رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۳۵

4.8
(57)

(فرهاد)
عه عه عه مامان مارو باش…

نه گذاشت نه برداشت این تیکه رو گذاشت پیش من رفت.

بابا کارکنان اینجا دوره دیدن گزینش شدن مگ الکیه چطوری دختررو استخدام کنم!؟

_خب بگم قهوه بیاره برامون حرف بزنیم.

_ممنون میشم.

_حالت چطوره خوب شدی کاملا!؟خاله شوکت ک نمیدونه نه!

_خوبم مرسی هنوزم شرمنده ام بابت اون شب خیلی اذیت شدی.
نه مامان نمیدونه

_فدای سرت همینکه خوب باشی کافیه.

خانم لطفا یه اسپرسو بیارید اتاق من.

خب چی میگفتم !؟اهان
سابقه ی کار داری!؟رشتت چیه!؟

_من سابقه ندارم توی تهران دانشجوی میکروبیولوژی ام .

ببین لطفا توی رودربایستی نمون اگر نیرو نمیخوایی مجبور نیستی.

یهو از بیرون صدای داد اومد…

جفتمون پریدیم بیرون اتاق ببینیم چ خبره!؟

_کی یه تو اجازه داده کاری کنی هان!؟دو روز زندان بودن دور برت داشته !؟تو هنوز زن منی.

_ولم کن چیکار به کار من داری واس چی آبروی منو میبری اینما محل کارمه.

_محل کارت!؟هه…
منشی کدوم س…پدری هستی تو!؟هان!؟

یهو فرهاد یه مشت کوبید توی دهنش که یه متر پرت شد عقب.

پسره گیج شده بود حتی نمیتونست دیگ پاشه.

_تو اول یاد بگیر با زنت درست صحبت کنی.

بعدش یاد بگیر سرتو عین گاو نندازی بیایی محل کار مردم فوحش بکشی و شخصیتتو نشون بدی.

نگهبان!؟؟؟؟؟
کی اینو راه داده اینجا!؟

_اقا شرمنده ام گفتن شوهر خانم منشیم گفتم بیان تو نمیدونستم.

_خیلی خب بر دار پرتش کن بیرون.

مرده خیلی تقلا میکرد بپره جلو و فوحش میدادو صداش هی دور تر میشد.

خانم منشیم عین ابر بهار جلوی دهنشو گرفته بود و گریه میکرد فرهاد یه دستمال بهش داد و گفت…

_ناراحت نباشید من اجازه نمیدم مردی اینطوری واس یه زن تعیین تکلیف کنه اگر میخوایی اینجا بمونی عیبی نداره نمیزازم
بیاد تو میگم راش ندن.

_نه آقا تا همینجاشم خیلی خیلی زحمت کشیدید مردونگی به خرج دادید من میرم. ولی شرمنده ام که دست تنها میزارم شمارو.

_دست تنها نیستم این خانمو میزارم جای شما ولی شماره تون و بهش میدم تلفنی راهنماییش کنید هماهنگ باشید.

_چششم حتما ممنون بازم معذرت میخوام.

_عیبی نداره برید حسابداری تلفن میزنم تسویه کنید.

_قسمت بود تو امروز اینجا باشی.

اینم کار ببینم چه میکنی اولش یکم سخته ولی عادت میکنی یاد میگیری.

_مررسی واقعا من همه ی تلاشمو میکنم ممنون.

_ساعت کاری امروز تقریبا تموم شده فقط بیا توضیحات اولیه رو بهت بدم.

یه چهل دقیقه ای توضیح میدادو منم با دقت گوش میدادم درباره ی هماهنگی قرارای ملاقات و جلسه ها درباره ی ایمیل ها و
کار با دستگاه چاپ و اینکه من باید توی جلسات همراهش باشم و ملاقات هارو کارارو به طور روزمره یاد آوری کنم.

اولش کمی گیج شده بودم ولی حقوق بالایی داشت و این بهترین موقعیت برای من بود هیچ جوره نباید از دستش میدادم و
حسابی تلاش میکردم.

