رمان بوی گندم جلد دوم پارت دو
تند و دستپاچه از ماشین پیاده شد سرش را که بالا آورد چشم تو چشم امیر شد
با دیدنش پرده را کنار زد هوففف یک نفس عمیق بکش گندم به خودت مسلط باش
آرش با چشمان اشکی ماما گویان نگاهش میکرد دلش ریش شد پسرکش معلوم نبود چقدر گریه کرده بود
کیفش را روی زمین انداخت و دستانش را از هم باز کرد بوسه طولانی روی سرش زد نگاهش به امیر افتاد هیچ نمیگفت و فقط با اخم ریزی بهش زل زده بود باید بهش توضیح میداد
آب دهانش را قورت داد
_یه نفر اومده بود که…ازم امضا بگیره… صدای…اون بود
پوزخند روی لبش قلبش را سرد کرد
سوئیچ را از روی میز برداشت و به طرف در رفت
_پایین منتظرتم دیر نکن
این را گفت و در را محکم بهم بست
چشمانش را با درد بست او فقط یک ربع دیر کرده بود یعنی یک حرف او را اینطور بهم ریخته بود !
حرصش گرفت شانس که نداشت مرتیکه اول هی میگفت خانم محتشم حالا اَد همونجایی که داشتم با امیر حرف میزدم باید میگفتی گندم خب معلومه که شک میکنه پوففف این از کجایش پیدا شد حالا نمیتوانست بگوید که علیرضا آمده بود اصلا کتابش را آتش میزد حالا خودش هیچی….
نه اینطور نمیشد بهتر بود چیزی نگوید مگر اصلا مهم بود علیرضا هم مثل بقیه آدم ها او که کاری بهش نداشت وای خدا کلافه شدم
مغموم به آرش زل زد
_تو بگو چیکار کنم مامانی باباییت از دستم ناراحته
پسرک انگشتش را وارد دهانش کرد و با چشمان درشتش به مادرش زل زد سریع آماده شد تا بهانه دستش ندهد کیف دستی و کادویش را برداشت و از خانه بیرون زد
توی ماشین فقط صدای آرش بود که سکوتشان را میشکست از این وضعیت راضی نبود با آن اخمیم که کرده بود مگر میتوانست حرفی بزند نمیخواست اوقاتشان تلخ باشد
لبش را تر کرد
_عه…میگم…امیر…
با دیدن تیزی نگاهش حرفش ناتمام ماند
پوفی کشید
_چرا از دستم ناراحتی…من که گفتم…
حرفش را عصبی قطع کرد
_من ناراحت نیستم گندم این تویی که جوری رفتار میکنی که باعث شک میشه
ابروهایش بالا پرید
_چه رفتاری خب…خب من از واکنش تو ترسیدم
چشمانش ریز شد
_چرا باید بترسی مگه چیکار کردی ؟
سردرگم به روبرو نگاه کرد و آرش را در بغلش جابجا کرد
_خب تو از صدای اون مرد بهم ریختی…منم ناخوداگاه ترسیدم…ببین امیر اون خودش منو به اسم صدا زد تا خواستم توبیخش کنم دیدم رفته
آه غلیظی کشید و سر تکان داد حواسش را به رانندگیش داد
با بغض زمزمه کرد
_تو رو خدا اخم نکن بعد مدت ها داریم میریم مهمونیا
گوشه لبش را جوید و چنگی به موهایش زد
پوفی کشید و پستونک ارش که بهانه اش را میگرفت در دهانش گذاشت
از گوشه چشم نگاهش کرد دستش را توی دستش گرفت و به طرف لبش برد بوسه گرمی رویش زد
_اون لحظه وقتی صدای یه مرد غریبه رو شنیدم که اسمتو صدا زد حالم بد شد نفهمیدم یهو عصبانی شدم
بازویش را گرفت
_تو حق داشتی اشتباه از اون بود حالا که تموم شده دیگه ولش کن
لبخند محوی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد
بعد از چند مین به خانه زهرا رسیدن
یک دورهمی دوستانه بود و به جز چند تا از دوست ها و همکارای سعید کس دیگری نبود آن ها آخرین نفری بودن که آمده بودن
زهرا رسیده نرسیده تا اتاق دنبالش آمد
