رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۳۳

4.6
(65)

_بابا تو که هر شب بیرونی ازت خواسته بودم امروز و بمونی خونه.

باشه مراقب خودت باش.

_فتانه جان چیکارش داری بچرو!؟
بزار راحت باشه.

اسم فرهادو که شنیده بودم گوشام تیز شده بودن.

تصور پسر توپولوی گنده وسط مهمونی در حال رقص خیلی خنده دار بود.

به به چه خونه ی شیک و مجللی خیلی بزرگ بود تمام خونه سبک سلطنتی داشت و کرم طلایی بود.

_خاله من و مامانم توی یه اتاق میمونیم.

_دیگه چی اینجا یک عالمه اتاق هست.

_زهرا خانم!؟(خدمه شون)بیا راهنماییشون کن به اتاقاشون که واسشون آماده کردیم.

_مرسی واقعا ممنون.

اتاقم خیلی ناااز بود از اتاق قبلیم تو خونه ی آراد خیلی شیک تر بود.

برعکس حال و پذیرایی این اتاق سبک مدرن و دخترونه داشت.

کاغذ دیواری شیری رنگ و رو تختی و فرشینه ی اتاق که ست صورتی بودن و پرده ی شیری صورتی رو به حیاط باغ حسابی دلباز.

خدایا مرسی که ما خاله فتانه جون و داریم.

خیلی خسته بودم ولی بدون دوش خوابم نمیبرد.

گوشه ی اتاق روی سرامیک چمدونم و گذاشتم و بازش کردم تصمیم داشتم بعدا تمیزش کنم و لباسهامو جا به جا کنم.

حوله مو برداشتم و خواستم سمت حموم برم که یکی در زد.

_خاله منم بیام تو!؟

_حتما بفرمایید.

_میخوایی دوش بگیری خوب میکنی بیا بعدش یه شام مفصل بخوریم باهم نری گرسنه بخوابی.

_چشم میام حتما ممنون.

_توی سرویس مسواک و خمیر دندون تمیز بود همه جا انتیک بود و از تمیزی برق میزد.

با کلاسا ازین خوش بو کننده ها که توش سه تا چوب سیاه داره داشتن و تزئینات شیک
حموم دست شویی بزرگی بود و توشم وان داشت.

اول مسواک زدم و بعدش با دوش ایستاده دوش گرفتم وقت تنگ بودو نخواستم معتل کنم بقیه رو ولی واقعا دلم استراحت
توی اون وان و میخواست.

موهامو خیس بافتمو یه رژ کالباسی زدم تا صورتم بی روح نباشه.

شلوار لی و شومیز بنفشی تن کردمو رفتم پیش بقیه تا به قارو قور شکمم جواب بدمو مدیونش نشم.

اووف چه سفره ای چیده بود.

هم کباب کوبیده بود هم زرشک پلو با مرغ سالادو ماست و خیارو چند مدل نوشیدنی و یه ژله ی رنگی خوشگل.

_خاله واس چی انقدر زحمت کشیدی اخ!؟

_منکه درست نکردم زهرا خانم زحمتشو کشیده بیایید شروع کنیم.

_دستی به شکمم کشیدم و معده ی گرسنم حسابی آروم گرفته بود یکمم دلم درد میکرد
نمیدونم واس چی فکر کنم پر خوری کردم دلدرد گرفتم.

_غذا معرکه بود مرسی.

_نوش جونت عزیزم.

_با اجازه تون من میرم توی اتاقم استراحت کنم.

_برو گلم شبت خوش.

فوری روی تخت دراز کشیدم و دلمو گرفتم.

_اخخخخخخ حالا چیکار کنم خیلی وقته پری نشدم حتما واس اونه رومم نمیشا برم بیرون چایی نبات و مسکن ازشون بگیرم.

اخخخ دلم اخخخ

هی به خودم پیچیدم.

حس میکردم روی پیشونیم عرق سرد نشسته
پتو رو روی دلم فشار میدادم.

با اینکه خیلی خسته بودم ولی از درد نمیتونستم بخوابم.

در اتاق و آروم باز کردم همه جا حسابی ساکت بود فکر کنم همه رفتن خوابیدن.

سلانه سلانه و خمیده رفتم تا اشپزخونه رو پیدا کنم و یه مسکن بردارم.

کابینت هارو یکی یکی با سختی میگشتم ولی جعبه ی دارو هارو پیدا نمیکردم.

حس میکردم چشام سیاهی میره.

یهو دستم خورد به یه قابلمه ی کوچیک و محکم خورد زمین.

گند نزن دیگ توام اااااه….

خم شدم تا برش دارم ولی از درد نتونستم پاشم.

خداایا کمکم کن دارم میمیرم اگر الان بقیه رو صدا کنم خیلی میترسن.

چیکار کنم خدایا خودت کمکم کن.

بعدش حس کردم چشمام بسته شدن و دیگ هیج نفهمیدم.

حس کردم یکی توی چشمام نور میندازه.

اروم اروم چشمامو باز کردمو دیدم یه خانمیه با روپوش سفید روی یه تخت خوابیده بودم فکر کنم بیمارستان بود.

ولی من چطووری اومدم اینجا خدایا من ک توی آشپزخونه بودم کی منو با خودش آورده!؟

_دخترم خوبی!؟عزیزم اینجا بیمارستانه تورو یا آقایی وقتی بیهوش بودی آورد الانم بیرون منتظره.

_منچمشده خانم دکتر.

دلم….

دلم خیلی درد میکرد.

_آروم باش عزیزم.
ببینم تو متاهلی!؟

_بله چطور مگ!؟

_این پسری که بیرونه شوهرته!؟

_نه من نمیدونم کی منو آورده اینجا!

