📚داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد … او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و
سگی در چمن علف میخورد. سگ رهگذری از آنجا می گذشت. وقتی صحنه رو دید تعجب کرد و ایستاد. آخر تا حال ندیده بود سگ علف بخوره! ایستاد و با تعجب گفت: اوی! کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاش کرد و بادی به غبغبه
من تسلیت میگم سکته بیشتر بچه ها بخاطر دو مهر چون یک مهر تعطیل🤣ن هه ببخشید تسلیت میگم اگر کسی از شما هم از دنیا رفته فک اخرتون باشه🖤 و مهر اخرتون ن هه ببخشید منظورم ی چیز دیگ بود😂اما متاسفانه بد بختی استارت خورد فرستنده:هیچکس(nobody) گیرند:کسایی ک
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست میآورد ، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد . او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت . در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میآورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی
مرد جوانی، از دانشگاه فارغالتحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشههای یک نمایشگاه به شدت توجهاش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی، آن ماشین را
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله
آخرین دیدگاهها