_یه وقت نیایا منو دست تنها گذاشتی اینجا دلم خوشه یه دوست کنارم دارم
لبخندی زد و آرش را که خوابیده بود روی تخت گذاشت
به سمتش برگشت و با مهربانی گفت
_چیکار کنم زهرا جان تا رسیدم خونه فقط تونستم خودمو آماده کنم خب بگو هر کمکی باشه انجام میدم برات
چشم غره ای برایش رفت
_نمیخواد دیگه همه چیز اوکیه الاناست که سعید بیاد نمیدونه که این همه مهمون دعوت کردیم بهش گفتم فقط شمایید حالا به هوای خرید رفته سوپری
چشمانش گرد شد
_عجب ناقلایی هستی تو دختر پس بزن بریم تا نیومده
با هم از اتاق بیرون رفتن
زهرا حسابی برای تولد تدارک دیده بود یک کیک سه طبقه خریده بود آخر همین چند تا مهمان مگر چقدر کیک میخوردن حرفم که بهش میزدی جواب میداد
_بابا سعید عاشق کیکه تو ببین اگه امشب چیزی گذاشت
خنده اش گرفته بود سعید حسابی شکمو بود در این مدت هم وزن اضافه کرده بود از بس دستپخت زهرا را خورده بود دستپختش حرف نداشت
همه منتظر روی مبل نشسته بودن تا
سعید خان تشریفش را بیاورد زهرا برق ها را خاموش کرده بود بیچاره سعید زهره ترک میشد
همیشه اینجور جاها نمیتوانست خنده اش را کنترل کند دستش را دور بازوی امیر انداخت و خودش را بهش نزدیک کرد
امیر هم که با این تاریکی فرصتی بهتر از این بهش دست نمیداد نیشگون ریزی از پهلویش گرفت
با حرص به چشمان مشکیش زل زد میدانست که در تاریکی چشمانش عین گربه میشود
زیر گوشش پچ زد
_چش و چالتو اونجوری نکن کار دستت میدما
خون به صورتش دوید از این مرد بعید نبود همینجا آبرویش را ببرد ماشالا حیا میا که سرش نمیشد بر خودش لعنت فرستاد
کرم از خودش بود یکجا بیکار نمیتوانست بنشیند !!
با صدای در رشته افکارش پاره شد
مثل اینکه سعید آمده بود
تا وارد خانه شد با دیدن چراغ های خاموش تعجب سرتاپایش را گرفت
_زهرا..زهرا کجایی…برق رفته ؟
قدم اول را که برداشت یک چیزی عین بمب بغل گوشش منفجر شد
یک متر پرید بالا و
_زهرا ؟؟؟
_خاک تو سرت کنند به تو هم میگن مرد !
صدا صدای امیر بود
با تعجب چشمانش را باز کرد با دیدن برق های روشن خانه و چند جفت چشم که با خنده بهش زل زده بودن کم مانده بود از تعجب سکته کند
سرش را کج کرد که زهرا را کنارش دید
_ا..اینجا…چه خبره…؟
با لبخند نگاهش کرد جلوی پایش زانو زد
_تولدت مبارک آقای ترسو
ناباور بهش خیره شد ماند چه بگوید
زهرا امشب حسابی غافلگیرش کرده بود مهمانی همانطور که پیش بینی میشد به نحو احسن پیش رفت دور هم شام را خوردن
صدای به به و چه چه همه در آمده بوو آقای بهادری که یکی از کارمندان شرکت امیر بود و روابط نزدیکی باهاشان داشت با دستمال دور دهنش را پاک کرد و با لحن تحسین آمیزی گفت
_واقعا دستپختتون حرف نداره زهرا خانم حالا میفهمم سعید چرا از غذای رستوران چیزی نمیخوره
همه به این حرفش خندیدن و زهرا با متانتی که ازش بعید بود سری تکان داد و گفت
_شما لطف دارید به من ، بازم بکشید براتون
امیر اشاره ای به سعید کرد
_هی رفیق کمتر بخور این روزا حسابی تنبل شدیا باشگاهم که نمیای
سعید با بی خیالی قاشق پر از برنج را نزدیک دهانش برد
_ول کن داداش دنیا دو روزه حالا یه روز میرم باشگاه عضله میزنم این هوا
با افسوس سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت
