رمان گذشته شیرین پارت هشتم
رمان گذشته شیرین
پارت هشتم
من : موافقم بابا
۵ ساعت بعد
بالاخره کارای دانشگاهم تموم شد و الان داریم با بابا بر می گردیم خونه . وقتی رفتم خونه مستقیما میرم پیش نیلگون تا بپرسم که دلیل سردی این مدت چیه . وارد کوچه میشیم و بابا ریموت رو میزنه و وارد خونه میشیم . با دیدن چراغ های خاموش خونه نیلگون ابروهام بالا میپره یعنی ممکنه خریدش تا الان طول کشیده باشه؟؟؟ . از ماشین پیاده میشم که بابا میپرسه:
میخوای بری پیشش؟؟
انقدر حواسم پرته که میگم:
_ ها؟ کی؟
و بعد با خنده به خونه ی نیلگون اشاره میکنه. خجالت میکشم و سرم رو پایین میندازم که بابا ، با تک خندی میگه:
باشه برو فقط زود بیا.
سر تکون میدم و بابا به سمت خونه میره و من راهمو کج میکنم به سمت خونه نیلگون . و در میزنم و کسی در رو باز نمیکنه . دستگیره در رو پایین میکشم و وارد خونه میشم . و با خونه ای تاریک مواجه میشم و این تاریکی اصلا به من حس خوبی نمیده .
من: نیلگون . نیلگون خوابی؟؟؟
صدایی نمیشنوم و وارد تنها اتاق خونش میشم و چراغ رو روشن میکنم و با ندیدن چمدونی که همیشه گوشه اتاق بوده قلبم یه لحظه نمیزنه. عین وحشی ها سریع چنگ می زنم و در کمدش و وقتی لباس هاش رو نمی بینم شوک زده چند قدم عقب میرم و یکدفعه زانو هام شل میشه و رو زمین میفتم و بعد تاریکی مطلق .
…….
……..
……
آروم چشمام رو باز میکنم که با صورت مامان و بابا و خانم بزرگ مواجه میشم و مامان همونجوری که آب بینیش رو میکشه بالا میگه :
خداروشکر که خوبی پسرم نگرانت شدیم
به آرومی میگم: چرا نگران شدید؟
و من بعد از چند دقیقه یادم میاد چه اتفاقی افتاده .
نیلگون ….رفتن .. چمدون …. لباس هاش
و با یاد آوری این موضوع سریع نیم خیز میشم و رو به بابا با لحن پر بغضی میگم:
بابا نیلگون چرا تو خونش نیست؟ ها؟ بگید که رفته خرید دیگه نه؟
با این جملم بابا سرش رو پایین میندازه و بعد به مامان اشاره میکنم:
مامان شما بگید چرا نیلگون نیست ها؟
که خانم بزرگ عصبی لب میزنه:
پسر جون خودت که دیدی لباس هاشم نبود احتمالا صبح یواشکی با رحیم رفته کرمان .
من : یعنی چییی اون که کرمان کسی رو نداره
خانم بزرگ : آروم باش پسرم اون فرار کرده بعد من بدونم اون تو کرمان کسی رو داره یا نه…
و بعد مشت هام رو روی تختم مزنم و عین پسر های دوساله داد میزنم:
نه نیلگون من نرفتهههه . من مطمئنم که نیلگون نرفتهههه . نیلگون منو دوست دارهههه . من مطمئنم .
و باز عین دیونهه ها فریاد میزنم:
آره آرههه نیلگون رفته خرید چمدونشم همینجوری الکی با خودش برده آرههه من میدونممم
چند ماه بعد:
همنجور که به آسمون نگاه میکنم پرهان باز میاد به سمتم و میگه:
پسر بیا بریم خارج . این خونه برای تو سمه سم میفهمیی. هر چقدر اینجا بمونی حالت بدتر و بدتر میشه
بازم بهش جوابی نمیدم که میگه:
آخه داداش من تو اگه بخوای همش هر روز تو خونه ی اون عوض…
سریع به سمتش بر میگرم و میگم:
به نیلگون من نگو عوضی الان میشنوه ناراحت میشه هاا
پرهان ناراحت بهم نگاه میکنه و میگه
پرهان: باشه باشه بهش نمیگمم . تو بیا بریم خارج مطمئنم اون رو هم فراموش میکنییی
من : عه واا پرهان چه چیز هایی میگیااا . یعنی میگی من نیلگون رو ول کنم بیام خارج . نچ نچ نمیشه که
پرهان یکدفعه بلند داد میزنه:
داداش من چرا نمیخوای بفهمی نیلگون رفته بخدا رفته
من : صداتو بیار پایین هی هر چی میگم صداتو بالاتر میبری . گفتم که نیلگون نرفته . الانم برو ببین تو خونش خوابه
پرهان سرش رو به صورت تاسف تکون میده و از اتاق بیرون میره . من دوباره به خونه ی نیلگون نگاه میکنم
فلش بک ۹ سال پیش
کانادا تورتنو
صدای در رو میشنوم ولی حوصله اش رو ندارم که بخوام برگردم و ببینم گیه . البته خب معلومه پرهان هست.
