رمان برای تو پارت 17
پارت هفدهم
با ترس سریع خودمو به سمت اتاق هانا رسوندم با دیدن سها کمی خیالم راحت شده بود دوباره صدای آسمون غرنبه و بعد رعد و برق و جیغ دخترا
من ●چخبرتونه ترسیدم اتفاقی براتون افتاده
سها نصف صورتشو از زیر پتو بیرون اورد و گفت اتفاق ازین وحشتناک تر کائنات همه دست به دست هم دادن همه ی بلا های طبیعی رو یکجا نازل کنن
از حرف سها خندم گرفته بود و گفتم اینجا شماله و این چیزا طبیعیه …
حرفم تموم نشده بود که دوباره جیغ دخترا بالا رفته بود
بسمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم
خواستم از اتاق بیرون برم که سها و هانا همزمان گفتن میشه تنهامون نزاری …
دستی بصورتم کشیدم و باشه ای گفتم و روی صندلی میز آرایش نشستم و رو به دخترا گفتم سعی کنید به چیزی فکر نکنید من اینجام بهتره استراحت کنید ….
نمیدونم چقدر اونجا مونده بودم که دیگه صدایی جز باد و بارون نشنیدم از جام بلند شدم و بسمت اتاقم رفتم و دمر روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد
با سروصدای سها از خواب بلند شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم بسمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم دیدم هنو هوا بارونیه در اتاق رو باز کردم و بسمت پایین رفتم بوی خوبی از پایین میومد با تعجب بو رو دنبال کردم و به آشپزخونه رسیدم صدای بگو و بخند سها و هانا میومد مثل اینکه حسابی باهم جور شدن
متعجب بهشون گفتم این بو از چیه از اونجایی که سها آشپزی بلد نبود باعث تعجبم شده بود
سها رو پنجه ی پاش بلند شد و گردنمو به سمت خودش کشید و بوسید و گفت اولا سلام خان داداش
دوما اینکه این بوی خوب ازین غذا ها هستش
نگاه اندرسفیهی بهش انداختم و نگاهی بهم انداخت و گفت آها از اون لحاظ میپرسی …هنر دست هانا جونه بما نگفته بود آشپز ماهریه
تازه متوجه هانا شده بودم با گونه های سرخ رو به سها گفت نه دیگه اونقدر همینم نمیدونم چطوری انجام دادم
دوباره یاد اون عکس دیشب افتادم نمیدونستم کار درست چیه
داداش بهتره دست و صورتتو بشوری امروز از صبحانه خبری نیس قراره یهویی ناهار رو بخوریم و برگردیم
چیزی نگفتم بعد انجام کارهام و خشک کردن دست و صورتم روی صندلی نشستم با تعجب به غذاهای روبروم دقت کردم برنج زعفرونی با مرغ….
برای خودم کمی ریختم با مسخرگی و لودگی جوری که سها بشنوه بسم الله بسم اللهی گفتم و خودمو به خدای احد و واحد سپردم سها ایشی گفت با خوردن اولین قاشق انتظار هرچیزی داشتم الی اینکه غذا خوب در بیاد …با ولع قاشق های بعدی رو پر کردم و خوردم و بعد خوردن غذا رو به هانا کردم و تشکر مختصری بابت این غذاش کردم سها هم اعتراض گونه گفت پس من چی؟؟؟
در جوابش گفتم تو چیکار کردی که من ازت تشکر کنم
همین که بالاسرش بودم و کلی حرف زدم باهاش تا احساس غریبگی نکنه…..
زیر لب دیوونه ای بهش گفتم که سها گفت شنیدم چی گفتیاا
بشقابمو برداشتم و بسمت اتاق پخت بردم و تو ماشین گذاشتم بیرون رفتن من همزمان شد با اومدن هانا باهم برخورد کردیم و ظرفهای تو دستای هانا پایین افتادن و شکست اومد تا جمع کنه منم همزمان
با اون خم شدم و ایندفعه باعث شد سرامون بهم بخوره عذر خواهی آرومی کرد و دوباره خم شد تا تیکه های ظرف رو بگیره که اینبار انگشتشو برید
دستاشو گرفتم و گفتم هی دختر داری باخودت چیکار میکنی …
سها رو چنبار صدا زدم تا بالاخره سرو کله اش پیدا شد
سها بله ای گفت و با دیدن ما با تعجب نزدیک ما شد با دیدن دست خونیه هانا دستشو جلوی دهنش گذاشت و هعییی بلندی گفت
من●بجای این حرفا بیا ببرش اونور تا بیشتر از این بلا سر خودش نیاورد
سها سرشو تکون داد و دستشو دور شونه ی هانا گذاشت و گفت پاشو عزیزم باهم از اتاق پخت بیرون رفتن ……
بعد رفتن اونها جارو رو برداشتم و شیشه خورده هارو جمع کردم و درون سطل زباله انداختم دستمو شستم و بسمت بالا رفتم در اتاق هانا رو زدم چون میدونستم سها اونجاست …با بله گفت سها داخل رفتم رو بهشون گفتم بهتره جمع و جور کنید و بریم الان یکم هوا بهترشده
سها باشه ای گفت درو بستم و بسمت اتاق خودم رفتم و لباسامو عوض کردم و لباسای دیگمو توی ساک ورزشیم که اینجا بود انداختم با برداشتن سوییچ و گوشی و وسایلای دیگم بسمت پایین رفتم و شیر گاز و آب همرو بستم تا خواستم صداشون کنم دیدم در حال پایین اومدن از پله ها هستن درو باز کردم و گذاشتم اول اونا حارج شن بعد رفتنشون درو قفل کردم با ریموت همه کرکره ها رو پایین دادم و بعد با خیال راحت سوار ماشین بسمت تهران ….
سها چنتا آهنگ عقب جلو کرد و با چنتا آهنگ قر داد و آخرین آهنگی که ولومشو زیاد کرده بود……