بعد از شام به زهرا در جمع کردن میز کمک کرد الناز زن آقای بهادری خانم بسیار خوب و محترمی بود قبل از اینم چند بار همدیگر را دیده بودن ولی امشب صمیمیتشان بیشتر شده بود
خیلی خوش صحبت بود و باعث میشد سریع باهاش جور بشی با هم مشغول ظرف شستن بودن و از هر دری با هم حرف میزدن معلم بود و دو پسر بزرگ داشت که هر کدام دانشجو بودن
با صدای گریه آرش دست از حرف زدن کشید
شیر آب را بست
_عه زهرا میشه یه سر به آرش بزنی من الان کارم تموم میشه
زهرا با غرغر در یخچال را بست
_آخه چرا دارین ظرف میشورین شما…هوف مثلا مهمونی اومدینا…گندم برو کنار من خودم بقیشو آب میکشم
خواست اعتراض کند که نگذاشت و هلش داد عقب
به اجبار دستکشهایش را از دستش درآورد و به طرف اتاقی که آرش درش بود رفت در آغوشش کشید و او را در بغلش تکان داد
_جانم مامان چیشده من اینجام پسرم
پستونکش را به دهانش زد و زیر لب مشغول قربان صدقه رفتنش شد
آرش در بغل ، میان جمع رفت
امیر با دیدنش دست دراز کرد
_بدش ببینم پسر بابا رو
از خدا خواسته به دستش داد خوب بود که آرش لجبازی نمیکرد همه با ذوق به پسرک نگاه میکردن و یکریز قربان صدقه اش میرفتن آرش هم که در همچین جاهایی خوب بلد بود دلبری کند از آن لبخندهای شیرینش را میزد که دوست داشتی فقط در بغلت بچلانیش
سعید آرش را روی پایش گذاشت و به امیر اشاره زد
_ببین پسرتم تپله فقط به من گیر میدی
خنده اش گرفت قبل از اینکه امیر جواب دهد کنارش روی مبل نشست و گفت
_بچم هنوز یک سالشه طبیعیه که تپل باشه بزرگ که بشه خودش لاغر میشه آقا سعید
شانه اش را بالا انداخت
_خب حالا من که چیزی نگفتم زن و شوهر جبهه گرفتین
امیر چپ چپ نگاهش کرد و آرش را ازش گرفت بچه بیچاره اش عین توپ میانشان پاسکاری میشد
صدای ضبط بلند شد زهرا اولین نفری بود که رفت وسط
دستانش را از هم باز کرد
_بیاین بابا یکم قر بدین چربی ها آب بشه
اول از همه دست سعید را گرفت و بردش وسط همه با لبخند به رقص این زوج نگاه میکردن کم کم بقیه هم رفتن وسط
نگاهی به امیر کرد زیر گوشش پچ زد
_ما هم بریم ؟
با ابروی بالا رفته نگاهش کرد امیر اهل رقص نبود حداقل از اینجور رقص ها به نظرش جلف بازی میامد
با ناز نگاهش کرد
_لطفا امیری ؟
پوف کلافه ای کشید مقابل این نگاه مگر میتوانست تسلیم نشود
دست در دست هم وسط پیست رقص رفتن با این تفاوت که این بار آرش هم همراهشان بود و در بغل پدرش با شادی دستانش را تکان میداد
آخ که رقص سه نفره عجیب میچسبید
یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد همانطور که میرقصیدن حواسش به آرش هم بود
لبش را به گوشش چسباند
_این رنگ مو بهت میاد
ابروهایش بالا رفت از این رنگ خوشش آمده بود ؟
نمیتوانست باور کند با آن داد و قالی که چند روز قبل راه انداخته بود میخواست کلا قید رنگ کردن را بزند
رنگ مویش مشکی بود که خیلی هم بهش میامد آن شب چقدر با ذوق به خودش رسیده بود و منتظر آمدنش بود بعد آقا چنان قشقرقی به پا کرده بود بیا و ببین
موقع خواب هم مثلا قهر کرده بود در آغوشش گرفته بود ولی یک کلمه حرف نزده بود آخر این دیگر چه قهری بود حالا چطور شده بود که نظرش عوض شده بود خدا میداند
