رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و شش
صبح که بیدار شد با قیافه برزخی امیر روبرو شد
گنگ نگاهش را پایین آورد
با دیدن بسته لواشک در دستش آه از نهادش بلند شد
اینو از کجا پیدا کرده ؟ ...خب خنگ خدا وقتی تو ساکت قایمش میکنی بایدم بره پیداش کنه…حالا چی بگم بهش مثل ابوالهوس بهم زل زده
سرفه مصلحتی کرد و گلویش را صاف کرد جرئت نگاه کردن به آن چشمها را نداشت
_چیزی شده امیرارسلان؟
این سوال مطمئنا مسخره به نظر میامد آن هم برای امیری که دنبال همچین حرفی نبود
متوجه نزدیک شدنش شد و یک دور بد و بیراه نثار خودش کرد خب مجبوری بخوری بیا دیگه جواب بده مگه ول میکنه
_فکر کنم بهت چند بار گوشزد کرده بودم اینو که حق نداری همچین آشغالایی بخوری
مستقیم در چشمانش خیره شد و دستانش را در سینه قفل کرد
_فکر کنم منم باید بهتون بگم شوهر جان که من یه زن حاملهام و هزار جور ویار میکنم تو که جای من نیستی تا درک کنی پس بهتره بیخودی کشش ندی
اخم ریزی بین ابرویش نشست جوری با زبان درازش دستش را بسته بود که جای هیچ حرفی نبود
پوفی کشید و کلافه چنگی به موهایش زد
_من به خاطر خودت میگم چرا به فکر خودت نیستی آخه !!
با شرمندگی لب گزید خودش هم پشیمان بود
نفس عمیقی کشید و آهسته لب زد
_نتونستم جلوی خودمو بگیرم…حالا که چیزی نشده امیر
عصبی حرفش را قطع کرد
_چیزی نشده قصدت از این لج بازیا چیه هان پس شکم درد دیشبت هم سر این بود من لعنتی چقدر باید بهت بگم هان
وای خدا باز داد زد
مظلوم نگاهش کرد و دستی زیر موهایش کشید
_ترسیدم بفهمی واسه همین بهت نگفتم
چشمانش را تنگ کرد
_ترسیدی بفهمم…مگه واسه خاطر من رعایت میکنی ؟…دکتر بهت چی گفت گندم ، ترشیجات ممنوع من به فکر توام نمیخوام چیزیت بشه
همه حواس این مرد پیشش بود، در مقابلش روا نبود حرفش را زمین بگذارد هر چند خودش هم دیشب پشیمان شده بود و حالا هم به خود قول داده بود که مراقب تغذیه خود باشد
******
پیراهن بلند سبز کُناریش را که دریا برایش خریده بود را پوشید و جلوی آینه ایستاد
موهایش خیلی بلند شده بودن حوصله گیس کردن نداشت همهشان را بالای سر گوجهای بست و شال زرد ضخیمش را روی سر گذاشت
قرار بود امروز سه نفری با هم بیرون بروند کلی اصرار به عمه کردن که همراهشان بیاید اما سردرد را بهانه کرد و بهشان گوشزد کرد که این یه روز را حسابی خوش بگذرانند تا یک روز دیگر همراهشان بیاید
عمه در ایوان منتظرش ایستاده بود مثل همیشه سر صبح اسپندش به راه بود دور سر هر سه نفرشان گرداند و زیر لب وردی خواند
_خیلی ممنون عمه جون زحمت کشیدین
با مهربانی دستی بر صورتش کشید و وقتی که امیر از حیاط بیرون رفت به شوخی گفت
_ببینم دیگه چه جوری میخوای دل شوهرتو به دست بیاری. از بس جیغ زدی این سر من درد گرفت به خدا
انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند
اگر همینجا محو میشد راضی بود یعنی عمه صدایش را شنیده بود !!
