گیسوانِ بریده
سلام دوستان. این داستانِ کوتاه چکیدهای از رمانِ قدیمیمه که نتونستم کاملش کنم اما حیفم اومد بخشیش رو باهاتون به اشتراک نذارم😊
داستانِ فانتزی و تراژدی که حولِ محور اشغال ایران به دستِ آلمانیهاست. این داستان روایت دختریه مثل تموم دختران جهان که اسیر جنگ شدند و آرزوهاشون زیرِ خاک رفت.
***
از بیرون سوزِ بدی میآمد. چادرش را داخلِ کیفش جا داد و از رستوران خارج شد. بافتِ یشمیاش را دورش پیچید تا هوای سرد نتواند به او نفوذ کند.
نگاهی به مردمی که فوجفوج، واردِ مسجد میشدند انداخت و پشت سرشان حرکت کرد.
اینجا تنها مامن آرامشش بود؛ انگار در جنگ فقط همینجا مثلِ گذشته باقی مانده بود.
چادر گلدارِ ریزِ صورتیاش را روی سرش انداخت و قامت بست. با چشمان بسته نماز میخواند. در دل با خدای خودش شروع کرد به حرف زدن. تمام غمهایش را بیرون ریخت. انقدر گفت و اشک ریخت که اصلاً متوجهی گذرِ زمان نشد. سرش را روی مهر گذاشت. با شنیدن صدای مهیبی چشمانش را باز کرد. صدای جیغ و فریادِ مردم را میشنید؛ ولی انگار قدرت حرکتی نداشت. با کشیده شدن لباسش از شوک بیرون آمد.
_بلند شو دختر، دارن تیراندازی میکنند.
گیج و حیران به دور و برش نگاهی انداخت.
مغزش قفل کرده بود و قدرت تحلیلِ اتفاقِ پیش آمده را نداشت. کودکان، وحشتزده به مادرشان چسبیده بودند. به سرعت از مسجد خارج شد. هوای آلوده و پردودِ محوطهی بیرون به سرفهاش انداخت. از دیدنِ آلمانیها که در حیاط، تفنگ به دست ایستاده بودند ترسِ عجیبی بر دلش رخنه کرد. آنها سعی داشتند مردم را متفرق کنند. چندین مرد و زن جلویشان مقاومت کردند.
– بیشرفها! اومدین تو خاکمون واسه ما تعیین تکلیف میکنید؟
ضربهی باتوم، به سر مردی که این حرف را زده بود برخورد کرد. حالت تهوع به او دست داد. سرش را برگرداند. این صحنهها را خیلی کم به چشم دیده بود. این بار اما، آلمانیها خشمشان بیشتر بود که اینچنین، به مسجد حملهور شده بودند. نگاهش به آن مرد افتاد، همان درجهدارِ آلمانی که، فارسی بلد بود. اسمش را از زبان چندین نفر شنیده بود. :«فرمانده، اکهارت هارتمن.» دو ماهی از اقامتش در شهر میگذشت و حالا همه چیز در اختیارِ این مرد افتاده بود. مستبد و بیرحم! از چشمانِ نافذِ طوسیاش حسی نمیتوانستی پیدا کنی. به واقع که جنگ، چه بلاها سر روح و روان آدمی میآورد.
در حالی که داشت یکی از روحانیون و خادم مسجد را دستگیر میکرد به زبانِ آلمانی چیزی به افسرِ کناریاش توضیح میداد. به چه جرمی آن مرد را دستگیر میکردند؟ عمو اکبر، یکی از روحانیونِ خاکی و مهربان شهر بود. در نبودِ خانوادهاش همانند پدر از او حمایت و مراقبت میکرد. نمیتوانست در مقابلِ این صحنه سکوت کند. چادرش را سفت چسبید و جلو رفت. در میانِ شلوغی و همهمه، صدایش را بلند کرد تا به گوش همه برسد.
– از نظر شما خلوت با خدا هم جرمه؟
صداها کمتر و حالا مردم، با پچپچ در گوش همدیگر حرف میزدند. نگاهِ فرمانده به سمت دخترک جلب شد که زیر چادر خودش را مخفی کرده بود. ماهرو، چند قدم جلو آمد،
انگار که هیچ ترسی نداشت. کینه در نگاهش دوید. مستقیم در چشمانِ فرمانده خیره شد، تنها کسی که بینشان فارسی بلد بود.
– گناه روحانی و خادم این مسجد چیه؟ شماها مشکلتون چیه؟ با خدا هم سر جنگ دارین!
جمعی از زنان خواستند که دخترک را از این مهلکهای که برای خودش درست کرده بود نجات دهند، اما او مصرانه و پرجسارت خودش را از دستشان جدا کرد.
