رمان آتش پارت 65
مسیح رفت هوایی بخورد و نفس هم همراهش خارج شد…
از کافه بیمارستان دو تا قهوه خرید و پیش مسیح که روی نیمکتی توی حیاط نشسته بود رفت..
هوا سرد بود اما جمله ای که مسیح از نفس شنیده بود او را داغ کرده بود…
حال که خیالش تا حدی از پدرش راحت شده بود باید تکلیف این داستان را معلوم میکرد…
لیوان کاغذی قهوه را از نفس گرفت و پرسید: کی میخواست شوهرت بده؟؟
پرسیدن این سوال به اندازه کافی غیرتش را آزار داده بود….
مرور خاطرات آن دوران برای نفس آزار دهنده بود… دورانی که دختر بچه ای تنها و بی کس بود…. اما حق مسیح بود که بداند…
– مادر بابام… با عمه هام قهر بود و فقط با ما رابطه داشت… بعد از اون اتفاق از آبادان اومد تهران… اهل آبادان نیست هاااا بخاطرکار شوهرش اونجا بودن و بعدشم عادت کرد… منو برداشت و با خودش اورد ابادان و گف کارن نامحرمه و فلانه و نباید باهم باشید… منم گفتم خب مادر بزرگم بدیم رو که نمیخواد واس همین قبول کردم…
سعی داشت تند تند و پشت سر هم تعریف کند تا ترس و استرس و غم آن روز هایش دوباره زنده نشود…
چشمانش میسوخت اما اهمیتی نداد…
– به یه هفته هم نکشید فهمیدم که گند بالا اورده و وام از بانک واسه عمه ام گرفته و نتونسته پرداخت کنه وحالا بانک میخواد خونه عزیزش رو به مضایده بزاره و منو اورده بده به رییس بانک تا…. تا….
نفس جنگی به سینه اش زد… بعد از مدت ها دوباره قلبش بازی در اورده بود…
اکثرا ریه هایش او را اذیت میکرد و حال قلبش مسیح را نگران تر کرده بود…
مسیح بلا فاصله چرخید سمت نفس و دست توی جیب لباسش برد و قرص زیر زبانی اش را درون دهانش گذاشت و زمزمه کرد: هیس نفس… چیزی نیست… من اینجام…. هر چی بوده گذشته عزیزم….
و به آرامی موهای نفس را نوازش کرد و در گوشش حرف های آرام بخش زد…
کم و بیش حدسی برای ادامه ماجرا زده بود و همین باعث شده بود رگ گردنش باد کند و قرمز شود…
نفس کمی که آرام شد گف: با فالگوش وایسادن اینا رو فهمیدم…. قایمیکی فرار کردم و به سختی خودم رو رسوندم تهران… شانس باهام یار بود که یه اتوبوس همون شب داشت حرکت میکرد…. مسیح اون موقع تازه فهمیدم یتیم بودن یعنی چی… من متاسفام که باعث آسیب رسیدن با بابات شدم…
انقدر تند تند این حرف ها را زده بود که نفسش کمی گرفته بود…
اخم های مسیح به طرز وحشتناکی درهم رفت…
رگ باد کرده گردن و شقیقه اش و پوست قرمز شده اش و حال اخم هایش بشدت مسیح را ترسناک کرده بود…
چانه نفس را گرفت و سمت خود چرخاند و گف: خوب گوش کن ببین چی میگم… هیچ اتفاقی تقصیر تو نبوده… بابام به اندازه کافی دشمن و بدخواه داره… جلوی کار خلاف خیلیا رو تو شیراز گرفته و هر کدوم از اونا ممکن یه بلایی سرش بیارن… کینه شیلان از ما هم قبلا بهت گفتم که چقدر عمیقه پس تقصیر تو نیست نفس…
چانه نفس را رها کرد و چنگی به درون موهایش زد و زمزمه وار گف: من ناراحتش کردم… من ناراحتش کردم…
انگار سرزنش کردن خودشان تبدیل به بیماری واگیر داری شده بود😂
نفس دست روی بازوی قطور مسیح گذاشت و گف: مسیح پدر مادرا هیچ وقت ناراحت نمیشن از دست بچه هاشون… بابات ازت ناراحت نیست …
مسیح با دیدن اطمینان درون چشمان نفس مطمئن شد پدرش از دست او ناراحت نیست…
محکم نفس را در آغوش کشید و روی پیشانی اش بوسه ای پر از حس کاشت…
****
– ببخشید…
+ سرتو بگیر بالا پسر… چیزی واسه عذرخواهی وجود نداره..