ای خدا لعنتت نکنه امیر همه جا باید آبروم رو ببری ؟
اصلا روی سر بالا گرفتن نداشت باید همه چیزش را جمع میکرد و از این خانه فرار میکرد ، خدا بهش رحم کند وای خدا عمه هم نه گذاشت نه برداشت رک اومده تو صورتم میگه . الحق که عمه همین مرده
با دیدنش حرصی لبش را بهم فشرد و به محض سوار شدن در را محکم بهم کوبید که گوش خودش زنگ زد
امیر بهت زده سربرگرداند
_چه خبرته، در شکست
حتی نگاهش هم نکرد فقط آرش را از بغلش گرفت و روی پایش گذاشت
امیر هم دید که نه این یه چیزیش میشد استارت زد و ماشین را به حرکت در آورد
در همان حال طبق عادت دستش را گرفت و به لبش نزدیک کرد مقاومت نکرد ولی این اخم و نشان ندادن واکنش کلی حرف بود
بوسه عمیقی پشت دستش نشاند و وارد خیابان شد
_اخمتم خریدارم خانم…چی گندم منو عصبی کرده هوم؟
همین حرف کافی بود که از حرص منفجر شود
_دیگه میخواستی چی بشه…نمیتونم سرمو هم بالا بگیرم به خاطر جنابعالی !
با چشمان ریز شده به طرفش برگشت
_چیشده مگه، واضح بگو بفهمم
آرش از آغوشش سعی میکرد بیرون بیاید و بدقلقی میکرد
پوفی کشید و محکم نگهش داشت که صدای گریهاش بلند شد. در آن لحظه انقدر دلش پر بود که ناخواسته سرش داد کشید
_بسه دیگه اَه کشتی منو…یه جا نمیتونی بشینی ؟
از صدای داد مادرش گریهاش شدت گرفت و سرش را در سینهاش قایم کرد
پشیمان شده بود اما دیگر دیر بود
امیر با اخم نگاهش را از جاده به صورتش داد
_دلت از جای دیگه پره سر بچه خالی نکن… چیشد ، چند دقیقه نبودم عمه چی تو گوشت خوند که از این رو به اون رو شدی ؟
آهی کشید این بارداری هورمونهایش را حسابی بهم ریخته بود و بیخود عصبی میشد
بوسهای به موهای آرش زد
_ عمه چیزی نگفت…فقط جنابعالی دیشب با آبروریزیتون ؛ بدخوابش کرده بودین
یک تای ابرویش را بالا زد و گنگ نگاهش کرد چند لحظه زمان برد تا معنی حرفش را بفهمد
لبخند محوی بر لبش نشست فرمان را چرخاند و دستی به گوشه لبش کشید
گندم با حرص از نیمرخ بهش خیره بود مرتیکه خجالت نمیکشه تازه واسه من لبخند ژکوند میزنه
چند دقیقه بعد به طرفش برگشت و با شیطنت چشمکی بهش زد
_اینکه اوقات تلخی نداره خانوم…کار خلاف نکردم که با زنم بودم
چشم غرهای برایش رفت و با تاسف سرتکان داد که موجب قهقهاش شد
پسره پاک خل شده خدا بگم چیکارت نکنه
وارد کوچهای شدن با دیدن اطرافش همه چیز به کل فراموشش شد
یک لحظه کپ کرد اینجا دیگر کجا بود ؟
خدای من انگار نصف بهشت را ، یا اصلا نه خود بهشت روبرویش بود … منظره دور و اطرافش را حتی در تصورش هم ندیده بود
کوچهباغی سنگفرش شده با ساختمانهای دو طبقه سنگ نمای سفید که دور تا دورش را با شمعدانیهای رنگارنگ تزئین کرده بودن
هیچ فکر نمیکرد اصفهان زیبا همچین بهشت گمشدهای در دل خود داشته باشد
با هیجان به طرف امیر برگشت که خونسرد مشغول رانندگی بود. چطور ذوق نمیکرد ! جوری نگاه میکرد انگار چندین بار به همچین جاهایی آمده