پرهان: آردا تو چرا با خودت اینجوری میکنی ها؟ چرا نمیفهمی یا فهمیدی ولی خب خودتو زدی به اون راه .
و بعد میاد رو به روم و نمیدونم چی تو صورتم میبینه که میگه:
باز تو گریه کردی .
گریه هه انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم کی اشکام پایین اومدن
پرهان: آخه دیونههه …
و بعد بقیه جمله اش رو میخوره و محکم سرمو رو سینش میذاره و میگه:
آروش باش پسر هر چی دلت خواست گریه کن
و من این دفعه با صدا گریه میکنم…..
فلش بک ۹ سال پیش :
ایران _ شیراز
به آرومی چشمام رو باز کرده و خانم نصیری رو میبینم که میگه:
به به دختر قوی مون هم به هوش اومد . سما جان بیا پیش دوستت تا من برم به بقیه مریض هام سر برنم
که یکدفعه سما میاد و میگه:
نیلگون خوبی
با صدایی که از ته چاه میاد بیرون میگم:
آ..ر…ه
سما لبخند غمگینی میزنه و میگه :
دیروقته نیلگون بیا برو پیش زیبا بانو تا سریع بریم خونه چون فردا هم باید بریم مدرسه
من : باشه . ببخشید سما که تو رو هم تو زحمت انداختم و بعد بلند میشم و با سما آروم به سمت ccu حرکت میکنیم . و بعد از ۱۰ دقیقه که من با زیبا بانو صحبت میکنم . سما از بیمارستان خواهش میکنه که برامون یه آژانس بگیرن . و بعد از اینکه پذیرش میگه آژانس اومد . با سما به سمت در خروجی بیمارستان میریم و ماشین آژانس رو می بینیم که داره راهنما میزنه . و با سما به سمتش میریم و در رو باز میکنیم و داخل میشینیم .
_ سلام خانم
_ سلام آقا.
_ خانم برم …. درسته دیگه ؟
_ بله درسته آقا
و من سرم رو شونه ی سما میذارم و چشمام رو میبندم و متوجه میشم که سما دستم رو گرفته و آروم میگه:
نگران نباش کبود جونم . همه چی درست میشه
فردای آن روز :
نزدیک خونه بودم که متوحه شدم یه bmw سفید جلوی در خونمون پارک کرده . چند بار پلک زدم تا ببینم درست می بینم که میبینم بله درسته ؟ آخه تو این محله کسی از این ماشین ها نداره و مدل بالا ترینشون سمند هست . پس یعنی این مال کیه . ممکنه اشتباهی کسی اینجا پارک کرده باشه؟ نه غیر ممکنه . از فکر ماشین رو به رو بیرون میام و کبید رو داخل قفل میچرخونم و وقتی وارد خونه میشم . صدای خداحافظی یه مرد با اکبر میاد . هه یعنی اکبر تو این شرایطی که زنش مریضه مهمون دعوت کرده؟ حالا یعنی مهمونش کی هست که زیبا بانو رو نادیده گرفته . حتما همون دوست های بی ریخت و معتادش هه . و یکدفعه با دیدن مردی که از در خونه بیرون میاد چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد میشهههه .
این داستان ادامه دارد…..
خیلی کم بود بعد از چند روز یه پارت دیگه بده وای نکنه آردا رو دیده
ببخشید امتحانام خیلی زیاد شدن دیگه بیشتر از این نمیشه❤️🥺 . نه بابا آردا الان اون ور آب هست😂
خواهش میکنم گلم ولی وقتی نمیتونی درس پارت بدی رمان نمینوشتم میزاشتی امتحانت تموم شه بعد حالا ما ابن طوری تو خماری میمونیم
دوست عزیز نظر شما کاملا درسته . من سعیم رو میکنم که فردا پارت بدم🙃❤️ . 😂😂
یعنی نیلگون چی دیده که آنقدر تعجب کرده؟ حدس بزنید😉😂
پدر اردا
سلام دوستان . پارت جدید رو ارسال کردم🥺❤️🙃