به خاطر بهانهگیریهای آرش مجبور شدن زودتر به خانه برگردن به محض رسیدن بدون اینکه لباس هایش را عوض کند روی تخت نشست و مشغول آرام کردن پسرک شد گریه اش اصلا بند نمیامد و با بیقراری مشت های کوچکش را در هوا تکان میداد
_هیش پسرم چیه ببین الان بابا میاد بابا بیا پیش آرش
سعی میکرد با بچگانه حرف زدن حواسش را کمی پرت کند
ولی زهی خیال باطل این بچه امشب بنای لجبازی گذاشته بود در باز شد و امیر وارد اتاق شد پوفی کشید
_چشه این نمیشه یه جا بردش
با حرص همانطور که ارش را در بغلش تکان میداد جوابش را داد
_خودمم موندم من دیگه غلط کنم این بچه رو با خودم ببرم اصلا نمیفهمم دردش چیه
جلو آمد و آرش را ازش گرفت
_پاشو لباستو عوض کن خودم آرومش میکنم
چیزی نگفت و رفت تا لباس هایش را عوض کند
آرام که نشد هیچ گریه اش شدت هم گرفته بود دوست داشت از حرص موهای خودش را بکشد و یک جیغ هم سر این بچه بزند تا تمامش کند
گرسنه که نبود دستی به شکمش کشید که از فرط گریه تند تند بالا پایین میرفت چقدر داغ بود
نگران امیر را تکان داد
_پاشو امیر باید آرشو ببریم دکتر
خستگی از چشمانش میبارید
_من فردا صبح زود باید برم سرکار چشه مگه بهش شیر بده یکم
_وا یه چی میگیا اصلا گرسنش نیست شکمشم سفته دست زدم خیلی داغه باید زود بریم دکتر
پوفی کشید و تیشرتش را از روی تخت چنگ زد زیر لب همانطور غر میزد
همانطور یک چادر سرش گذاشت و پتویی دور آرش پیچید به نزدیک ترین درمانگاه رفتن
دکتر با دیدنش سریع معاینه اش کرد و برایش دارو و آمپول نوشت دلش ریش میشد از دیدن پسرکش
_آقای دکتر بچم چشه یهو شکمش درد گرفته
دکتر که مرد میانسالی بود از بالای عینکش نگاهی بهش انداخت و گفت
_شیر مادر را میخوره ؟
سریع جواب داد
_آره چطور مگه ؟
_مطمئنا غذای مضری خوردین که باعث شده پسرکوچولوتون دچار درد شکمی شه لطفا از این به بعد بیشتر مراقب باشین
امیر نگاهی بهش کرد و نسخه را از دکتر گرفت قبل از رفتن در گوشش گفت
_من میرم داروهاشو بگیرم الان میام
سری تکان داد و روی صندلی نشست
پسرک روی تخت آرام نق میزد
از خودش بدش آمد که به خاطر سهلانگاریش پسرکش دچار مشکل شده بود مگر شکم کوچکش چقدر طاقت داشت نمیدانست با خوردن کیک پرتقالی دچار حساسیت میشود از این به بعد باید بیشتر رعایت میکرد
بعد از خوردن آمپول و توصیههای دکتر به خانه بازگشتن دکتر گفته بود قبل از خواب باید شربت را بهش بدهند
اینجایش مکافات داشت مگر میگذاشت دارو بهش بدهند گریه هایش دلش را ریش میکرد
_امیر خودشو کشت نمیشه اینجوری
با اخم و کلافگی شربت را در سرنگ ریخت و چنان نگاهی به پسرک کرد که گندم خودش زهرهاش آب شد
_نگهش دار اعصاب نزاشته برام
با زور سرنگ را میان لبهای کوچکش گذاشت و دارو را به خوردش داد
حالا راند آخر لجبازیش مانده بود جوری سرش را در سینه مادرش مخفی کرده بود و زار زار گریه میکرد انگار زهر بهش داده بودن
در بغلش تکان داد و مشغول لالایی خواندن شد
_بخواب آرش چیه مامانی
غصه دار نامفهوم برای خودش حرف میزد و مشتش را بغل لبش گذاشته بود
امیر که چشم رو هم گذاشته بود عصبی نیم خیز شد و با تشر نگاهش کرد
_ساکت تا سه میشمارم خوابیدی که خوابیدی وگرنه ….