صدایش از فرط هیجان میلرزید
_اینجا…کجاست…امیر؟
لبخند کجی بهش زد و از داخل داشبورد ریموتی برداشت با تعجب به حرکاتش زل زده بود
کمی بعد با ماشین وارد حیاط ساختمانی شدن
با دیدن منظره روبرویش حتی یادش رفت ازش سوال کند که چرا به اینجا آمدن
پلک زدن هم فراموشش شده بود
یک باغ بزرگ و سرسبز با درختان میوه و پر از گل…. مقابلش یک خانه ویلایی سنگ مرمر که به معماری قدیمی ساخته شده بود جلوی رویش بود
با بهت فقط مات سرجایش مانده بود حتی آرش هم لبخند به لب با شادی دستانش را در هوا تکان میداد تا از ماشین پیاده شود
امیر با رضایت کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد
در سمتش را باز کرد و دستش را جلو آورد
_مادمازل افتخار نمیدن؟
صدایش انگار او را از خواب بیدار کرد
تند به طرفش برگشت که گردنش تیری کشید
صورتش از درد جمع شد و آخی گفت
با خنده آرش را از بغلش بیرون کشید
_وقت واسه دید زدن اینجا زیاده…بیا که داخلشو برات نشون بدم
دهانش باز ماند از چه حرف میزد !؟
کنجکاو بود بداند اینجا مال کیست اصلا چرا آمده بودن اینجا !
اما خوشحال بود نمیخواست همچین لحظاتی را از دست دهد
با آن شکمش جلوتر از او از راه سنگفرش شده به سمت خانه حرکت کرد، در همان حین نگاهش به هر جا میچرخید بحث ندید بازی نبود او خودش در یک خانه باغ زندگی میکرد اما این یکی فرای تصورش بود. مثل قصهها میماند .
دوچرخه و ماشین کلاسیکی گوشه حیاط پارک شده بود که گذاشت بعدا دیدش بزند دور تا دور باغ انواع گلهای رز و مریم و بنفشه…کاشته شده بود که از عطرش هم آدم مست میشد
امیر بهش رسید و همانجور که آرش را در بغل داشت در را با کلید باز کرد
کنار رفت تا اول گندم وارد شود
_خانم ناز به خونه خودت خوش اومدی
یک شوک دیگر…
برای همین اول صبح گنجایشش پر بود با شگفتی زبان باز کرد چیزی بگوید که با انگشت مهر سکوت بر لبانش گذاشت
_هیچی نگو…اینجا رو واسه تو آماده کردم میدونستم چقدر عاشق کوچهباغ و خونههای قدیمی هستی…میدونم تو همچین جاهایی چقدر آرامش داری…این کمترین کاریه که واسه تو و خوبیات میتونم انجام بدم
.
اشک چشمانش را پر کرد زبانش در دهان قفل شده بود اصلا چطور باید ذوقش را نشان میداد هیچ کلمهای برای وصف حالش پیدا نبود
قدم برداشت و وارد خانه شد اولین چیزی که توجهش را جلب کرد تابلوفرش روی دیوار بود و آخ ….
کمی جلو رفت و با دقت به عکس بافته شده روی فرش خیره شد
پاهایش میخ زمین شدن مگر ممکن بود دختر درون عکس که موهایش مثل گندمزار در آفتاب میدرخشید خودش باشد !
با حلقه شدن دستی دور شکمش و بوسهای که نثار موهایش شد از بهت بیرون آمد
سرش را برگرداند و با همان نگاه پر آب و ناباورش لب زد
_امیر ؟
لبخند مردانهاش قلبش را لرزاند دست زیر چانهاش گذاشت و هوم کوتاهی گفت
دوباره اسمش را تکرار کرد این بار کشدار
خندید و سرش را در آغوش کشید
_جون دلم…همینجاما چرا هوار میکشی خانومم !!!
