رمان بوی گندم پارت ۴۳
گازی به لقمه نان پنیر سبزیش زد از دیروز علاقه اش به این ساندویچ زیاد شده بود
زیر چشمی نگاهش میکرد این چندمین سیگار است که داشت میکشید چقدر بوش خوبه
انگار که جادویش کرده بودن بوی عطر دیوانه کننده اش با آن بوی سیگار عجین شده بود و داشت مستش میکرد
هنوز متوجهش نبود قبل از اینکه اجازه واکنشی بهش بدهد روی پایش نشست و آن بویی که اینگونه حالش را خراب کرده بود را استشمام کرد
گنگ نگاهش کرد و کمر دخترک را گرفت تا نیفتد نگاهش متعجب روی لبخند و آن پلک های بسته اش بود
اخمی میان ابروهایش نشست پک عمیقی به سیگارش زد و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد از دیروز یک کلمه هم با او صحبت نکرده بود و امروز هم با آنکه روز جمعه بود رفته بود شرکت و تا عصر به خانه نیامده بود
دلش برایش تنگ بود بوسه نرمی کنار گوشش نشاند چشمان زیبای عسلیش را باز کرد سرش را جلو برد و بوسه دیگری این بار زیر چشمانش نشاند
لبش را برنداشت و همانجا روی پوستش کشید تا بالای لبش
دستش دور گردنش حلقه شد
سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و چنگی به پهلوهایش زد
دخترک را روی کاناپه خواباند و خودش هم رویش نیم خیز شد
گندم با ترس نگاهش کرد
_ا…امیر ؟
اخمهایش هنوز سرجایش بود سرش را جلو برد و بوسه طولانیش را از سر گرفت
دیگر داشت نفس کم میاورد نصف وزنش رویش بود و او میترسید برای جنین اتفاقی بیفتد
دستش را روی سینه اش گذاشت تا کمی عقب برود لبش را ازش جدا کرد و سرش را کمی از صورتش فاصله داد
آب دهانش را قورت داد
_ب..بچه
انگار از آسمان شهاب سنگی روی سرش پرتاب کرده باشند رگ پیشانیش برجسته شد گندم از این حالتش در خود جمع شد سیاهی چشمانش حالا ترسناک تر از همیشه بود
از رویش بلند شد و عصبی چنگی در موهایش زد
گندم نمیدانست باید چکار کند چرا یکهو اینطور شد !
گوشه کاناپه نشست و با لحن آرامی گفت
_امیر این بچه ماست
_ساکت شو
ناباور نگاهش کرد
انگشتش را جلویش تکان داد و از لای دندان های بهم چفت شده اش گفت
_بچه ای در کار نیست اون فقط یه تیکه خونه
انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشن حس کرد ضربان قلبش کند شده است فقط توانست اسمش را صدا بزند
_امیر؟
کلافه و عصبی پایین کاناپه چمپاتمه زد
_امیر هان چی ، امیر چی ؟
مگه بهت نگفتم ، مگه نگفتم نمیخوام
داشت او را سرزنش میکرد؟
مگر دست خودش بود !
_اون بچه توعم هست
عین آتشفشان منفجر شد
_انقدر بچه ، بچه نکن من که از اول گفتم نمیخوام
با حرص از جایش بلند شد و روبرویش ایستاد مثل خودش با تن صدای بلند گفت
_یه جوری میگی انگار من تنها خواستم
بچه دار شم تو مراقب نبودی تقصیر توعه حالا داری منو بازخواست میکنی این بچه ماست حتی اگه یه جنین بیست روزه باشه تو مشکلت چیه امیر ارسلان؟
فکش از خشم منقبض شد
_حرف نباشه اون جنین هنوز قلبش هم تشکیل نشده نمیخوام حالا بچه تو زندگیمون بیاد چرا نمیفهمی هان ، چرا نمیفهمی ؟
با بغض سرش را تند تند تکان داد
_نه تو حرفت چیز دیگه ایه خب تقصیر من چیه امیر هان اون بچه وجود داره هست حتی یه تیکه خون تو چت شده ؟
دستش را در هوا تکان داد
_واسه من بغض نکن برات وقت میگیرم همین فردا سقطش میکنی
نمیخوام بحث بیخودی کنم
شکه نگاهش کرد
چرا هر چه سعی میکرد منظور حرفش را نمیفهمید وقت میگرفت برای چه چیزی ؟
سقط !!! بچه کی را میخواستن سقط کنند
نگاه دخترک داشت روح و روانش را خراب میکرد شانه هایش را در بر گرفت
