رمان بوی گندم جلد دوم پارت هشت
کشان کشان خود را به در رساند
صدای گریه آرش میآمد و قلبش هزار تکه میشد
چند ضربه به در کوبید
_امیر تو رو خدا این در رو باز کن
اشک های همیشگیش صورتش را خیس کردن
_خواهش میکنم…التماست میکنم…اون بچه گشنشه تو رو خدا…
محکم تر به در کوبید و ضجه زد
_امیر…دارم میمیرم…آرشو ازم نگیر
هق هقش بالا رفت
مثل همیشه سکوت بود که نصیبش میشد
گوشه دیوار زانوهایش را بغل کرد و سرش را رویش گذاشت
سه روز بود از آن روز کذایی گذشته بود
سه روزی که در این اتاق حبس شده بود
سه روزی که جهنمش شروع شده بود
و عذاب میکشید ، نمیفهمید مگر چه گناهی داشت دل چه کسی را شکسته بود که این بلاها سرش میآمد…دلش برای طفلکش خون بود صدای گریه اش را میشنید و کاری از دستش برنمیآمد ؛ بچه اش که گناه نداشت
دلش مادرش را میخواست آخر شیرخشک با بدنش سازگار نبود شب تا صبح فقط بیقراری میکرد
امیر میخواست مجازاتش کند آن هم با گرفتن خودش و بچه اش از گندم
آه که دیگر گندم مرده بود خشکیده بود از آن روز زندگیش سیاه شده بود از همان چیزی که میترسید بالاخره سرش آمد
میگن عمر خوشبختی کوتاهه حکایت حال الانش بود
امیر دیگر او را باور نداشت حتی نمیخواست حرفهایش را بشنود
در یک اتاق او را زندانی کرده بود بی آنکه بداند دارد چه بلایی سرش میآورد
داشت ذره ذره آب میشد ساعتی نبوده که آه نکشد از خدا میخواست تاوان بلایی که سرش آمده را از آن نامردی که اینطور او را بدبخت کرده بود بگیرد
خدا ، خدا…
این روزها حالش آنقدر بد بود که با خدا هم قهر کرده بود با خودش میگفت در حق چه کسی ظلم کردم که نمیتونم یه بار با خیال راحت طعم خوشبختی رو بچشم خدایا تو این دنیا به این بزرگی قد خوشبختی ما جا نبود
کفشدوزک کوچولو حسابی غصه داره
چون که برای دوختن دیگه کفشی نداره
سوزنشو گذاشته کنار گل تو باغچه
کاشکی براش بیارن یه لنگه کفش کهنه
نخهاشو قیچی کرده تا که بشه آماده
وقتی کفشی نداره نخ ها چه سودی داره
کاشکی براش بیارن یه لنگه کفش کهنه
یه لنگ کفش کهنه یه لنگه کفش کهنه
بغضش برای هزارمین بار ترکید
تنهای تنها بود، حتی دیگر پسرک هم گریه نمیکرد دیگر او را صدا نمیزد مادرش را فراموش میکرد ؟!!
تا کی میتوانست تحمل کند کی این کابوس تاریک تمام میشد دلش داشت میترکید
دلش آغوش عشقش را میخواست کاش بغلش میکرد کاش با نوازش هایش زخم هایش را درمان میکرد ، اما همه اینها
خیال بود و خیال
مردش دیگر او را نمیخواست انگار اصلا گندمی وجود نداشت داشت مجازاتش میکرد به کدامین گناه !
تمام درها را به رویش بسته بود به یاد آورد آن روز را
همینجا در این اتاق او را انداخته بود چقدر لحنش غریب بود تا به آن روز او را هیچوقت اینطور ندیده بود
《 _داغتون رو به دل هم میزارم…کور خوندی که فکر کردی طلاقت بدم…از این به بعد اینجا برات میشه جهنم…زنی که خیانت کنه رو باید کشت…ولی من نمیکشمت گندم زنده زنده زجرکشت میکنم 》
جملهاش در مغزش اکو شد
خواست بگوید هر جا که تو باشی مگر جهنم است ولی فراموش کرده بود که امیر ارسلانش رفته بود این مرد هیچ شباهتی به او نداشت دیگر کتکش نمیزد نه ولی با زندانی کردنش در این اتاق داشت او را میکشت
چرا مردش نمیفهمید که هیچکس نمیتوانست جایش را در قلبش بگیرد
چرا حرفهایش را نمیشنید !!