– ولم کنید. میخواید تا کی سکوت کنید هان؟ کم مونده از کشورمون هم بندازنمون بیرون. همین رو میخواید، آره؟
آخر جملهاش را فریاد کشید. سربازی از پشت چادرش را گرفت و به آلمانی چیزی در گوشش گفت که از لحنِ چندشناکش مو به تنش راست شد. انگار که بهش جنون دست داده باشد، در یک حرکت برگشت و سیلی محکمی در گوشش نواخت که دستش به گزگز افتاد. سرباز چون انتظار این حرکت، از جانبِ دخترک را نداشت در جایش سکندری خورد و تِلوخوران چند قدم به عقب رفت.
از خشم نفس نفس میزد. عمو اکبر زیرِ لب لا اله الا اللهی گفت و پلک بست.
– دختر جان برو خونه. خودت رو توی دردسر… .
قبل از اینکه جمله اش تمام شود. دستی از پشت بازوی دخترک را گرفت. سرش را برگرداند که چشم در چشم فرمانده شد. قاعدتاً باید میترسید؛ اما نمیدانست این همه نیرو را یکهو از کجا آورد. تخت سینهاش کوبید که خودش را از زیرِ دستش خلاص کند اما دستانِ پرزورِ مرد هیچ روزنه فراری برایش نگذاشت.
– داری زیاد از حد حرف میزنی خانم. بهت گفته بودم گاهی شجاعت بیموقع کار دستت میده.
تنفر و بغض همزمان به او هجوم آوردند. تقلا کرد که بازویش را از زیر فشار انگشتانش نجات دهد.
– فکر نکن ازت میترسم جنابِ هارتمن. من خدا رو دارم، صد تا لشگر هم جلوم قد علم کنید نتیجهای واستون نداره. میخواید جلوی خدا وایسین؟!
زبانِ سرخش کار دستش داد. فرمانده با عصبانیت سیلی در گوشش خواباند که پوستش داغ شد و خون از پره بینیاش هماننده فواره شُره زد. شدت ضربه جوری بود که محکم، کفِ سیمانی حیاط بیفتد. مجالِ حرکتی به دستش نداد. از یقهاش گرفت و او را به سمت بالا کشید.
از خشم نفسنفس میزد. نگاهِ خونی مرد و صورتِ برافروختهاش، ترس به دلش راه داد. حتی سربازهای کناریاش هم قدم از قدم برنمیداشتند. مردمِ تماشاچی، دورشان جمع شدند. پوزخندی در دل زد. همیشه همین بود. سکوت و تماشا، بدون اینکه حمایتی از هموطنانشان کنند. دستی چانهاش را گرفت و فشرد. دورگه و خشدار، زیرِ گوشش غرید:
– خودت خواستی دختر جون. مطمئن باش سزای کارت رو پس میدی.
این را گفت و یقهاش را پرضرب رها کرد.
به آلمانی به سرباز اشاره زد.
– زود باش؛ این سه نفر باهامون میان.
گنگ به دور و اطرافش نگاه کرد. صدای بقیه به گوشش میرسید، هر کدام یک چیزی میگفتند.
– دخترِ بیچاره! یعنی چی به روزش میاد؟
آن یکی در جواب گفت:
– حقشه! زبوندرازی کرد. به ما چه؟ خودش باید هوای خودش رو نگه میداشت.
دلش گرفت، از حرف مردم. به راستی پدرانشان برای چه به جنگ میرفتند؟ وقتی کسی قدر نمیدانست! خودش جوابِ خودش را داد: «ماهرو، مگه تو به خاطر خودنمایی این حرفها رو زدی؟ نه، به خاطر دل خودت، پس بقیه هم به خاطر خودشون و آروم کردن وجدانشون میرن جنگ.» با هزار زور و تقلا سرباز دستبند را به دستش زد. چشمانش را بست و زیر لب مشغول خواندن آیهالکرسی شد. نباید خودش را میباخت. جلوی میدان نگاهش به چهره ناباور و رنگ پریدهی فرشته افتاد. سرش را پایین انداخت، طاقت نگاه کردن به چشمهای بهترین دوستش را نداشت. نمیخواست فکر کند که به خاطر سهلانگاریاش او را تنها میگذارد. او وظیفهاش را انجام داده بود، جای پشیمانی نبود.
فرشته از میان سربازان سعی داشت به طرفش بدود.
– ماهرو! وایسید. باید باهات حرف بزنم ماهرو .
بغضش را قورت داد. نمیخواست از سرباز کناریاش التماس کند؛ اما نمیتوانست همینطور فرشته را جا بگذارد و برود. ایستاد. سرباز که متوجه شد چه نقشهای در سر دارد با خشونت به جلو هلش داد. چیزی سدِ راهش نبود، با همان دستان بسته سعی کرد خود را از چنگ سرباز نجات دهد.
_ولم کن عوضی!
