رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت شصت

4.3
(21)

رمان قلب بنفش💜✨

#پارت_شصت
《راوی》

لحظه ای خون جلوی چشمانش را گرفت‌.‌‌..

با دیدنش،صحنه ی تیدای غرق در خون در ذهنش رد شد‌‌‌..‌.

بدون آن که فکر کند،با قدم هایی تند و نفس نفس زنان به سمتش خیز برداشت…

در یک قدمی اش ایستاد…

خیره به صورت متعجب و حیرانش،دستش روی صورتش فرود آمد‌…

چشمانش گرد شدند و شوکه از حرکت ناگهانی آریانا،اخم هایش را در هم کشید.‌.

به آرتا فرصت صحبت کردن نداد‌‌‌…

با صدایی که از شدت گریه لرزان بود،داد زد

_با تیدا چی کار کردی عوضی؟!چه غلطی کردی که باهاش؟!تو آدمی آشغال؟!

از خشم به خودش میلرزید که دست آراز شانه اش را لمس کرد…

صدای نگران سینا زیر گوشش پیچید

_آریانا!

بالاخره انگار که آرتا به خود واقعی اش برگشت…

صدایش را بالا برد

_چته تو؟! چی شده؟!چی میگی واسه خودت ها؟!

پوزخند صدا داری زد و با پشت دست،گونه های خیس اش را پاک کرد…

_چقدر بهش گفتم…!
گفتم این لعنتی آدمش نیست…
گفتم دلت رو می‌شکنه…

آرتا نگاهی تیز و طلبکارانه به سر تا پایش انداخت…

در دلش غوغایی بر پا بود…

نمی دانست دور و برش چه خبر است…

چرا هیچکس جواب درستی به سوال هایش نمی داد؟!

معنای این کارها چه بود؟!

اصلا خود تیدا الان کجا بود؟!

سرش را پایین انداخت و لب زد

_کجاست؟!

آریانا با خنده ای هیستریک اطراف را نگاه کرد…

_میگه کجاست…

همزمان با خنده هایش قطرات گرم اشک روی صورتش فرود می آمدند‌…

_به خواستت رسیدی آره؟!کار خودت رو کردی آخرش…

آفرین!

تو برنده شدی!تو به هدفت رسیدی‌…انتقامتون رو خوب ازمون گرفتین…

اون موقع که رو جون خودمون پا گذاشتیم برای شماها کجا بودین؟!اون زمانی که هزار جور تهدید پشت سر ما بود کجا بودین ها؟!دنبال انتقام و کینه از ما؟!

سینا عصبی دستی در موهایش کشید.‌‌..

بالاخره همه چیز برملا شد‌..‌‌.

در بدترین زمان و مکان ممکن…

آراز متعجب در چشمانش خیره شد.‌‌..

_چ….چی گفتی آریانا؟!

نگاه خسته اش را از او گرفت…

دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت…

هر چه که بود را امشب ازش گرفته بودند.‌..

_تا حالا تموم زندگیت جلوی چشمات پرپر شده؟!
تا حالا شده قلبت وایسه وقتی تنها کست رو غرق خون ببینی؟!

صبر کن ببینم…

تو اصلا قلب داری؟!

نداری…د اگه داشتی میدیدیش لعنتی!نمیذاشتی خودش رو به کشتن بده!

آراز شوک زده جلو آمد و مصرانه تلاش می‌کرد آریانا را از آنجا دور کند‌‌‌‌…

_تو قاتل خواهرمی!قاتل!

هیچ چیز نفهمید

به جز ایستادن قلبش از طپش…

به جز حس غریب تو خالی بودن…

گوش هایش سوت می کشیدند…چرا دیگر هیچ صدایی را نمی شنید؟!

پاهایش شل شدند…

پشت به دیوار روی زمین افتاد…

چه می گفتند این جماعت؟!

چرا حرف هایشان را نمی فهمید…

در مورد تیدای او اینگونه صحبت می کردند؟!

موهایش را در دست فشار داد‌…

حتما دارد خواب می بیند..‌..