طبق توافقی نا نوشته همه شان مسیح را اول از همه به دیدن حاجی فرستادند…
حاج ابراهیم مسیح را جور دیگری دوست داشت و این برای کسی پنهان نبود…
مسیح به پدرش که رو تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و گف: نباید اونجوری…
ابراهیم دستش رابالا برد و مسیح را ساکت کرد…
+ همون جا فهمیدم چقدر دوسش داری و چقدر درخواست من ازت نابجا بوده… محمد ها زناشون رو رسمی خواستگاری کردن و بعد نامزد بودن و من ذهنم جز رسمی کردن رابطه به سمت و سویی نمیرفت…. اما اینکه تو الان اینجایی و چشات با وجود اینکه به من نگاه میکنه تو فکر اون دختره بهم ثابت میکنه که شاید یه جاهایی خانواده های باید کنار بشینند… خودت رو اذیت نکن مسیح… من همون لحظه ای که قطع کردی فهمیدم حق بیشتر از من باتویی که نمیدونستی چطور حرف دلت بزنی….
-مرسی بابا…
جز این چیزی نمیتوانست بگوید…
+ اینجاست؟؟؟
– آره… دلیل تصادفتون ربط داره به شیلان و شیلانم به اون…
+ بخاطر ما دنبالشه؟؟؟
– نه… انگار باباش با باند شیلان اینا در افتاده برای همین کشتنش والان دنبال خودش و داداششن…
+مسیح…
– میدونم بابا تنهاش نمیذارم… میرم مامان بیاد… با نفس باید بریم آبادان…
+مواظب خودتون باشید…
-چشم…
لبخندی زد و از اتاق خارج شد…
چه خوب که برای پدرش مشکل جدی پیش نیامده بود… فقط کافی بود یک ماهی به کمرش فشار نیاورد تا دوباره مثل قبل شود…
چه خوب که پدرش از دستش ناراحت نبود…
چه خوب که نفس را داشت….
چه خوب!!!
اولین کامنت💃😂
هوهو دست دست🤣🤣💃💃
حسودی نکن ضحی جان😁😂
داریم با هم دست میزنیم؟💔
میگی حسودی؟
چه جالب🤨😄……..