ازش جدا شد و خودش را به تابلو رساند دستی بهش کشید و با ذوقی آشکار گفت
_این منم.…کی درستش کرده..چطوری ؟
آرش هم ذوق کرده دستش را به سمت تابلوفرش دراز کرده بود و میخواست رویش دست بکشد
امیر با عشق خیره شد به صورتش و اشکهای مروارید مانندش را با دست پاک کرد و در آخر بوسهای به همان دستی که اشک هایش را پاک کرده بود زد
گندم نتوانست خوددار باشد و دو طرف صورت خوش تراش و زبرش را کشید
_امیر.…بگو دیگه ؟
مثل بچهها شده بود و صبر نداشت
گونهاش را لمس کرد و آرش را روی مبل گذاشت
_همون موقعی که برگشتی خونه و دوباره منو بخشیدی…دادم به یکی دوستام که کارش ساخت تابلوفرشه درست کنه
نمیدانست چطور شادیش را نشان دهد لبخندش هیچجوره از روی لبش پاک نمیشد
با ذوقی آشکار دست دور گردنش حلقه کرد و محکم گونهاش را بوسید
_مرسی امیر که گذاشتی منو بافتن
جمله بانمکش خنده مردانهاش را بلند کرد و جواب بوسهاش را به سبک خودش با یک گاز از لپهای آویزان و صورتیش داد
جای جای خانه را میگشت و وارسی میکرد
یک خانه دوطبقه به سبک معماری قدیمی تمامی وسایل خانه و چیدمان به سبک تلفیقی سنتی و مدرن درست شده بود و زیبایی و آرامش را به آدم تزریق میکرد
پنجرههای بزرگ فیروزهای شکل با مبلهای راحتی کرم و فرشهای سنتی دستبافت
…مجسمه و آبنماها سالن مربع شکل را تشکیل میدادن آشپزخانه دور از سالن و به سبک قدیم درست شده بود چقدر اینطور بهتر بود آشپزخانه باید به دور از شلوغی و در یک فضای امن و پر از آرامش باشد قدیمیها واقعا که کارشان درست بود
چهار تا اتاق داشت که همهشان طبقه بالا بود به سختی پلهها را بالا اورد تا داخلشان را نمیدید که فضولیش نمیخوابید، اتاقها همه یک اندازه هر کدام با ترکیبی از رنگهای شاد و ملایم
در اتاق ته راهرو را باز کرد. واردش شد و چرخی دور خودش زد
_اینجا اتاق خواب ماست ؟
امیر نزدیکش شد و لبخند محوی زد
_آره قشنگم
چقدرکیف میداد همینجا بخوابی
تخت چوبی قهوهای با متکا و لحاف قدیمی گوشه اتاق بود جان میداد سرش را روی بالشهای مخمل سفید و قرمزش بگذاری
طرف دیگر اتاق شومینهای کار شده بود که رویش یک ردیف شمع سفید و عتیقهجات قرار داشت
با دیدن کتابخانه روبروی شومینه از آغوش امیر جدا شد و با ذوق یکی از کتابها را برداشت باور کردنی نبود همه کتابها قدیمی و نایاب بودن
چشمانش را بست و بینیش را در کتاب فرو کرد مست میشد از این بو، بوی زندگی بوی خوش کودکی
کم مانده بود بیهوش شود میترسید انقدر بلند خوشحالی کند که صدای خندهاش سر بکشد به آسمان …. مسخره بود مگر نه از این فکرها گاهی به سرش میزد که خوشی زیاد دوام ندارد و باید منتظر یک اتفاق بد باشد
با دیدن امیر و لبخند گرمش و آن نگاه سوزانش تمام افکار منفیش دود شد رفت هوا یادش آمد که با کنار هم بودن میتوانستند به هر سختی غلبه کنند پس جای نگرانی نبود
با قدردانی نگاهش را بهش داد و دست دور گردنش حلقه کرد
_مرسی بابت همه چیز…بابت وجودت
اخم شیرینی کرد و زیر لب قربانصدقهاش رفت
آرش سعی داشت از آغوش پدرش جدا شود و آرام نق میزد
امیر اول بوسهای به صورت پسرک زد و خم شد لبهای خیسش را روی لبهای رژ زده دخترک گذاشت
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیش بود و در ذهنشان به عنوان خاطرهای شیرین ثبت میشد