_ببین گندم من و تو هنوز اول راهیم یه بچه الان نمیخوام اصلا من هیچی تو خودت چی تو هنوز دانشگاهت تموم نشده مگه نگفتی میخوای برای خودت کسی شی بچه رو نگه داری واسه خودت بد میشه
با غیض شانه اش را از زیر دستش جدا کرد
_ولم کن بهم دست نزن
حرکاتش هیستریک و دیوانه وار بود
موهای پریشانش را گرفت و کشید
_اون زنده ست نمیکشمش نمیزارم تو دوست نداری به..به من ربطی نداره
این کلمات را میگفت و عقب ، عقب میرفت
به سمتش رفت
_گندم صبر کن
جیغ بلندی زد
_گندم مرد
شاکی نگاهش کرد
بغضش ترکید و همانجا روی پارکت های سرد سالن نشست
_ من نمیتونم قاتل بچم باشم حالا که خدا بهمون داده نمیتونم ناشکر باشم
با کلافگی دستی به گوشه چشمش کشید اصلا دخترک را نمیفهمید به جنین بیست روزه میگفت بچه اش
نباید نقشه هایش خراب میشد
موهایش را عصبی کشید و عقب فرستاد سیگاری از جیبش در آورد و با فندک روشنش کرد باید عصبانیت درونش را کمتر کند
صدای گریه اش داشت روی مخش میرفت
_بسه اونجا نشین
_ولم کن..بزار…به…درد…خودم..بمیرم
_انقدر رو اعصاب من راه نرو گندم برو روی مبل بشین
برایش مهم بود مگر !!
با غصه نگاهش کرد و چیزی نگفت
همان لحظه صدای زنگ در بلند شد .
با خشم نگاهش را ازش گرفت با دیدن مادرش پیشانیش را فشرد حالا باید این ها را کجای دلش میگذاشت دکمه اف اف را زد و در را
باز گذاشت
_پاشو یه لباس مناسب بپوش مامانم اینا اومدن
_با دلخوری نگاهش را ازش گرفت و به سمت اتاق به راه افتاد
ریحانه خانم در همان بدو ورود سراغ گندم
را گرفت
_کجاست این عروس خوشگلم
یکهو لبخندش محو شد حالا حاج رضا هم داخل آمده بود حتی حاج فتاح و خانم بزرگ هم بودن
با دیدنشان پوفی کشید و سلام زیر لبی داد
خودش را روی کاناپه انداخت و پکی به سیگارش زد
حاج رضا با چهره ای در هم جلو آمد
_اینجا چه خبره زنگ میزنم جواب نمیدین گندم کو ؟
همان لحظه گندم از پله ها پایین امد با دیدنشان از خجالت لبش را گزید
مثلا قرار بود امروز به خانه شان بروند حالا انقدر مشکوک بودن که خودشان شال و کلاه کرده بودن و آمده بودن اینجا
نیم نگاهی به امیر کرد که با بی تفاوتی به یک نقطه ای خیره شده بود و داشت سیگار میکشید
خانم بزرگ لا اله الا اللهی زیر لب گفت و به سمت دخترک رفت رنگ به رو نداشت و سر و وضعش هم آشفته به نظر میرسید
_چیشده دخترم امیر که چیزی نمیگه شما مگه قرار نبود بیاین
با دیدن اشکهایش حرف در دهانش ماسید این دختر چش شده بود ؟
داشت رسوا میشد تند اشکهایش را پاک کرد و دستی بر لبه شالش کشید
لبخندی به زور روی لبش نشاند
_خوش اومدین ببخشید من زیاد رو به راه نبودم نشد بیایم اونجا
به سمت آشپزخانه رفت تا از زیر نگاه
موشکافانه شان فرار کند
دستانش میلرزید ریحانه خانم از همانجا صدایش کرد
_بیا اینجا دختر ما چیزی نمیخوریم
دستی بر سرش گرفت چقدر سبک بود انگار که دارد پرواز میکند
پاهایش انگار که بی حس شده بودن پشت میز نشست و چند نفس عمیق کشید تا حالش بهتر شود حتما فشارش افتاده بود آره
شکلاتی از داخل ظرف برداشت و گذاشت دهنش با شیرینیش حس کرد تمام دل و روده اش دارد میاید بالا
سراسیمه به سمت سرویس رفت فقط عق میزد چیزی از گلویش خارج نمیشد همه با نگرانی پشت در سرویس بودن
_دختر در رو باز کن
از شدت حال بدش به گریه افتاده بود در به ضرب باز شد و قامت امیر را جلویش دید
اشکهایش شدت گرفت و همانجا روی دیوار سر خورد
_ببینمت چته گندم به من نگاه کن
با هق هق گفت
_ول…ولم..کن
عین ببر زخمی نگاهش کرد
دست انداخت زیر بغلش
_بلند شو ، بلند شو بهت میگم
پاهایش میلرزیدن نمیتوانست از جا بلند شود چرا این مرد حالش را نمیفهمید !