دفتر هماهنگی هارو با خودم برداشتم تا امشب حسابی مطالعه کنم و کارارو مرور کنم
.وقتی برگشتیم دیدم خاله فتانه برگشته و کلی خرید کرده.

یه دست لباس مهمونی طوری خیلی شیکم واسه ی من خریده بود.

الحق که با سلیقه است.

_برو بپوشش دخترم به فروشنده گفتم اگر سایزش نشد عوض میکنن.

_وااای مررسی خاله جوون خیلی قشنگه.

پریدم توی اتاق و لباس هامو فوری کندم
انقدر توی تنم خوب واستاده بود که انگار واسه هیکل من دوختنش.

باربی کی بودی توو!؟

هه باربی هیچکس.

یه لباس اورال مشکی بود که بند پهن طلایی داشت و از پشت گردن بسته میشد .

.عجب دافی شده بودم توش!

خاله و مامان اومدن تو لباس و دیدن و کلی لذت بردن کلیم فتانه جون از هیکل بی نقصم تعریف کرد.

فکر کنم فرهاد توی حال داشت صداهاشون و میشنید چون شبکه هارو جا به جا میکردو صدای تلویزیون میومد.

خاله رو بوسیدم و کلی ازش تشکر کردم
زندگی من و مامان چقدر اینجا فرق میکرد با تهران.

چقدر خوشحال تر بودیم این خانواده چقدر با ما مهربون برخورد میکردن.

با لباس جدیدم توی اتاق اینور اونور میرفتم و توی آینه خودمو نگاه میکردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

آراد بود اول و آخر چی باید باهاش حرف میزدم.

_الو هیچ معلوم هست تو کدوم گوری هستی واس چی جواب نمیدی کمند!؟به خدا دستم بهت برسه میکشمت.

بس نیست انقدر چس کردی خودتو!؟

_آراد لطفا درست حرف بزن.

من دیگ نمیخوام باهات بحث و دعوا کنم من شیرازم من و مامان خونه ی یکی از آشناهامون میمونیم ببین بیا عین دوتا آدم
عاقل و بالغ باهم صحبت کنیم بدون دعوا.

_این آشناهای شما تا الان کجا بودن!؟
_ازت خواستم درست صحبت کنی.

_باشه بگو ببینم چی میگی خانم عاقل و بالغ.

_ازدواج ما از اولشم واقعی نبود من ازت یه پولی قرض کردم در ازای عمل مامانم باهات معامله کردم ولی دیدی که ….
چیشد!؟

تو برو پیش ماری و بچت آراد….

_صبرکن تند نرو…

ماری یه روز حالش بد شد بردیمش دکتر بچه اش نقص داشت و سقط شد از اولم میدونستم مال من نیست ولی به هر حال
اون دیگ رفته بیرونش کردم.

کمند تو خونه ی ما دوربین مخفی داشته و من نمیدونستم بابا فیلم دوربین هارو نشون داد مشخص شد کار تو نبوده.

_آراد این حرفا الان به درد من نمیخوره اون اعتمادی و که باید بهم میداشتی نداشتی اونجایی که باید پشتم میبودی نبودی یه
چیزایی هست تو ازش خبر نداری.

_بگو خبر دار بشم.

_آراد من سقط جنین داشتم.

(شنیدم که نفس هاش تند شدو هیچی نگفت)

_آراد نصفه شب وقتی حالم بد شد که حتی نمیدونستم باردارم یا کسی بیدار باشه تا کمکم کنه نزدیک بود جون بدم مامانمم
چیزی نمیدونه.

من خیلی عذاب کشیدم دیگ بسته.

من تو و زندگی با تورو نمیخوام اون دویست و خورده ای پولی که دادی و یا بزار پای مهریه ام یا مهلت بده بهت برش
گردونم هر کاری دوست داری بکن ولی طلاق منو بده.

من دیگ نمیتونم با…

_کمند منو ببخش….
کمند من نمیدونستم تو….