آرش ترسیده از صدای داد پدرش خودش را در آغوش مادرش مخفی کرده بود
نگاه چپ چپی بهش انداخت
_امیر بچهست خب بخواب دیگه چرا داد و قال راه میندازی
نگاه بدی بهش کرد و بالش را روی سرش فشرد
_د اگه گذاشتین کپه مرگمو بزارم سرم داره میترکه دو دقیقه ساکتش کن
لبش را گزید و دستش را در موهایش فرو کرد بعضی وقتها حس میکرد دو تا بچه دارد منتها یکی بزرگتر بود همیشه اینجور جاها خستگیش را کنار میگذاشت و سعی میکرد هم همسر خوبی برای شوهرش و هم مادر نمونهای برای فرزندش باشد
همانطور که موهای امیر را نوازش میکرد تا درد سرش کمتر شود حواسش به آرش هم بود که با چشمان درشتش بهش خیره بود و آرام نق میزد
زیر لب آرام مشغول صحبت شد
_هیس بزار بابایی بخوابه
پسرک بیخبر از همه جا بلند و کشدار لفظ بابا را هجی کرد
لبش را گاز گرفت وای الان باز عصبی میشه
امیر سرش را از روی بالش بالا آورد
_ مثل اینکه امشب شب زندهداری داریم بزارش رو تخت ببینم چی از جون این بابا میخوای تو
با لبخند پسرک را بینشان گذاشت و خودش هم زیر پتو خزید حالا سر هردویشان روی بازوی امیر بود
_نگو به بچهام اینجوری خب بابای اخموشو دوست داره
بوسه ای به سرش زد و خم شد و چند بوسه نرم هم روی صورت تپل آرش نشاند
_توله شیطون من
با اعتراض اسمش را صدا زد
_عه امیر صد بار گفتم دیگه این حرفو تکرار نکن
تک خنده ای زد و مشغول نوازش شکم آرش شد
_بیخیال عشق باباشه امشب بابا رو عصبی کرده
با لبخند به محبت های پدرانهاش چشم دوخت و برای هزارمین بار خدا را به خاطر داشتن این خوشبختی شکر کرد
**************
خوشبختی او در همین خانواده سه نفرهاش خلاصه میشد در همین باباگفتن های آرش و خنده های از ته دل امیر ، انگار زندگی هم نمیخواست دست از این لبخند عمیق بردارد تا همچین لحظاتی خراب نشود
آرش را وسط تخت نشاند و با شیطنت در آغوش امیر خزید
پسرک با چشمان درشت شده مشتش را وارد دهانش کرده بود
امیر با بدجنسی گندم را در آغوشش فشرد
_بابای کیام من ؟
خندید و دست دور گردنش انداخت
_بابای من…بابا امیر منه…مال منه
امیر کوتاه خندید و دوباره سوالش را تکرار کرد
_بابای کیام ؟
ابرو بالا انداخت و با بدجنسی لب زد
_من
پسرک جیغی زد و تاتی تاتی کنان خودش را به پدرش رساند و با مشت های کوچکش سعی داشت آن ها را از هم جدا کند
بازی همیشگیشان بود نمیخواست یک ذره هم پدرش را با کسی شریک شود
امیر بغلش کرد و چند بوس آبدار روی سر و صورتش نشاند
_فقط بابای آرشم…بابای توام…زندگی من
پسرک محکم و غلیظ واژه بابا را تکرار کرد
و اتاق پر شد از صدای خندههایشان کاش که دنیا از حسادت این خندهها را ازشان دریغ نکند
نمیدونم چرا ولی احساس می کنم خیلی قشنگ میگه بابای کی ام؟!😂
اتفاقا منم یه همچین حسی دارم😂
از اسمت خوشم اومد🤭🤭
خوشبختم
منم همین احساسو دارم💖😁
خب خداروشکر هم احساسیم
فقط اون دنیا حواست باشه ما رو دیگه راه ندی جهنم بگو که هم احساس بودیم بدو برو بهشت😂سفیر هم هستی مقامت بالاعه