فرمانده از دردسر تازهای که دخترک به وجود آورده بود خشمش سر باز کرد. سمتِ عقب همراهانش رفت تا ببیند موضوع از چه قرار است. در همان گیر و دار، ماهرو صدایش را بلند کرد تا به گوش فرشته برسد.
- نگران نباش، زود برمیگردم. فرشته ببین من رو.
بازویش به عقب کشیده شد. صدای عصبی فرمانده، زیر گوشش پیچید.
– کاری نکن که همین.جا یه تیر توی اون مخت حروم کنم.
قلبش آتش گرفت. پرغضب بازویش را از بین انگشتان قوی و محکمش بیرون کشید.
– نامردها فقط میخوام با دوستم حرف بزنم.
اخم پررنگی میان ابرویش نشست. این بار به آلمانی حرفی زد که ماهرو نفهمید؛ اما از کشیده شدن بازویش پی به این برد که قرار نیست فرشته را در این لحظه ببیند. در همان وضعیت نگاهی به پشت سرش انداخت. چند تا سرباز دور فرشته را گرفته بودند. لبخند تلخی گوشهی لبش نشست.
– ماهرو قول بده زود برگردی، قول بده.
یک قطره اشک از چشمش چکید. کی میدانست که این آخرین دیدارشان بود؟! همانطور با کشیده شدن دستش از میدان دور شدند، جوری که حالا فرشته را مثل نقطه میدید. تردید داشت. انگار میدانست بعد از این چه حوادثی انتظارش را میکشد. خبر داشت در بازجوییها و زندانهایشان چه میگذرد. از فکرش هم موهای تنش سیخ میشد. سعی کرد آرام باشد. زیرِ لب مشغول خواندن ذکر شد. هوای نفربر سرد بود.
در میان چندین مرد، او تنها زنِ درون ماشین بود.
هیچکدام نمیدانستن قرار است چه شود.
خادمی که تسبیح میان انگشتانش میغلتید،
پسر جوانی که سرش را میان دستانش گرفته بود. هیچ کدام از آیندهشان باخبر نبودند.
قرآن جیبیاش را از داخل کیفش در آورد. موقع آمدن این تنها چیزی بود که همراهش بود. نفهمید چقدر گذشت، به خودش آمد دید درِ نفربر باز شده است دو سرباز با تفنگهایشان وارد ماشین شدند. دستگیر شدهها را با خشونت از ماشین بیرون کشیدند.
لبش را گاز گرفت. وضعیت از آن چیزی که فکر میکرد هولناکتر بود. شکش وقتی به یقین رسید که جلوی چشمانش چند زنِ جوان غل و زنجیر شده به سمتِ اتاقک کوچکی کشانده میشوند.
نبضش از حرکت ایستاد. قطره اشک روی گونه یخ زدهاش نشست. فرمانده آلمانی سیگار گوشه لب نهاد و ریشخند به صورتِ زرد و نزارش زد. قدمهایش را سنگین برداشت. چادر در میان دستانش چنگ خورد و پلکهایش را بست. صورتِ مهربان مادرش جلوی چشمش نقش بست. خندههای برادر بزرگترش میلاد. محبتهای پدرش که حالا مدتها بود از او خبری نداشت، شاید هم شهید شده بود. قرار بود روزی معلم شود و اما… .
چقد رمان های این سایت چرته و مضخرفه
هیچ استعدادی تو زمینه نویسندگی ندارین حالا هر بچه ای ی رمان بخونه حس میکنه ک اونم باید نویسنده بشه و چرتو پرت تحویل مردم بده شورشو در اوردین هرکی از راه میرسه یه چیزی میپرونه و میزاره اینجا واقعا ک
سایت متعلق به شماست؟
حالا شما به بزرگی خودت ببخش خانم نویسنده!
بچهها لطفاً جواب ندید. مگه به حرفش ایمان دارید؟ مهم اینه که دائم در حال تلاشید و روز به روز بهتر میشید. نذارید حرفهای بقیه روتون تاثیر داشته باشه. این رو بدونید که ما با واکنش دادن، به حرف اون شخص جون میدیم.
