رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۹

4.4
(394)

با نگرانی مادر را نگاه میکند
_مامان….خوبه حالش؟

از قیافه اش خنده ای میکند و میگوید
_نگران نباش قربونت برم
بیدار میشه

بلند میشود و به سمیرا اشاره میزند تا بیرون بروند

_داداش ما پایینیم کاری داشتی صدامون کن

_باشه

از اتاق خارج میشوند و در را پشت سرشان میبندن
دوباره به پسرکش نگاه میکند
آرام خواب بود

هیچ وقت فکرش را نمیکرد رابطه اش با مائده خوب بشود ولی…..الان پسرشان در بغلش بود!

لبخند عمیقی میزند و بلند میشود و کنار مائده میشیند

_مامانی…مامانی پاشو دیگه من گشنمه هااا
اگه بیدار نشی من گریه میکنم اون موقعه دیگه مجبوری بیدار شی!
بیدار شو منو ببین چقدر خوشگلم!
ببین چه کوچولو هستم!

پسرک را کنار میگذارد

_مائده خانوم
من که میدونم داری الکی خودتو به خواب میزنی که بیدار نشی که منو بترسونی!
ولی برات دعا میکنم که اینجوری نباشه….چون خونت حلالمه!

میخندد و میگوید
_دیگه جنازتم به خانوادت پس نمیدم!
میرم یه زن خوشگلتر از تو میگیرم باهم زندگی میکنیم
هوم؟نظرت چیه؟

خیره نگاهش میکند…
چرا بیدار نمیشد؟!

_باشه………..باشه……..
فقط بدون اگه دیدی سرت هوو اوردم تقصیر خودت بود! اَه

موهایش را میبوسد و آرام بلند میشود،در را باز میکند و از اتاق خارج میشود

از پله ها که پایین آمد خیره محمد علی میشود !
که بالا و پایین میپرد تا بچه را ببیند!

_داداش؟پس بچه کو؟

_پیشه مادرش خوابیده!

_یعنی چی خوابیده!!!! من به عنوان عمو نباید نگاش کنم یعنی؟

_عزیزم گفتم که خوابیده…بیدار که شد میبینیش دیگه!

_خدایااااا
نمیزارن من برادرزادمو ببینم حتی!

_خواهر این که اینقدر بچه دوست داره چرا براش یکی نمیاری؟

_وای داداش الان؟
ماهنوز عقدیم…زوده

صدای زنگ در بلند میشود محمد علی پایین میرود تا در را باز کند

(مائده)

درد تمام را گرفته بود
چشمانم را که باز کردم در اتاق خودمان بودم
لبانم خشک شده بود….
خواستم مهیار را صدا بزنم که چشمم به جسم کوچکی که کنارم دراز کشیده بود و به خواب رفته بود افتاد!

این بچه ی من بود!
بچه ی من……

باورم نمیشد یه روزی مادر این کوچولو بشم!
درد داشتم ولی برای اینکه بتوانم بغلش کنم کمی خودم را بالاتر کشیدم…..درد داشتم، ولی برایم مهم نبود!
الان فقط برای من بچه ام مهم بود!

آرام دست هایم را به سمتش دراز میکنم و بغلش میکنم….
چقدر کوچولو و ریزِ میزه بود!

اشک در چشمانم حلقه زده بود…سرم را جلو بردم و لبانم را نزدیک صورتش کردم
آرام بوسیدم……..

تکان ریزی خورد

_جونم مامان….قربونت برم الهی

همینطور مشغول قربان صدقه رفتن از بچه ام بودم که در باز شد
نگاهم قفل نگاه مهیار شد که با لبخند به هردویمان می آمد

در را بست و کنارم نشست
_سلام مامان خوشگله

خنده ای میکنم
_سلام…..مهیار ببین پسرمو!
ای خدا من قربونت برم مامانی

_شازده ی باباشه دیگه!

_بالاخره به آرزوت رسیدی…بچمون پسر شد!

قیافه مغروری به خودش میگیرد که باعث خنده روی لبانم میشود

_ای من قربون خنده هات بشم….بخند من کیف کنم….
قربون هردوتون بشم…..

با لبخند عمیقی نگاهش میکنم….برای هزارمین بار خداراشکر میکنم از اینکه زندگی آرامی داریم…..

_مائده

_جونم؟

_میگم اسم پسرمونو چی بزاریم؟

نگاه به پسرکم میکنم و میبوسمش….

_آراز…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 394

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

مشکلی نیست عزیزم زیاد به خودت سخت نگیر، این پارت هم به نسبت طولانی‌تر و زیبا بود چقدر بچه تو رمان‌هامون داریم😂

saeid ..
پاسخ به  نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

🤣🤦🏻‍♀️👍

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

حمایتتتتت🤍🥰✨️

مبینامرادی
6 ماه قبل

عالیییییییییییییی😍😍💟💟😍

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

مثل همیشه عالی عزیزم 🩷🩷👏

saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی سحر جان

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خسته نباشی قشنگ بود انشالله همسرت زودتر خوب شه💐

لیلا ✍️
6 ماه قبل

این چیه

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x