چشم حتما😂❤
هواتو دارم وی ای پی بهشتو برات اوکی میکنم🤍🪐
شانس آوردی هم احساس بودنمون پارتی شد برات😂😂😂
اگه بگم رو آرش کراش زدم مسخره ام نمیکنین؟😂😂💔
خیلی گوگولیه
ستایش حون رو آرش کراش نزدی؟ 🙈🥲
امیدوارم زندگیشون خراب نشه
آخییی😍🤒
نه چه خندهای خب بامزهست دیگه😂
نه دیگه ستی احتمالا این یکی از دستش در رفته🤦🏻♀️
😂😂😂
آرش هنوز خیلی بچه اس معلوم نیست چقدر هات و جذابه😂🤦♀️
اگه اخلاقای تومخی باباش رو نداشته باشه و هات جذاب باشه مال خودمه😁😎🤣
کلا هیچکس از زیر دستت در امان نیست😂
ای خدا من اول روش کراش زدم😂💔
لیلا چقدر خانواده سه نفره قشنگین🥺😍❤
تورو خدا گند نزن به زندگیشون🥺🥺🥺
اوهوم خیلی😍
من خودم دلم ضعف رفت واسه این صحنههای آخر🤒
اگه دلت ضعف نمیرفت جای تعجب داشت💖😂✨😁
اره واقعا
عزیزم میشه پرایوت چت رو چک کنی لطفا🥲❤
وای خیلی قشنگننن
لیلا تورو خدا گند نزنی به زندگیشون هااا
اون علیرضا هم ایشالا فقط تو پارت اول حضور داره و بقیه پارت ها نیست ایشالااا
مرسی از نظرت عزیزم😊
هنوز اوایل داستانه تانسو جان دوست دارم بدونم حدست چیه !
حدسم اینه باز از هم جدا شون میکنی 😥😭 و مارو عذاب میدی
منم این حدسو میزنم🥲💔
سر جلد یک من یبار رفتم کما برگشتم خدا این جلدو بخیر کنه
و منی که باور کردم کما رفتی😂😂
🤣 🤣
😂😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اوه معلومه کارنامه خوبی پیش شما ندارم😂
لیلا کارنامه ات افتضاحه🤣🤦♀️
خیلییی😂😂😂💔
ایشالا منقرض شه این علیرضای سلیطه
آروم باش دختر😂
فقط اسمت😆😆
چجوری آروم باشم عزیز من؟؟ 😡🔪
خشم داره در وجودم زبانه میکشه
ای خداااا
الهی منفجر شی علیرضاا
💖🙂😂
ایشالااا
دعا کنیم همه🤲🏻😂
بابا دست از سر این علیرضا بردارین مگه چیشده😂
لیلا خبری از نازی نیست😁🤣
فک کنم کارای خاک بر سری کردن غش کرده🤣🤣
آره دیشب گفت فردا میام تو سایت براتون همه چیو تعریف میکنم رفته که رفته
ضحی و الماس هم نیستن !
نازی که ور دل شوهرشه الماسم هفته آخری داره خر میزنه🤣🤦♀️
ضحی رو نمیدونم😁🤣
خر میزنه یعنی چی 😂
فک کنم یعنی داره عین این حیوان نجیب درس میخونه🥺🥺😅😅😅
خر خون شنیدی؟؟؟
اینم مثل همونه🤣🤦♀️
آره برای کنکور منظورته؟
اصلا یادم نبود..
🤣 🤣 😁 😁
🤣لیلا پارسال این موقع داشتم میگفتم اوووو یه سال وقت دارم بعد الان…. 🤦♀️
آره دیدی چه زود گذشت😂
زیاد فکر و خیال نکن روزی دو سه ساعت بخون ایشاالله موفق میشی
خیلیی🤣🤣
آخ انقدر فیلم و سریال رو هم تلمبار شده دارم🤣🤦♀️
از فکر اینکه از پنج شنبه میرم سراغشون دارم از خوش غش میکنم🤣🤣🤦♀️
قربانت مرسی😘💖
از دست تو دختر😂😂
میخاد زندگی زیباشونو قهوه ای کنه طبق کارنامه ی زیبا شما😂💔 و پیش بینی های من
اینا تازه بهم رسیدننننن خدااااااا😂🤦🏻♀️
من طاقت دوری شونو ندارممم🥺🥺💔
خیلییی قشنگگ بود🥹
ممنون از نگاه زیبات سوگل جان😍
چقدرررر قشنگنننن اینا😍
مرسی از نگاه قشنگت 😘😍🤗
خیلی خوب بود🥺🥺🥺