رمان گذشته شیرین

رمان گذشته شیرین پارت یازدهم

4.2
(37)

گذشته شیرین

پارت یازدهم

چیشده مامان جان؟

با این حرفم مامان به کمد دیواری تکیه میده میگه:

آردا جان پسرم . خودت خوب میدونی که من اهل مقدمه چینی و اینا نیستم پس یه راست میرم سراغ اصل مطلب…..

با این حرف مامان پیش بینی میکنم میخواد یه چیزی رو بگه که من ازش خوشم نمیاد ولی خب  مادرمه و احترامش واجب آروم میگم:

مامان جان می گید چی شده من زیاد کار دارم

مامان: . الان میگم خب صبر بده. ببین پسرم الان بنیتا به یه مادر نیاز داره که بهش محبت کنه

با شنیدن این جمله اخم میکنم و میگم:

چرا مادر؟ مگه من بهش کم محبت می کنم .

مامان: نه پسرم نمیگم تو بهش محبت نمیکنی میگم بنیتا به مهر و محبت یه زن نیاز داره . یه زنی که مثل بچه ی خودش بنیتا رو دوست
داشته باشه…

میخوام بگم که شما به جای مادرش ولی انگار که جمله ای که میخوام بگم رو مامان حدس زده باشه دستش رو  به معنای هیس روی دهنش میذاره و میگه:

درسته منم هستم و میتونم باهاش باشم . ولی خب جدایی از بنیتا تو خودتم به یه زن نیاز داری که تو رو از تنهایی درت بیاره .  برات چند تا دختر خوب در نظر گرفتم هر کدوم خواستی بگو میریم خواستگاری

از جام بلند میشم و به پنجره اتاقم تکیه میدم و همون طور که عصبی به موهام چنگ می زنم سعی میکنم با لحن آرومی صحبتم رو بگم که مامان از دستم ناراحت نشه و بعد از چند تا نفس عمیق میگم:

ببین مامان گلم من قصد ناراحت کردنت رو ندارم ولی اون از دفعه ی قبل که فکر کردی من وقتی با پریناز ازدواج کنم حالم خوب میشه و بعدشم با خانم بزرگ خودتون بریدید و دوختید و بعدم تاریخ عروسی رو بهم گفتید . بعدشم با اینکه میدونستید ازدواج من و پریناز اجباریه ، بازم مجبورمون کردید که بچه بیاریم چون خاندان ما وارث نداره . و بعدشم که به پریناز قبل زایمان هی غیر مستقیم می گفتید که ما وارث دختر نمی خوایم و اینا که خدابیامرز تو زایمان بخاطر استرس تموم کرد و اینم از الانتون که میخواید دوباره زنم بدید .

مامان که انگار انتظار داشت اینجوری بهش بگم گفت:

آروم باش پسر . آروم . کی گفته که من میخوام تو رو مجبور به ازدواج کنم . من فقط گفتم بنیتا به ماد….

که دیگه  این دفعه با شنیدن این جمله جوش آوردم و صدام ناخوداگاه رفت بالا و گفتم:

مامان جان لطفا و لطفا اگه خودتون وارث پسر میخواید الکی نزنید به اسم من و دخترم که تو زن میخوای و بنیتا مادر . الان خیلی از پدر ها هستند که خودشون تنها بجه شون رو بزرگ کردند و بچه شون هم خیلی موفقه پس لطفا اگه میخواید و مالتون نره رو هوا  از من و دخترم استفاده نکنید

مامان : آخه پسر من . پسر ساده ی من . من برای خودت میگم . خودت هم میدونی پرستو نامزد کرده و در شرف ازدواجه . اگه یکدفعه پرستو پسر بیاره همه ی این مال و اموال میشه به نام پسر پرستو . آخه پسرم ت  چقدر ساده ای

من: مامان جان تا الان خدا روشکر دستم تو جیب خودم بوده و هر وقت به مشکل مالی هم برخورد کردم نه از شما کمک گرفتم نه از بابا و خودم تونستم گلیممو از آب بکشم بیرون و فکر نکنید چون الان دارم با شما توی یه خونه زندگی میکنم پول برای اجاره یا خرید خونه ندارم نه . فقط بخاطر اصرار های زیاد شماست که اینجام و اگر بخوایم هی این بحث ها رو هر روز تکرار کنیم برای آرامش خودم و بنیتا و آرامش بقیه افراد این خونه دست بنیتا رو می گیرم و میرم یه جایی که حتی فکرشم نکنید.

مامان پوفی میکشه و تا چند دقیقه همینجوری بینمون سکوت برقراره که روی صندلیم میشینم و سرم رو تو دستام میگیرم و میگم:

مامان جان ببخشید اگه یکم تن صدام بالا رفت و با پرخاش باهاتون صحبت کردم . الانم اگه میشه میرید تا بقیه ی کارهام رو انجام بدم ….

و مامان بدون اینکه چیزی بگه از اتاق میره بیرون و فقط صدای بسته شدن در هست که میاد………..