دنیا چه بازی با او داشت که میخواست اینطور زمینش بزند
*********
با صدای زنگ تلفن پلکهای بستهاش را آرام باز کرد
دستی پشت گردنش کشید و تیشرتش را از روی بالش چنگ زد
از دیشب تا به الان نخوابیده بود و حالا هم چند ساعتی بود که توانسته بود بخوابد
نگاهی به چهره غرق در خواب پسرکش کرد
دیشب با هزار زور توانسته بود او را بخواباند
باید هر چه زودتر یک پرستار استخدام میکرد
او که همیشه نبود
گوشی را جواب داد
_الو ؟
صدای حاج رضا پشت گوشی پیچید
_کجایی پسر…پیدا نیستی…سعید میگفت شرکتم نمیای !
دستی بر پیشانیش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد
_راستش نشد بهتون بگم…اومدم شمال
شرکتم دورادور حواسم بهش هست
لحنش رنگ تعجب گرفت
_شمال ! تنها رفتی یا گندم هم باهاته ؟
گوشه لبش را جوید
به سمت یخچال رفت و لیوان آبی برای خود ریخت
_خانوادگی رفتیم…گفتم یکم حال و هوا عوض کنیم…یه چند هفته ای هستیم اینجا
این دروغ نیاز بود
باید یه مدت از بقیه دور میشدن
حاج رضا از شنیدن این خبر خوشحال شد
_کار خوبی کردی پسرم…زودتر از اینا باید میرفتین…ولی کاش یه خبر میدادی
نگران شدیم…گندم حالش خوبه
خشم در دلش جوانه زد مشتش را فشرد تا عصبانیتش را کنترل کند
_خوبه…اونم خوبه…من دیگه باید برم حاجی
کاری ندارین ؟
_نه پسرم به سلامت…آرش رو از طرف من ببوس
_باشه خداحافظ
تماس را قطع کرد و پوفی کشید
حوصله سوال جواب کردن را نداشت
تصمیم گرفته بود یکماهی از همه دور باشند تا یک تصمیم درست بگیرد باید فکرهایش را جمعوجور میکرد
کنار آرش روی تخت نشست پسرک با چشمانی باز بهش خیره بود
دستی بر موهایش کشید و صورتش را نرم بوسید
_جونم چرا نمیخوابی پسرم ؟
پسرک هم مثل خودش خواب نداشت انگشتش را وارد دهان کرده بود و به دور و برش نگاه میکرد
دیشب مرد و زنده شد پسرکش مادرش را میخواست و او این را ازش دریغ کرده بود
این بچه گناهی نداشت ولی چه کند که نمیتوانست پسرش را دست آن زن بسپرد
آن زن دیگر حتی اسمش را هم نمیخواست بیاورد برایش مرده بود همان روز
پرونده اش را بسته بود ، آن زن خطا کرده بود
هر کاری میکرد میگذشت جز این
فکر اینکه آن روزها با آن مرد تماس میگرفت خون خونش را میخورد
میگفت مزاحمش بوده برایش پیام
تهدید آمیز فرستاده آن روز ازش خواست نشانش دهد
پوزخندی در دل زد تمام پیام ها را حذف کرده بود همه این ها نشانه چی بود ؟ دیدارهایش با آن مرد مخفی کاریش ،
باز شدن پای آن نامرد ، نه تحمل این یکی را دیگر نداشت
خیانت بخشودنی نبود
باید تاوان میداد هنوز اول راه بود
_ما..ما
با اخم سرش را به سمتش برگرداند
یک کلمه دو بخشی حالش را خراب میکرد
این بچه چه میخواست از صبح شروع کرده بود به لجبازی !!