دخترای من حسودیاشون خیلی زیر پوستی و نمیدونم چرا یه دفعه احساس کردم پیامت شبیه حسودی کردن اوناست و طبق عادت این پیام رو دادم و گرنه قصد بدی نداشتم عزیزم 😁 ❤
ارغوان تو بچه داری؟؟؟😲😲😲
من فکر میکردم همسن و سال مایی😳😳
دو تا دختر دوقلوی چهار ساله دارم و بیست و چهار سالمه🙂
wow😂🤦♀️
از آشنایی باهات خوشبختم💖
همچنین عزیزم❤
چند سالته؟
18
ستی خدایی این مامان بزرگه رو از کجا یه دفعه نازل کردی وسط زندگیشون؟؟😑😒
یکم آرامش… بخدا دلم واسه اون پارتای آروم که باهم اسب سواری میرفتن و گپ میزدن تنگ شده😂🤦♀️
برای ادامه روند داستان به این بلای طبیعی نیاز داشتم😂🤦♀️
خودمم دلم برا اون پارتا تنگ شده😁😂
یکم آرامش
من تو جهنم با مشعل منتظرتممم😂😂
ارغوان همین الان داشتم یه تیکه اش رو ادیت میکردم که شیلان با مشعل میاد سراغشون🤣🤦♀️
دلم نیومد بهت نگم😁🤣🤣
وای خدا لعنتت کنهههه 😂🔪
مرسی گفتی 🥺😂💜
غیرتی شدن مسیح منو یاد دوستم مینداره🥺
عالی بود ستی جونمممم💜🥹
قربونت عزیزم❤😘
دوست پسرم داری ارغوان؟؟😁😂
عالیه
💖 💖 😘 😘
🥹💜
نه دوس پسر ندارم😂😂
رفیق صمیمیو میگم، امیر، اونی که فوضول بود نه، یکی دیگ، فامیلمونه
اها😂😁
اره عشقم
چقدفوضولی تودختر بایدته همه چیودربیاری وای ازدست تو
اشکال نداره😂
بزا راحت فوضولیشو بکنه😂😂😂😂😂😂
قبلا گفته بودم خیلی خیلی کنجکاوم😁🤣🤦♀️
اسم این کنجکاوی نیست فوضولیه😂
فرق زیادی با هم ندارن نازی🤣🤦♀️
چرا دیگه دارن کنجکاوی به سوالای معقولانه میگن متاسفانه توهمش میزنی جاده خاکی اسمش میشه فوضولی😂😂ولی همینم تورودوست داشتنی کرده ها ناگفته نمونه❤️😘
خدایی این سوالم خیلی نامعقول نبودا😁🤣
قربونت نازی جونی😍💖
نبود!ازدختر دوازده ساله میپرسی دوست پسرداری این معقوله بنظرت؟🤔
آخه ببین زده غیرتی شدن مسیح منو یاد دوستم میندازه و خوب از نظر من هیچ کس بجز دوست پسر و شوهر رو آدم غیرتی نمیشه🤣🤦♀️
بعدشم اون روز یکی از فامیلامون که معلم دبستانه میگفت دختره کلاس پنجمه با افتخاراز دوست پسرش تعریف میکنه🤦♀️
🤣🤣🤣وای دیگه نمیدونم چی بگم بعدمنه خاکبرسر ازنامزدم خجالت میکشم ولم نکنه صلوات😕
یه دفعه به خودت میای میبینی با یه کلاس پنجمی یازده ساله رل زده🤣🤦♀️
آره بخدا
آخه عزیز من الان دخترایی که از من کوچیک ترن دوس پسر دارن
پس من خیلی عقب مونده هستم نه؟
نه جونم نسل ما همشون اینجورین کلا الان بچه های دوازده سیزده ساله یه حرفایی میزنن که آدم شاخ در میاره روابط دوستی و اینا تو چارچوب خودش خوبه نمیگم بد نیست ولی این مسخره بازیا که میگن چند تا رل دارم .. حال آدمو بهم میزنه
کاملا موافقم😁
لیلا متولد چه سالی هستی؟؟؟ 80؟؟
آره عزیزم ۳۱ مرداد ۱۳۸۰
عه مردادییییییییییییییی
منم مردادیممم🥹
چه جالب تولدت پیشاپیش مبارک عزیزم😍
مرسی عشقم
توهم همینطور🥹🤍
نه قربونت برم اصلا هم نیستی ولی خب یه حقیقته🥲
سلام ستی جونم عالی بود خسته نباشی
سلاام نازی جونی😘
قربونت عروس خانم😁💖😘
من معتادشماها شدم بخدا
عه چه خوب😁❤
مهم اینه که معتاد مواد نشدی 🤣 🤦♀️
والاتواز موادمخدرهم مضرتری😂😂
من دلم واسه لیلا تنگ شده امروزنیستش الماس هم که کلا این روزا زیادی کمرنگ فقط توفدات بشم نزدیک کنکوری وبه هیچ ورتم نیست بس که بیخیالی🤦🙈🤣🤣😂