زمان حال

از زبان نیلگون

نمیدونم چقدر دارم تو گذشته فرو رفتم که الان دیگه دخترا رو نمیبینم . حتما سما رفته توضیحات رو براشون بده . یکدفعه با احساس خیسی صورتم متعجب انگشتم رو صورتم میکشم . من کی گریه کردم . البته معلومه کسی که شب و روز به عشقش و دلیل دوری از عشق فکر کنه همین میشه دیگه . و آنقدر به آردا فکر میکنم که معدم از شدت ناراحتی زیادم  درد میگیره و با درد معدمو فشار میدم و آروم از جام بلند میشم و همونجوری که دستم روی معدمه از توی کتابخانه گوشیمو بر می دارم و با صدایی که درد توش موج میزنه و آروم آروم شماره سما رو میگیرم تا بیاد در رو روم باز کنه.
بعد از چهار بوق خانم بالاخره جواب میدن

من: الو….. سلام …. سما…
.می….می شه …..بیای…. در …رو ….روم …..با…باز…..کنی…. حالم ….داره…بد …میشه

و بعد سرفه میکنم که سما از پشت خط میکنه:

سلام نیلگون باشه الان میام آروم باش . قرصات پیشته

من: ن…نه… پی..پیشم… نی…نیست ….تو….ما..ماشینه

سما: باشه باشه تو فقط نفس عمیق بکش و آروم باش تا من بیام . من چند تا نفس عمیق میکشم و ۱دای سما رو نیشنوم که داره هی خودش رو لعنت میفرسته که چرا در رو روم قفل کرده. پام دیگه توان اینکه وایسم رو نداره و چشمام سیاهی میره و دستمو به لبه ی تخت میگیرم و سرفه میکنم . و همینجوری سرم گیج میره و تو آخرین لحظه متوجه میشم یکی داره هی اسمم رو صدا میزنه و من آنقدر حالم بده که توانایی جواب دادن بهش رو ندارم….

فلش بک

۹ سال پیش

از زبان نیلگون:

امروز  یکی از آدمای اون  آقایی که میخواد بخرتم میاد دنبالم و من با آدمای این خونه خداحافظی میکنم . و ظهر هم موقع برگشت از مدرسه با سما خداحافظی کردم و  کلی تو بغل هم گریه کردیم . غمگین انگیزه که میخوام از صمیمی ترین دوستم و یه فردی که مثل ماددم بود جدا بشم . و دوباره یاد آردا میفتم و میگم هیچی مثل جدا شدن از آردا نبود . از موقعی که از آردا جدا شدم انگار یه طرف قلبم نیست و انگار همش یه چیزی کمه . خب معلومه دیگه هه….

همینجور دارم با خودم فکر میکنم که زنگ خونه به صدا در میاد و من با چمدونم میرم پایین و متوجه احوال پرسی اکبر و یه آقایی میشم و آروم کفشایی که زیبا بانو برام خریده رو می پوشم و به طرف در میرم . که اکبر منو میبینه و میگه:

به اومدی . ایشون که اینجا میبینی احمدی هستن شما رو میبرن پیش آقا

آقا ، آقا دیگه کیه همونی که اون
روز دیدمش؟ حتما همون دیگه

احمدی: بله . حالا دختر جون وقت رو تلف نکن بیا بریم که کار زیاد داریم .

و من پوزخندی میزنم و پامو از در خونه بیرون می ذارم و از اکبر خداحافظی میکنم و میرم به سمت آینده ای که نمیدونم چه نقشه هایی برام کشیده و لحظه ی آخر وقتی میخوام سوار ماشین بشم سما رو میبینم و به طرفش میدوم و اونم میاد به طرفم . میدونستم طاقت نمیاره و باز میاد پیشم البته که منم دلم طاقت نمی آورد و محکم سما رو بغل میکنم . و تو بغل هم گریه میکنیم و سما آروم توی گوشم میگه:

مواظب خودت باش کبود جونم

و تلخ می خنده و منم آروم بهش میگم:

تو هم همینطور سما جانم .

و بعد از چند دقیقه  که آروم شدیم از توی بغل هم بیرون میایم و من به سمت ماشین میرم و اونم چند قدم عقب میره و با چشمای اشکیش بهم زل میزنه و منم آروم دستمو به معنای خداحافظی تکون میدم و ماشین شروع به حرکت میکنه…..

۳۵ دقیقه بعد:

الان جلوی در خونه ی بزرگ و مجللی ایستادیم که معلوم از محله های بالای شهر شیرازه . و راننده ریموت رو میزنه و وارد خونه میشیم و وقتی ماشین رو پارک میکنه . اون آقایی که اکبر، احمدی معرفیش کرد میگه :

پیاده شو

و من همراه با احمدی پیاده میشم و به سمت خونه میریم .

