رمان ارباب عمارت پارت ۲۱
( ضحا )
باید خودمو جلوی دیگران قوی نشون میدادم…کاره سختی بود! هیچ پشت و پناهی نداشتم…
هیچ کسو نداشتم حداقل یه ذره باهاش حرف بزنم…
تقه ای به در خورد..
احتمالا باز سوگنده
ضحا_بفرمایید
مارال با صورتی رنگ پریده و ترسیده اومد توی اتاق
ضحا_مارال؟ چت چشده؟ چرا اینجوری شدی…چخبره
مارال_ضحا….ضحا…ارباب… از دستت…
همینطور نفس نفس میزدو صحبت میکرد…اصلا نمیفهمیدم چی میگه!
ضحا_درست حرف بزن ببینم چی میگی
مارال_ارباب از دستت عصبانیه
ضحا_از دست من؟ چرا؟ مگه چیکار کردم
مارال_نمیدونم…
فقط به من گفت….گفت بیام بهت بگم بری…بری اتاق کارش!
ضحا_هواست به ویولت باشه پس
مارال_باشه برو
از اتاقم رفتم بیرونو به سمت اتاق کاره ارسلان حرکت کردم..یعنی چیکار داشت باهام؟
استرس شدیدی گرفته بودم…میترسیدم برای کاری که نکردم!
اخه اگرم کاری نکرده باشم، مگه ارسلان باور میکنه؟ مخصوصا الان که باهام سره لج افتاده!
خدایا خودت به دادم برس…
دم اتاقش رفتمو در زدم
ارسلان_بیا تو
رفتم تو اتاق با چیزی که دیدم عقل از سرم پرید…
( بنظرتون ضحا کیو دیده🥲🦦)
نهههه این کثافت اینجا چیکار میکنه؟
به ارسلان نگاهی انداختم که صورتش کاملا قرمز شده بود از عصبانیت!
بهم یه پوزخند زد…
ارسلان_نگو که نشناختیش که اصلا باورم نمیشه!
ضحا_نه…اتفاقا میشناسمش!
ارسلان_تو به من میگی خیانت کار؟؟؟؟ خوبه من با زنم رابطه داشتم…بعد تو…
ضحا_چی میگی ارسلان؟ من اصلا با عرفان رابطه نداشتم!
( بعلههههه
اقا عرفان وارد داستان شدن🦦🥲خواهش میکنم به خاطرشون دست بزنید😂👏🏻)
ارسلان_اره تو راست میگی
اصلا فکرشم نمیکردم بعد این همه مدت عرفانو اینجا ببینم!
اومده بود چی بگه؟؟؟
همه ی بدبختی های من تقصیر عرفانه! اگه اون به حرفا و قولایی که بهم داده بود عمل میکرد…شاید من الان اینجا با یه بچه کوچیک اواره و بی کسو کار نبودم! خانوادم که فقط یک بار اومدن دیدنم و رفتن…حتی وقتی باردار بودم یا ویولتم بدنیا اومد نیومدن دیدن دخترشون!ههههه، چرا باید بیان؟ اونا دارن راحت زندگیشونو میکنن…
ضحا_اومدی چی بگی عرفان؟؟؟ بعده این همه مدت اومدی اینجا زندگی منو از اینی که هست خراب تر کنی؟؟
عرفان_چرا فکر میکنی اومدم بدبختت کنم؟
ضحا_چون همه ی بدبختی هایی که من کشیدم توی این مدت همش تقصیر تو بوده!
منو تو اگه باهم ازدواج میکردیم، شاید هیچ وقت این اتفاقا نمی افتاد…
عرفان_چرا فکر میکنی همه چی تقصیره منه!؟؟
پوزخندی بهش زدمو گفتم
_نیست؟؟؟
عرفان_نه نیست!
من سره تموم حرف ها و قولایی که به تو داده بودم، بودم!
من تو اون سن کم رفته بودم سره کار تا پول دربیارم نزارم تو توی زندگی سختی بکشی!
ولی خانوادت نزاشت ما بهم برسیم…
ضحا_عرفان کمتر چرت و پرت بگو…
عرفان_مادره من اومد پیشه مادره تو
گفت بچه ی من دخترتو میخواد، میدی؟
میدونی مادرت چی گفت؟؟؟؟
ضحا_چی…چیگفت؟
عرفان_گفت دختره من بکارت نداره!
این چی میگه؟؟؟؟
مادره من گفت من بکارت ندارم؟؟ امکان نداره این داره دروغ میگه!
ضحا_حرف دهنتو بفهم احمق..