_آراد اگر میخوایی ببخشمت باید ولم کنی باید بزاری خوشحال زندگی کنم.

_ من ولت نمیکنم کمند من….
من تورو….

_سلام فرهاد جان اینجا بودی تو!؟

_سلام خاله شوکت دنبال امم هندسفریم میگشتم گفتم شاید این پشت افتاده باشه.

_.اهان باشه منم میگردم.

_کمند مادر بیا شام.

_کمند این صدای کی بود!؟

_آراد بعدا صحبت میکنیم من باید برم.

_کمند آدرس بده من میام شیراز.

_نه آراد لطفا کارو سختش نکن وکیل میگیریم با وکیل پیگیری میکنیم خدافظ.

_کمند با توام….

گوشیو قطع کردم تازه یکمی آروم گرفته بودم نمیخواستم بیشتر ازین یاد خاطرات تلخم بیافتم.

این پسره پشت در چیکار میکرد!؟

نکنه تمام حرفامو شنیده!؟

سر میز شام خاله فتانه و شوهرش حسابی سفارش منو به فراهاد میکردن که به دختر گلمون سخت نگیری و اینا اون حرص
میخورد و منم ریز ریز میخندیدم.

گوشیمو گذاشتم روی زنگ و همچنان که دفتر کاریم دستم بود و میخوندمش خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و فوری رفتم توی حموم یه دوش گرفتم مانتو کتی مشکی سنگینی پوشیدم که حسابی
فیکس تنم بود یه شال آبی سرم کردم با شلوار لی.

دفترو گوشیمو توی کیفم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.

_فراهاد داشت صبحانه میخورد بقیه خواب بودن اونم حاضر شده بود.

_اومدی بیا بخوری بریم!؟

_ممنون.

حس خیلی خوبی داشتم انگار که داشتم زندگی مو از نو میساختم توی راه حس کردم فرهاد هی من و من میکنه تا یه حرفیو
بهم بزنه.

_چیزی میخواستی بگی…

_یادته گفتم کار اون شبمو میتونی جبران کنی واسم!

چشامو درشت کردم که گفت….
_نه نه بد برداشت نکن خول و چل یه خواهشی ازت دارم که واس خودتم خوبه.

_ خب بگو.

_تولد یکی از دوستامه یه مهمونی گرفته میخواستم دعوتت کنم به عنوان همراه من باهام به مهمونی بیایی.خودتم روحیت
عوض میشه.

_خب من اونجا کسیو نمیشناسم خودت بری تنهایی بهتره به نظرم.

_نه ببین منظورمو کامل نرسوندم.

_من قبلا با یه دختری بودم باهاش بهم زدم سر مسائلی حالا این خیلی سریشه اون شبم توی مهمونی هست.

_بازم نفهمیدم.

_یعنی تو بیا نقش دوست دختر منو بازی کن اون شب بزار دست از سرم برداره.

_آهاان نمیدونم باید یکم بهش فکر کنم.

زیاد وقت فکر کردن نداری مهمونی امشبه.

_اگر واقعااین لطفتو جبران میکنه باشه قبول من حرفی ندارم ولی باید از مامان شوکتم اجازه بگیرم.

_مامان شوکتت با من حله!؟

_حله.

_لباس داری!؟

_خاله فتانه زحمت کشیده یه لباس خوشگل واسم خریده همونو میپوشم مشکیه توام ست مشکی بزن.

_بلدیا.

_دیگ در این حدشو که میدونم.

_من تو لباس مشکی خیلی جذاب میشم گفته باشم یه وقت دست و دلتو نبازی.

_کسی تا حالا بهت نگفته خیلی از خود راضی ای!؟

_چرا

_کی!؟

_ننه ی فرانکی.

_مسخره.

_تو شرکت من فقط اقای رئیسما حواست پرت نشه یهو فرهادی چیزی صدام کنی بقیه حرف درمیارن پشتمون.

_نه حواسم هست نگران نباش.
….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x