_امیدوارم ناراحت نشیو آرامش خودشو حفظ کنی ولی دخترم تو یه سقط و پشت سر گذاشتی.

تا چند ساعت ناله میکردی هیچی یادت نیست!؟

الان دم دمای صبحه من بالا سرت بودم اون پسرم همینطور خداروشکر خطر رفع شده ولی باید خیلی مراقب خودت باشی.

_چچچی میگید من مگه باردار بودم!؟چطور ممکنه!؟؟؟خدایا.

_آروم باش عزیزم الان بهت یه آرام بخش زدم دارو هاتم دادم همین آقا بخره اگر حس میکنی خوبی میتونی بری ولی باید .
ازت مراقبت بشه تا جون بگیری.

_خدایا این همه بلارو واس چی سر من میاری!؟؟؟

_میشه پسری و که میگید منو آورد صدا کنید بیاد داخل!؟

_اره حتما الان میگم

_ممنون.

_یکم گذشت و بعدش یکی در زد.

بیایید تو.

ووی وویی این دیگچیییه شبیه مانکن های توی فیلم هاست.

لباس جذب و جلو باز تنش بود انقدر قد بلندو عضله ای بود که اولین بار بود شبیهشو از نزدیک میدیدم .

صورت خیلی خوش تراشی داشت تازه موهاشم یکم بهم ریخته بود ولی این هیچی از جذابیتش کم نمیکرد.

_بهت حق میدم هر کی منو واس بار اول میبینه محو جذابیتم میشه و خیره میمونه.

_داشت میخندید عوضی!

_شما یکم اعتماد به نفست بالاست روش کار کن.

_من فرهادم شناختی!؟

_فرهااااد!!!!واقعا خودتی!؟

_پس فکر کردی اون ساعت شب کی میاد خونه و پیدات میکنه جز من!؟افتاده بودی کف آشپزخونه که برت داشتم.

درضمن درست نیست گفتنش ولی من آدم رک و راحتیم امیدوارم ناراحت نشی.

پشتت خون خالی بود منم خیلی ترسیدم
خواستم بقیه رو صدا کنم گفتم میترسن خودم بلندت کردم اوردم دکتر.

بالاخره مهمون ما بودی مسئولیتت گردن ما بود.

وقتی دکتر گفت چیشده تازه فهمیدم واس چی خونی بودی.

یکم صندلی ماشینم مشکل دار شد میدم عوضش کنن.

لبخند شیطونی میزدو منم داشتم آب میشدم میرفتم روی زمین دیگ خفه شدم ملافه رو تا کلم کشیدم و صدامم درنیومد.

چقدر راحت درباره ی این چیزا حرف میزد در حالی که من داشتم اب میشدم.

حس کردم اومده نزدیک ملافه نزدیکم شدو شروع به حرف زدن کرد.

_باشه بابا کمند خودمونی دیگ.
همیشه من باید مراقبت باشم.

آخرین باری که رفتی یادته قهر بودی باهام حالا آشتی این به اون در.

اگر میخوایی اهالی خونه نفهمن دیشب چیشده پاشو تا بیدار نشدن بریم دکتر مرخصت کرده.

پتو رو آروم کشیدم پایین.

_مرسی من جدا نمیدونم چطوری….

_نیازی به تشکر نیست بعدا میگی چطوری از خجالتم دربیایی حالا پاشو کمکت کنم.

اومد دستمو بگیره که من یکم خودمو عقب کشیدم.

بهت نمیخوره شبیه دختر مذهبی ها باشی
.پاشو بابا کمک میخوایی لوس نشو اینم مثل محرمیت آقا دکترست که حلال شده
.پاشو.

دستشو گرفتم و با کلی درد از جام پاشدم
زیرم پد بودو لباس بیمارستان تنم.

_لباس هاتو گفتم بندازن دور.

بیا این کت و تنت کن بریم بیرون.

کت و انداخت روی دوشم با دستای پر قدرتش دستمو گرفت و کمک کرد حرکت کنم
.وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان دیدم.
سوییچشو سمت یه ماشین خارجی گرفت که عینهو کشتی بود.

حتی اسمشم نمیدونستم چشام چهار تا شده بود.

_رسیدیم دختر بیدار شو.

_عه من خوابم برده بود.

_بیا بریم جون مادرت الان بیدار میشن مارو باهم میبینن فکرو خیال میکنن.

_رسیدیم داخل خونه دیدیم سکوت تمامه شکر خدا همه خواب بودن.

کمکم کردو باهام اومد داخل اتاقم
خب چیکار میکنی الان!؟

_سخته ولی باید یه دوش بگیرم اینطوری توی بیمارستان بودم حس بدی دارم.

خول نشیا دختر میری اون تو حالت بد میشه میمونی رو دستمون اصلا منم که نمیتونم بیام تو کمکت وگرنه دریغ نمیکردم به مولا.

عوضی مشخص بود خیلی شیطون بود ولی تا میخواستم بهش تشر بزنم پشیمون میشدم از دیشب تا حالا خیلی برام زحمت
کشیده بود.

اونی که باید کنارم نبود و باید قدر دان این پسر میبودم وگرنه معلوم نبود چ بلایی سرم میاد.

_مرسی تو برو از پسش برمیامشماره تو بده از حموم اومدم پیامک میدم.

گوشیمو دادم دستشو خطتو سیو کرد.

به اسم فرهاد خوشتیپه کنارشم یه عالمه قلب.

_نمیری الهی برو بیرون.

_باشه بابا بای بای….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x