منکه پیشرفتی نمیبینم متاسفانه
وقتی در زمینه نویسندگی استعدادی ندارین منتظر بهتر شدن نباشین
در ضمن من چند رمان مختلف رو در این سایت مطالعه کردم و فهمیدم شما فقط محض سرگرمی مینویسید و همش چرته بعضی جاها میبینم ک چقد حوصلتون سر رفته بوده موقع نوشتن و صرفا ی چیزی نوشتین و اینجا گذاشتین
قبلن اسم نویسنده ک میومد ی ابهتی بود اسم سنگینیه هرکسی نمیتونه نویسنده بشه
ولی شما گند زدین ب این جایگاه
باش تو راس میگی😁
تو بنویس ما یاد بگیریم اااابهههت بابا نویسنده😉
لیلا جااان🥲خیلی زیبا و متفاوت بود🥰موفق باشی جانم
ممنون سمیرا جان😍
آقا قادر چون نتونستم عکس برای رمانم بذارم لطفاً یک عکس خودتون برای داستان به دلخواه بذارید
مثل داستانای قبلیت خیلی عالی و قشنگ بود و متفاوت لیلا جان خیلی منتظر یه اثر جدید ازت تو یکی از سایتا هستم موفق باشی گلم
شماها توی نوشتن همچین اثراتی خیلی بهم کمک کردین و من تا ابد مدیون شمام😍🤗
ایشاالله به زودی
😍
موفق باشی لیلایی✨️✨️
پرقدرت ادامه بده😊😊✨️🦋
واااااااااااااااااای🤩 خدای من غزل باورم نمیشه تو اومدی دختر وای دیگه داشتم ازاومدنت ناامید میشدم ها
دیگه گفتم یه سری بزنم و یه سلامی عرض بکنم😁
خوشحالم میبینمت غزل جان😍😘
وای چه باحال😃
یکی از دوستای منم اینطوری مینویسه ولی من اصلااااا تو یه قلم خوب نیستم ینی حالشو ندارم🤣🤣
چه جوری؟🤔 این کار مالِ پارساله به کم و کاستیهاش دیگه من رو ببخشید🙂
اون انقلابی می نویسه مال زمان ساواکه
نمی بخشمتتتتتتتتتتتتتتتتتت😂😂😂😂
آهان، چه جالب. کاش میشد بتونم بخونمش. خوشم میاد از چنین رمانهایی
مثل همیشه بینظیر کلا یه دونه ای واسه نمونه ای اونم فقط واسه منی فدات بشم خواهر نازنینم😘
شاعر شدی😂
نظرت موجب دلگرمیه😍
خیییییلی زیبا بود بینظیر اشکم دراومد عالیییی احسنت دختر🥲🥹
💔
قربونت عزیزم🤗
عالی و منحصر ب فرد بود موفق باشید
ممنون از نگاهتون🙂
زحمت شما اون متن قطار رو پاک نکردین کامنت هاشو
خیلیه آخه ممکنه مدیر گیر بده، حالا من بعد یه چند تاش رو حذف میکنم.
چقد داستان متفاوت و جذابیه لیلا جون
کاش بتونی کاملش کنیو برامون بفرستید
خیلی قشنگه
لطف داری به من😘 نشد دیگه، اینقدر سرگرم کارهای دیگه شدم به کل این یکی از دستم خارج شد
واقعا این قلمت خیلی قشنگ بود. کاملش میکنی دیگه؟
مرسی راضیه قشنگم🤗 نه همین بود یه پایانِ باز که واقعیتِ تلخ رو به تصویر میکشه.
جالب تر اینکه همدیگرو تشویق میکنین تعریفای تو خالی و الکی
مسخره کردین خودتونو
شما نخون مگه نمیگی چرته واسش وقت نذار نخون که چرتیشو نفهمی خانم ویراستار
مطمئن باش وقتم ارزشمند تر ازین حرفاست
اگه بود خو نمیومدی هی خودتو …. کنی
معلومه چقد وقتت ارزشمنده
خدایی خیلی بیکاری دنبال یه چیز میگردی ایراد بگیری
خوشت نمیاد نخون دیگه چرا خودتو …. میکنی
خیلی عالی بود. ادامه نداره؟🥲
قربونت عزیزم😍 فکر نکنم. هم وقت نمیشه هم سرم روی دو تا کار مشغوله. شولای برفی رو وقت کردی توی تک رمان بخون😍 توی رمانبوک رفته توی نقد اما تک رمان پارت میذارم هر روز
خسته نباشی لیلا جان ❤️
مثل همیشه عالی ولی خیلییی دلم میخواست ادامشو بخونم…
میگم لیلا تک رمان کجاست ؟
تو چندتا از کامنت هات خوندم تو همچین سایتی رمان جدیدت رو میزاری
قربونت عزیزم
دیگه پایانش معلوم بود🙁 بزنی انجمن تک رمان توی گوگل واست بالا میاره. رمان نوشدارو رو متفاوتتر نوشتم یهکم تغییر و تحول توش دادم و ویراستاری شده. مرسی از دلگرمیت دخترم، آناناسِ من😍🤗 اون جا اگه رفتی صفحه اولش رمان شولای برفی رو پیدا میکنی توی تاپیک رمان چیزی ننویس اگه پیامی داری کنار همون تاپیک اسم کاربریمه روش کلیک کنی صفحعام باز میشه.
ماشاالله خودت بهتر واردی دیگه من چی بگم😉