عرفان_وایسا حرفمو بزنم…
مادرت گفت بچه ی من بکارت نداره و… به درده پسرت نمیخوره
اگه میخوای من حاضرم دخترمو بهت بدم، ولی قبلش اینارو بهت گفته باشم بعدن نگی چرا نگفتی!
وقتی مادرت اینجوری گفت… خانواده من چرا باید راضی بشن که یه دختره خراب، بشه عروسشون!؟ این حرف بکارت رو حتی پدرتم تایید کرد…
میدونی من چقدر داغون شدم؟؟ میدونی چقدر شکستم؟؟؟
نه نمیدونی….خیلی راحت منو نفرین کردیو قضاوتم کردی
اشک از چشمم میبارید!
این چی میگفت؟؟؟
خانواده من اینطوری گفتن؟!
وای…نه!
باورم نمیشهههه
خدایا… دیگه بدبختی بالاتر از این؟؟
چیزی برای گفتن نداشتم…
به سمت در رفتم..خاستم برم بیرون که…
ارسلان_از کجا معلوم ویولت بچه ی منه؟
باورم نمیشه!
این حتی به بچه ی خودشم شک داشت!!
واقعا داشت درمورد بچش اینو میگفت؟!
ضحا_خیلی کثافتی ارسلان…
تو حتی به بچه ی خودتم شک داری، واست متاسفم!
من حاضرم بچمو بیارم ازمایش بده…تا تو بفهمی ویولت بچته…ولی ای کاش تو پدره ویولت نبودی!
لیاقت یه همچنین فرشته ای رو نداری…
یه پوزخند بهش زدمو رفتم از اتاق بیرون…
درو با تمام قدرتم، محکم بستم….
دیگه خسته شده بودم…
به سمت اتاقم داشتم میرفتم که مژگان و پسرشو دیدم…
مژگان_ج.ن.د.ه ی خراب!
ضحا_هوی…حرفه دهنتو بفهم عوضی!
مژگان_درست صحبت کن…میزنم تو دهنت، خون بالا بیاری جوجه کوچولو!
ضحا_اره بزن
منم وایمیستم نگات میکنم…
خاتون_بسه دیگه….شورشو در اوردن
توهم درست حرف مژگان…
نزار دهنم وا شه!
سریع رفتم توی اتاقمو درو بستم و از پشت قفل کردم…
مارال معلوم نبود کجا رفته!
به ویولتم نگاه کردم که روی تخت خوابیده بود!
به سمت تختش رفتمو کنارش نشستم…
ضحا_کاش هیچ وقت پا به این دنیای کثیف نمیزاشتی فرشته ی من!
این دنیا لیاقت تورو نداره….
زودتر پارت بده واییییی
ارسلان دهنت سرویس اخه اینم حرف بود زدی؟
واقعا چه پدر و مادر اشغالی داره ضحا این بلاها همش تقصیر خانوادشه لعنت بهشون دیگه ارسلان عوضی رو نگم که انقدر فاسد فکر تف بهش
دقیقا….تف بهش😂🤌
چرا انقدر کمه پارت هات🥺. لطفا بیشتررررپارت بده و طولانی ترش کن ممنون نویسنده جان❤️😉
چشم عزیزم
بیب زود پارت بده و متن پارت هارو طولانی تر کن . اینطور قرار نیست خواننده اذیت بشع و نویسنده توهین ببینه .
منم دلم میخواد زود به زود پارت بدم…ولی منم کار دارم دیگه
از این ببد سعی میکنم پارت های طولانی تررر بزارم براتون:)
چقدر آدم ها پستی پیدا میشن
عرفان دیده آبی از زن خودش گرم نمیشه … پاشده اومده زندگی داغونه این بنده خدا رو به گند بکشه
اونم از ارسلان که نزده میرقصه ….
فقط مود مژگان … از قدیم گفتم دیگ به دیگ میگه روت سیا… همینه دیگه …
نویسنده عزیز ! اگر ممکنه بیشتر پارت بده چون واقعا آدم می مونه تو خماری دمتم گرم بابت این رمان قشنگت 🌠🙌🏾 پر قدرت ادامه بده:)))
مرسی قشنگم…..
واقعا ممنونم از انرژی که بهم دادی🥺🌿💚
سکوت میکنم چون اگ دهنم وا شع میزنم دهن همشونو سرویس میکنم😑🔪
😂😂😂😂
دوستان
پارت ۲۲ چهارشنبه میزارم براتون🙂
پارت ۲۲ رو فرستادمااا😁👌
سلام میشه پارت ها رو بزارید زود به زود الان دو روز 21گذاشتین منتظر 22هستیم چرا نمیزارید
گذاشتم عزیزم