امیدوارم ناراحت نشی…
ولی بنظرم خیلی داره طولانی و تکراری میشه
الان زندگیشون خوبه، یهو واسه یه چیز الکی زندگی شون خراب میشه
ولی دوباره خوب میشن بخاطر بچشون…
من فقط نظرمو گفتم، امیدوارم ازم دلخور نشی خواهرجون😄💙
نه عزیزم من یه بارم گفتم طبیعتا سلیقهها فرق داره…ولی مطمئن باش داستان این فصل فرق داره و کلیشهای نیست😊
چه پارت قشنگی بود😍😍
منم مثل گندم عاشق خونه های کلاسیکم خیلی خوبن اصلا حس و حالی که به من ادم میدن عالیه😍
اول اینکه مرسی که وقت گذاشتی خوندی😍🤗
منم عاشق چنین خونههاییم اصلا هر چیزی قدیمیش قشنگه…میگن هنرمند همیشه تو آثارش خودشو جا میذاره ..گاهی هم افکار خودم تو این رمان وجود داره مثل همین علاقههای گندم به شعر و کتاب😊
#حمایت_از نویسندگان
منم عاشق بوی کتابم😁
خیلی قشنگ بود این پارت هم مثل همیشه
وای آره😊…ولی در عین حال غمی وارد دل آدم میشه وقتی به این فکر میکنم که گذشته با قشنگیهاش هیچوقت برنمیگرده فقط میتونم آه بکشم😔
مرسی که خوندی عزیزم مثل همیشه بهم انرژی دادی😍
آخیییی🥺🥺🥺واااییی چقدر خوب بوددد این امیر گاو میش😍😍😍🥺🥺🥺
خوشحالم که خوشت اومده نیوش جونم🤗🤩
آره خب گفتم تو این فصل بکم تغییرش بدم مثل اینکه دلتون برای اون روی وحشیش تنگ شده😂
نه تورو خدا لیلا اصلا هم دلمون تنگ نشده همین جوری بمونه مردک بز کوهی🗡😂😂😂
😂😂
خیلی لطف داری بهشهاااا🤣
تازه کجاشو دیدی😂😂😂🤣
یه نمهشو دیدم🤦♀️
😂😂😂😂
عالی بود لیلا جان ❤️
قربونت هلیا جونی ممنون از دلگرمیت🌻🌞
قشنگ بود مثل همیشه، مخصوصا توصیف خونه به دلم نشست🥰💋
ممنون از نگاه زیبات😊🤗
خوشحالم که خوشت اومده عزیزدلم🍄💛
یامور رو کی میذاری🙁
🙂💋
امروز میزارم😅
آخجون💃🤩
سلام خواهری هنوز نخوندم ولی کامنت رومیذارم خوندم نظرمیدم موفق باشی
سلام خانوم کمپیدا😂
باشه گلی منتظر نظر قشنگت هستم😘
ممنون لیلاگلی که پارت دادی
مرسی عزیزم خوشحال میشم نظرتو بدونم😊🌞
خب زندگی مشترک پستی بلندی های زیادی داره مردوزن بایدهمودرک کنن به هم عشق بورزن گاهی درک متقابل داشته باشن والبته هیچ چیزپنهانی ازهم نداشته باشن وتواین هاروخیلی خوب به تصویرمیکشی عزیزم جوری که آدم احساس میکنه که متاهل هستی وهمه این هاروتحربه کردی قلم قوی داره موفق باشی قربونت
دقیقا به خوبی تونستی توضیح بدی منم به عنوان نویسنده سعی کردم اطلاعاتمو ببرم بالا اگه کم و کاستی هست به بزرگی خودتون ببخشید😊💛
میدونی لیلاشوهرم همیشه بهم میگه هیچیوپنهون نکن حتی کوچکترینشوهرچقدرم بدباشه بگوتاآسیبی به زندگیمون نرسه باحرف زدن خیلی ازسوتفاهم هاهم حل میشه نمونش پنهانکاری گندم بودکه فاجعه بارآورد
دوستان گلم همیشه توزندگی صبروحوصله داشته باشین زودکسیوقضاوت نکنیدوقتی میشه باحرف زدن همه چیوحل کردچرادعواودلخوری همیشه ب۶ طرف فرصت بدین توضیح بده بعدتصمیم بگیرید
نکتهها و راهنماییهات مسلما خیلی بهمون کمک میکنه ممنون که گفتی👌🏻🤗
این امیر جدیده رو دوست دارم
میشه منم برم خونشون؟
عالی بود لیلاییی
تو کجا🙄😱
فکر کنم یه جنگ اساسی بین تو و گندم داریم😂
عالی بود👏
من برعکس گندم از خونه های امروزی خوشم میاد😎
عه جداً؟
من برعکس خونه بدون حیاط تو تصورم نمیگنجه اصلا دلم میگیره
آره
منظورم خونه های امروزی حیاط دار که امکانات دارن ، خونه ما همینطوری حیاط دار ولی کاملا امروزی!