وقتی وارد خونه میشیم از پله ها بالا میریم و می بینم که احمدی جلوی در یه اتاق وایمیسته . پوفف ولی چقدر اتاق داره اینجا . یعنی من قراره اینجا بمونم ؟ یعنی قراره چه اتفاقی برام بیوفته؟ احمدی در میزنه و با صدای بیا تو یه آقا وارد اتاق میشیم . آقاعه پشتش به ماست و داره از پنجره بیرون رو نگاه میکنه که احمدی میگه:

سلام آقا . آوردمش

و بعد احمدی به پهلوم میزنه و اشاره میکنه که بگو سلام

من : س..سلام آقا

آقا : خوبه حالا برو بیرون

احمدی: چشم آقا

و بعد میره بیرون و من از استرس دارم می میرم . این کیه یعنی ؟ چرا این آقا آنقدر جذبه دارهههه .  و تو یه حرکت به سمتم برمیگرده و من سریع سرمو میندازم پایین. که صداشو میشنوم.

آقا: من اشکانم . نزریکانم بهم میگن اشکان خان ولی همه اینجا بهم میگن آقا فهمیدی؟ تو هم میتونی بهم بگی اشکان خان. و اینکه تو هم باید اسمت نیلگون باشه درسته؟

هونجور که سرم پایینه جواب میدم

من: بله درسته

آقا( اشکان خان): خوبه . ببین دختر جون من تقریبا کل زندگی تو رو می دونم . فقط ازت میخوام چند تا سوال بپرسم  . و بهتره بهم راستش رو بگی چون من آدمای دروغ گو اصلا خوشم نمیاد

من : اممم بله درسته . بفرمایید

اشکان خان: و اینکه یه مورد دیگه دوست ندارم وقتی دارم با یکی صحبت میکنم به پایین یا هر جای دیگه نگاه کنه

و بعد پوزخند صدا داری میزنه و میگه:
اون روز تو خونه ی اکبر که خوب بهم زل زده بودی . چیشده چرا الان سرت تو یقته

و من آروم آروم سرمو رو بالا میارم و به اشکان خان نگاه میکنم .

اشکان خان: خوب شد . حالا ازت سوالامو میپرسم و بازم تاکید میکنم که دروغ تعطیلللل

من : چشم آقا

اشکان خان: ببین دختر جون من شنیدم که تو از اولش شیراز زندگی نمیکردی و چند سالی هست اومدی اینجا درسته؟

این از کجا این چیزا رو میدونه

من: بله درسته آقا

اشکان خان سر تکون میده و سوال بعدی رو میپرسه:

کجا زندگی میکردی؟ و پیش کی زندگی میکردی؟

من: تهران . پیش پدرم. توی خونه ای که پدرم توش باغبون بود  صاحب اونجا بهمون یه سوییت داد که اونجا بودیم

که تو دلم اضافه کردم صاحبش خیلی بی رحم هم بود که منو از آردا جدا کرد هه

اشکان خان: پیش پدرت؟ پس درست حدس زدم اکبر پدر واقعیت نیست

من: بله آقا اکبر پدر واقعیم نیست

خداروشکر که نیست . بابای خوبم کجا و اکبر کجا . کاشکی میتونستم برم تهران سر قبر بابام

اشکان خان با مکث ادامه میده:

میخوام اسم و فامیل واقعی پدرت رو بدونم . بگو

اسم و فامیل بابام رو واسه چی میخواد ؟ نکنه بابا رو میشناسه . نه بابا

من: اردلان ملکی

که با گفتن این اسم تعجب زده به من نگاه میکنه و چند قدم به عقب میره و من شکم به یقین تبدیل میشه که این اشکان خان بابام رو میشناخته .

و من میگم:

آقا شما بابای منو میشناختید

و انگار هنورم تو شوکه هست و متوجه صحبت من ننیشه و من بلند تر میگم:

آقا آقا

و اشکان خان انگار که تازه به خودش اومده باشه میگه:

بله؟

من: ببخشید میگم شما بابای منو رو میشناسید؟

با گفتن این حرفم به فکر فرو میره و بعد باز به سمت پنجره میره و بازش میکنه . و بعد از جیب پشتی شلوار یه پاکت سبگار بیرون میاره و با فندکش روشنش میکنه . و پوک عمیقی میزنه و بعد از اینکه کارش تموم شد . به سمتم بر میگرده و چنگی به موهاش میزنه و میگه:

حوصله ی شنیدن یه قصه نسبتا طولانی رو  داری؟

کنجکاو شدم و سر تکون میدم .

و اون دوباره یه سیگار دیگه روشن میگه و میگه:
‌…….

این داستان ادامه دارد…..

یعنی قضیه چیهههه؟ حدس بزنید؟؟؟ ممکنه به خانم بزرگ مربوط بشهههه؟؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

من میخام اوف لطفا تایید کن ادمیننننننن

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

آره لطفا پارت بده

لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی قشنگ بود
زود به زود پارت بزار نویسنده جون🧡💓

Hasti
Hasti
11 ماه قبل

وای عالیه زود زود ادامه بده❤🧡

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط Hasti
Hasti
Hasti
11 ماه قبل

میگم نکنه بابای نیلگون پسر مامان بزرگ آردا باشه نیلگونم نوش 😱😱

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

دیدی رمانتو خوب پیش بینی کردم نه 😌😂 آفرین به خودم

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

بلی بلی آفرین بهم 😌😂

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

صد درست این طوری میشه

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

ترو خدا بگو تایید کنن

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

عزیزم هممون پارت فرستادیم هنوز آنلاین نشده تا بزاره

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x