رویش خم شد و انگشتش را جلوی بینیش گذاشت
_هیش آروم
پسرک با لجبازی به پدرش مشتش را کنار لبش گذاشت و دوباره ماما گفتن هایش را تکرار کرد این بار با گریه
چنگی به موهایش زد هیچ فکر نمیکرد در زندگیش به همچین جایی برسد
پوشکش را باید عوض میکرد !!
نه تمیز بود، میماند درست کردن شیر همه چیز را آماده کرد
پسرک با چشمان اشکی نگاهش میکرد
با آستین تیشرتش صورت خود را پاک کرد
شیر گرم را داخل شیشه ریخت و کمی تکانش داد
دلش میگرفت وقتی میدید پسرکش با ولع شیرش را میخورد بی خبر از دردهای بعدش بهترین شیرخشک را برایش فراهم کرده بود اما با خوردنش شکمش درد میگرفت
آخر بچه اش به شیر مادرش عادت داشت
بوسه طولانی و عمیقی روی سرش نشاند
_جوندلم گرسنته آره ؟
با چشمان درشتش خیره پدرش بود و هر دو دستش را موقع خوردن محکم مشت کرده بود
لبخند تلخی زد دنیایش همین بچه بود
انگیزه زندگیش فقط همین پسر بود و بس
برایش همه کار میکرد همه کاری
بچه اش به مادر خیانتکاری مثل او نیازی نداشت
از همان روز هم پدرش میشد هم مادرش
لیلا خیلی نامردی واقعا دلم گرفت
ای کاش هر دوشون یکم آدم بودن… فقط یکم🤦♀️😂
آخ دیت رو دلم نزار که خونه از دست لیلا🥲🥺
بیشتر از لیلا قصد جون علیرضا وگندم رو دارم🔪😂
من فقط میخواد سر به تن علیرضا و امیر نباشه
ولی خیلی دلم گرفت توی این چند پارت فقط غصه خوردم
گندم که خودش مهرهسوختهست
درسته اشتباه کرد زودتر به امیر نگفت اما خب انتظار هم نداشت علیرضا همچین کاری کنه بعدش هم که امیرارسلان با اون رفتارش به کل ناامیدش کرد
ستی عفریته پارت جدید فرستادم برو بخونش🤣🤣
دارم میخونم😂😂😂
ستی برگشته یکم انرژیها برگشت😂
من انرژی داشتم که
🤣🤣
هوهووو پس بیا وسط قرش بده …..🤣🤣
اصلا توانش رو ندارم😮💨
نچ نچ پس انرژی نداری دیگه🤣
پشو دختر پشو بیو قرش بده🤣🤣💃💃
انرژی دارم اما همه جام درد میکنه جون ندارم از جام بلند بشم
تو چرا؟؟ من از صبح مثل حیوانی نجیب چهار پا جان کندم😂🤦♀️
🤣🤣🤣
دیروز باشگاه بودم مربیمون پدرمون درآورد
همه جام درد میکنه😭😭
💃 💃
هووووو💃💃
منظورم تو نبودی گلم کلی گفتم این چند روز که نبود سایت رو مود افسردگی میچرخید نمیدونم من اینجوری حس میکردم☺
ادمین چرا نیست😭😭😭😭
آره نمیدونم چرا این سایت اینجوریه کاش یه قابلیتی داشت که همون موقع پارت رو میفرستادی روی سایت قرار میگرفت☺
اوهوم🥺🥺
بله من بمب انرژیم😂😂😂
رفتی پارتهای قبلی رو خوندی؟
انتظار داری تا آخر امیر و گندم عاشق هم بمونند🙄 خب داستان رو باید یکمی تغییر بدم دیگه
پارت قبل رو کامل نخوندم
دلم نیومد وسطاش ولش کردم🥺🥺🥺
باید تغییر بد اما من متنفرم از اینکه آدم ها انقدر راحت با دیدن چهار تا عکس و فیلم که الان راحت میشه درست کرد اعتمادشون نسبت به هم رو از دست میدن🤦♀️
