
تکه چوب را از دستش کشید و از آب دور شد…
به سمت صخره ای گام برداشت…
تیدا متعجب مسیر رفتنش را نگاه کرد…
چه در ذهنش می گذشت؟!
رفت و کنارش ایستاد…
_چی کار داری میکنی؟!
_هیش!
چوب را روی شن ها کشید…
شروع به نوشتن کرد…
“تیدا”
کنار آن قلبی کشید…
چوب را گوشه ای پرت کرد…
آفتاب در چشمان تیدا میزد…
دستش را به حالت سایه بان جلو آورد و جلوی نور را روی صورتش گرفت…
خيره به چشمان شگفت زده و براقش زمزمه کرد
_اینجا دیگه پاک نمیشه!
××××××××
کاش اسمت را بالاتر می نوشتم…
نقطه ای امن…
روی ساحل قلبم…
جایی که هیچ موجی تو را از من نگیرد…
یا بالاتر از آن…
نقطه ای آرام در حوالی آسمان قلبم…
جایی که پشت هیچ ابر خاکستری،
تو را گم نکنم…
××××××××
سلاااام!پارت جدید تقدیم نگاه های مهربونتون❤
منتظر کامنت های قشنگ و نظرات پر انرژیتون هستم عزیزان😍
ارادت👋🏻
خدا لعنتت نکنه نیوش، یعنی صبح جمعه باید من بغض کنم هان؟🤒😭 انقدر خوب احساسات آرتا رو نشون دادی که قشنگ درد قلبش رو حس کردم
فقط یه پیشنهاد هر جمله رو از هم فاصله نده مثل این 👇
دستش را به حالت سایه بان جلو آورد و جلوی نور را روی صورتش گرفت…
خيره به چشمان شگفت زده و براقش زمزمه کرد
بیش از حد این روند نوشتاری رو تکرار کنی مخاطب حس میکنه داره شعر میخونه نه رمان نیاز نیست همه رو از هم جدا بنویسی امیدوارم ناراحت نشی یه کمک دوستانه بود☺
بگردممم🥺🥺😭ببخشید لیلا جونممم💔🥺
جدییی؟🥲
آهااان اوکیه عزیزم باشه😊نه بابا ناراحت واسه چی مشکل تایپ گفتن که ناراحتی نداره😂❤
باشه از این به بعد بیشتر توجه میکنم ممنون که خوندی عزیزدلم😍🥰
❤
امروز به حسابت میرسم حالا ببین😂
یا خدااا😂😂
بابا این همه اشک ما رو در آوردییی نوش دارو بوی گندم اینا رو یادت نیستتت؟🤣💔
دلم برای آرتا خیلی سوخت 🥺
آهنگی که گذاشته بودی چقدر به متن میومد و بیشتر غمیگنش میکرد!
عالی بود
💔🥲
آره به نظرم به متن میخورد انتخابش کردم😁
فدات مرسی که خوندی❤🥰
حمایت گلم ❤️❤️❤️
عزیزمی😘💋
اخه چراااا اشکمو در میاریینن😕💔
گشنگ وووو اشک درارر بود نیوشا ژونم خسته نباشی❤
چرا اینجوری میگین خببب دلم نمیاد من اشکتونو در بیارم😂🥺😭
قربونت عزیزمم💋😍
ای خدا لعنتت نکنه نیوشا من بغض کردمممم
خیلی قشنگ مینویسی تو دختررر عالی بودد
🥺💔
مرسییی فاطمه جونمم😍💋
خوب بود.احساسی و غمناک و البته دردناک 🤕و کم.بیشترش شعر و غزل بود که🙈😒😔
ممنونم
🤕موزیک یه جاهایی احتیاجه دیگه
بقیه هم که جزئی از رمان بودن دیگه
خدایی خط به خطش رو با عشق نوشتم یعنی اصلا دوست نداشین؟🥲
نههه به خدا.نگفتم که دوست نداشتم.😔اتفاقا خیلی هم دوست دارم این رمان رو خانوم😍این چه حرفیه.در این که با عشق نوشتید که شکی نیست,واگر نه نمیگزاشتی که ما بخونیم,اجباری که در کار نیست.منظورم این بود که دوست داشتم بیشتر داستان جلو بره🤗
شما محبت دارین🥰❤نه گفتم که شاید مثلا خیلی ایده ی خوبی نبوده این متن هایی که اضافه کردم خودم حالا پارت بعد رو زود میذارم ادامه ی داستان هم میبینید😊
این پارت هم یه گوشه ای بود از دلواپسی و پشیمونی آرتا و همچنین یه تیکه کوچیک از خاطراتشون پارت بعد بیشتر تو روند داستان هستیم🙏🏻💋
بی صبرانه منتظرم.😘
وییییییییییییییی آرتا🥺🥺
خیلی قشنگ بود خسته نباشی عزیزدلم🫂💟
😥
فداتشممم سحری جونم😍❤
خسته نباشییی عالی بود🥺❤️🩹
مرسیی مهربونم🦋💙
الهی بمیرم🥺😥😭
اشکم درومد 😭😭😭
آخه این چه کاریه😥
دلم واسش سوخت🥺🥺🥺
درسته ازش خوشم نمیاد اما آنقدر عذاب هم حقش نیست😥😥
من این آهنگ رو خیلی دوس دارم خیلی جای خوبی ازش استفاده کردی🥺✨️
عالی بود نیوشییییی🤍🥰✨️
عهه خدا نکنه🥺
آخییی غزلییی گریه نکننن🤒😭
جدییی دلت سوخت؟😳
آره بدون تیدا داره میمیره و زنده میشه بچه🥲
خوشحالم خوشت اومده😍❤
عشق منییی❤😘
خیلی خیلی قشنگ بود نیوشا جان ❤️
متشکرم نسرین جانم🥰😘
امروز هم پارت نداریم?!💔😔
کاملیا جانم من به شدت درگیر بیماری بودم واقعا حتی نمیتونستم یه تکون ریز به خودم بدم یه هفته از زندگی افتادم💔😥اما پارت براتون آماده کردم یکی دوتا فردا میذارم یه دونه ببخشید بابت تاخیرم من واقعا عذر میخوام🤕