حالش خوب است…

امکان ندارد که این ها واقعی باشند‌…

فرشته اش آنجاست…

نمی گذارد وجودش بشکند…

نفس هایش کش دار و سنگین شده بودند گویی اصلا هوایی برایش وجود نداشت…

ناباور به روبرویش خیره بود‌…

بغض سنگین و مردانه اش،با چکیدن اشک هایش شکست…

اشک هایی که تا به حال برای هیچکس نریخته بود…

زیر لب اسمش را تکرار می کرد…

انگار که مغزش فرمان می داد صدایش کند…

فرمان می داد انکار کند گم شدن ستاره اش را…

نبضش را احساس نمی کرد…

مگر می شود در یک ثانیه روح از تنت جدا شود‌…

×××××××××
دوستان پارت جدید😊🧡

دیگه ببینم با حمایت ها چه می کنید عزیزان😅🫂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

قشنگه که من گفتم این بهتره واسه همین گذاشتم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

اولین نفر باشههههه😌😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

😁🌹

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

خسته نباشی نیوشا جون عالی بودددد❤😜

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

بوس بهت❤😅

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

امروز چقدر سایت خلوته😑میخواستم پارت بدم🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

خیلی وقته خلوته تو پارت رو بفرست منم میخوام سقوط رو بذارم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

من اگه بزارم شاید شب بفرستم….تو سقوط رو بزار😁

لیلا ✍️
6 ماه قبل

لطفاً زود به زود پارت بذار نیوشا، الان باید تا کی صبر کنیم!! خوب شد بالاخره فهمیدن موضوع رو دلم برای آرتا اما سوخت. حالا باید دید تیدا بعد به هوش اومدنش چه واکنشی نشون میده

camellia
camellia
6 ماه قبل

دستت درد نکنه.ولی,خیلی تو خماری می زاری مارو.گناه داریم.😢خیلی دیر به دیر پارت گزاری میکنید.این رسمش نیست.😣😟😔😓

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

میدونم عزیزم هر کسی به هر حال برای خودش درگیری‌هایی داره اما اگه میبینی حمایت نمیشه به خاطر پارت‌گذاری دیر به دیره چون روند داستان از دست مخاطب در میره

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

من که همیشه رمانتو دنبال میکنم بقیه رو نمیدونم😂💜

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

مهی هم معلوم نیست کجاست…!! چرا همه عجیب غریب شدن🤔 آخرش فکر کنم فقط خودم بمونم

camellia
camellia
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خواهش,میکنم.ممنون از شماکه با مشغله زیاد,اینقدر خوب و عالی مینویسید😍😘ولی من همیشه منتظرم که پارت جدید رو بزارید.خیلی هم خو ب و عالی هست.اگر که جذاب نباشه که کسی منتظر نیست,کسی هم نمیگه کمه🤗

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خواهش میکنم.وطیفه نیست,لطفه😍🤗☺ممنونم,خوشحالم میکنی خانم با ارائه استعدادت.منتظر پارت قشنتگت می مونم.🤗😊

مائده بالانی
6 ماه قبل

عزیزم بعد از مدت ها
خوشحال شدم پارت دادی.
خسته نباشی❤️

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

آخ که دلم خنک شد😃
حقته آرتا خان بیشتر از اینا باید بکشی🤬
فقط تروخدا بلایی سر تیدا نیار باشه؟🥺😥
عالی بود نیوشیییی🤍🥰✨️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

نیوشا جان خسته نباشی عزیزم ❤️

تارا فرهادی
6 ماه قبل

بسوز آقا آرتا خوبم بسوز هیچم دلم برات نمیسوزه
تیدای مظلوم بخاطر توی هوس باز خودشو کشت
میخوام صد سال سیاه اشک نریزی واسش اونوقت که بود برات مهم نبود الان که جون خودشو تو خطر انداخته یادت اومده تیدایی هم هست😒
خسته نباشی نیوش خوشگله❤️🤩

Mahdis Hasani
6 ماه قبل

عالییییی بوددددد مرسیییییییی

Fateme
6 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم خیلی خیلی قشنگ بوددد

saeid ..
6 ماه قبل

آرتای نکبت 😒😏
لطفا بلایی سر تیدا نیار اون وقت حتما با من طرفی
خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x