عه ؟
چی بگم حق با توعه اما از همه بیشتر اون وضع گندم و مستیش روی تخت باعث شد که امیر دیوونه بشه اگه فقط از زاویه دید امیر فکر کنی متوجه میشی چی میگم مخفی کاری گندم هم کم تاثیر نداشت هر کس باشه یکم شک رو دیگه میکنه
قبول دارم گندم گند زده واقعا اما امیر هم باید آروم تر برخورد میکرد بعد این گندم خر چرا باید از دست علیرضا لیوان بگیره بخوره؟؟؟ بخدا به خونش تشنه ام🔪😂🤦♀️
تو حال خودش نبوده که میگم مست بوده هیچ درکی از دور و اطرافش نداشته
غلط کرده مست کرده😂😂😂
اصلا امیر حقداره دارش بزنه🤣🤦♀️
این وسط دلم برا آرش میسوزه که گیر این ننه بابای خر افتاده😂🤦♀️
مثل اینکه نخوندی جانم🙄
علیرضا با دارو مسمومش کرد بعدشم این وضع پیش اومد
خوندم و فهمیدم علیرضا چه غلط اضافه ای کرد ولی در کل گندم غلط کرده به من ربطی نداره😂😂
میگم ستی به نظرم تو برو به ادامه سفرت برس اینجوری بهتره 😂
متاسفانه دیروز عصر برگشتیم تهران و از صبح دارم خونه رو مرتب میکنم🤦♀️🤦♀️
خوندن رمان و حرص خوردن از دست این شخصیت های رو اعصاب بهتر از کار کردنه🤣
اوه درکت میکنم سفرم که میری به جای اینکه یکم استراحت کرده باشی بیشتر خسته و کوفته برمیگردی خونه هم که میای انکار زلزله هفت ریشتری اومده انگار تو این چند روز روح و جن تو خونه میچرخیدن والا😂
تازه فکر کن گل های مامانت خشک شده باشه کلی سرت غر بزنه و مجبورت کنه بهشون برسی😂🤦♀️
من از گل رو دوست دارم ولی از رسیدگی بهش متنفرم🤦♀️
آره خب دیگه اعصاب واسه آدم نمیمونه☹️
آره خدایی با اینکه وجود خارجی نداره اما دلم ریش میشه وقتی صحنههاش رو میخونم انگار واقعا گریهاش رو میشنوم💔
آرش کراش جدیدم🤣💔🥺
دیوونه😂🤦🏻♀️
این وسط بیشتر از همه دلم واسه آرش میسوزه😥
لیلا جان من بس کن همش حس میکنم این بلاقراره سرخودم بیادنکن توروخدا🥺چقدزندگیشون به گندکشیده شد کاش امیریکم تحقیق میکرداون که خیلی آشنا آره چه میدونم یه مدرکی ازبیگناهی گندم روکن کشتی منوبخدا🥺😭
ای بابا این رمانه عزیزجان چرا به خودت میگیری خب🤣🤦🏻♀️
امیرم فعلا هم علیرضا رو مجازات کرده هم گندم رو بیگناه داره عذاب میده چون حس میکنه بهش خیانت شده حرف هیچکس رو قبول نداره .. از اینجا به بعدش باید ببینیم گندم چه راهی رو میره
چه میدونم بخدا دلشوره میگیرم
باز نازی شروع کرد😂🤦♀️
آخ که دلم میخواد روزی رو ببینم که امیر مثل سگ از رفتارش پشیمونه اما دیگه هیچ راه برگشتی نیست😮💨😮💨
بلی بلی😁
🥺🥺😢
نه خب گندم هم مقصره نبایدپنهون کاری میکرد
آره خب اونم مقصره اما امیر که ادعای عاشقی میکرد حداقل باید یه حرفش گوش میداد یکم تحقیق میکرد بعد
بمیرم برای ارش…😔💔
پ.ن=دیگه نمیتونم برای امیر بمیرم😂علیرضا ولم میکنه💔😂
😂😂😂😂