هر کس یه سلیقهای داره عزیزم🙃
یه خونه که هم سنتی باشه هم مدرن عالی میشه☺
خیلی قشنگ بود احسنت👏👏👏👏👏
مرسی از این همه انرژی😍😘
گایززز میدونم اینجا جاش نیست ولی چون رمانم خیلی رفته عقب اینجا میگم…امروز میخوام پارت بذارم؛حمایت کنید هارت من رو بروکن نکنیددد🙂😂🥺
حتما عزیزم چرا که نه😂👍🏻
مثل همیشه همیشه عالی و پراز حس ناب💫
ممنون از نگاه قشنگت مبیناجان❤🤗
💛💛💛
وااااای لیلا من عاشق خونه های قدیمیام که وقتی واردشون میشی بوی آرامش و زندگی میدن
من حدود چن سال پیش رفته بودیم اصفهان الان حضور ذهن ندارم اسم محلشو لیلا وقتی واردش شدیم انگار رفتی توی ۷۰_۸۰ سال پیش درخت هایی که پر شده بدون از انارهای قرمز اینی که میگم برات من حدود ۶ سالم بود رفتم ولی اینقدر قشنگ بود اون محله که هنوز که هنوزه توی ذهنم مونده
وقتی وارد خونه شدیم که دیگه نگم برات یه حوض کوچولو وسط حیاط بود هر چی از خوشگلی درختا گل هاشون بگم کم گفتم در خونه از این آینه های رنگی رنگی بود یه آلاچیق چوبی خوشگل
اینقد قشنگ تو ذهنم مونده که اصلا نمیدونم چطوری توصیفش کنم ایشالله اگه قرار بود بریم حتما به بابام میگم اون محله ببرتم براتون عکس میفرستم
خدایی چین این ساختمونهای سنگی که داریم توشون زندگی میکنیم 😞
عااالی بودش این پارت تجدید خاطره کردیم🧡🧡🧡🤗
آره واقعا زندگی واقعی تو چنین خونههایی جریان داره فکر کنم اسم محلهاش جلفا باشه اگه اشتباه نکنم 🤔
لیلا همش میخوای منو اکلیلی کنی🥺✨️
خیلی قشنگ بود
منم عاشق کتابم
کتاب خوندن و فیلم دیدن رو با هیچ چیز عوض نمیکنم🤕😜
منم مثل تو بعلاوه مسافرت و خرید رفتن😉
همیشه قلبت اکلیلی خواهر خوشگل و قوی من😍🤗
ژووووم چقدر کراشه امیر😍😍🤣🤦♀️
خدایا بخاطر. دل پاک لیلا به ما از این کراشا بده🤣🤦♀️
😂😂
تو روحت ستی🤦♀️
این از درد بیشوهریههاااا🤣
اینقدخوب توصیف کردی بوی کتاب اومد زیردماغم خسته نباشی به قول خودت قلمت مانا😉