ریحانه خانم با سرزنش نگاهش کرد
_این چه وضعیه امیر زنت حامله ست بیا دختر بیا این آب قند رو بخور
کی آماده کرده بودن این آب قند را !
شیرینیش دوباره معده اش را تحریک کرد شیر آب را باز کرد و روی روشویی خم شد دوست داشت بمیرد این دیگر چه وضعیتی بود حالش رقت انگیز بود
امیر پشت سرش ایستاده بود و کمر و شکمش را نوازش میکرد
یکریز داشت همانطور غر میزد
_میبینی حالتو چقدر بهت گفتم بیا ببین هنوزم میخوای نگهش داری آره
چرا جلوی این ها داشت این بحث را پیش میکشید دوست داشت آب بشود برود توی زمین
بی رمق نالید
_ولم…کن
بدون توجه به حرفش صورتش را شست و شیر آب را بست
_الان میبرمت دکتر تا از شرش هر دومون راحت شیم
بند دلش پاره شد به بچه اش میگفت شر ؟
جیغ بود یا زجه نمیدانست همانجا با زانو نشست و گریه کنان گفت
_اون بچه ماست شر نیست
حاج فتاح دیگر صلاح ندید سکوت کند جلو آمد و گفت
_چه خبره اینجا هیچ معلوم هست دارین چیکار میکنین ؟ دختر پاشو اونجا نشستی فقط حالتو بدتر میکنی
امیر با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشید و با حرص گفت
_چیزی نیست حاجی گندم بیخودی بزرگش کرده پاشو ببینم
دست انداخت زیر بغلش و از جا بلند کرد
به دنبالش کشیده میشد
_ولم کن من با تو هیچ جا نمیام میخوای بری بچتو بکشی ؟
عربده اش به هوا رفت
_اون روی سگ منو بالا نیار گندم چه بچه ای ما هنوز چند ماهه ازدواج کردیم من بهت گفته بودم نمیخوام
مات نگاهش کرد
ریحانه خانم چنگی به گونه اش زد و به سمت عروسش رفت
_چته امیر هار شدی این دختر چه گناهی کرده که داری تن و بدنش رو میلرزونی
با دلگیری خیره شد به مردش
او را متهم میکرد !!
مگر این بچه مال او هم نمیشد او که فقط نخواسته بود آن موقع که حواسش نبود باید فکر این روزها را هم میکرد اما حالا داشت شانه خالی میکرد
حاج فتاح زیر لب استغفراللهی گفت و دستی بر ریشش کشید
حاج رضا نمیفهمید اصلا نمیفهمید دور و برش چه خبر است خدا خدا میکرد که آن چیزی که در فکرش جولان میدهد حقیقت نداشته باشد
گندم با کمک ریحانه خانم روی مبل نشست خانم بزرگ رفت در آشپزخانه تا چیزی برای این دخترک بیاورد حتما فشارش پایین بود امیر عین ملکه عذاب از کنارش جم نمیخورد کنارش نشسته بود و عصبی پایش را تکان میداد
_چقدر بهت گفتم چقدر گفتم بیا الان خوبت شد
دیگر نتوانست تحمل کند صبرش لبریز شده بود با حرص به صورتش زل زد و دستش را به سینه اش کوبید
_آره ، آره تقصیر منه این بچه فقط مال منه من حضرت مریمم این بچه هم یهویی از دامنم سبز شده
اصلا یادش رفته بود که بقیه هم در سالن حضور داشتن
تیزی نگاهش روی صورتش نشست
با خشم از لای دندان هایش غرید
_ساکت شو گندم ساکت پشتت به حاجی و مادرم گرمه که شیر شدی واسه من
حرفش انقدر درد داشت که دوست داشت همانجا قلبش از کار بیفتد با بغض لبش را بهم فشرد و جلوی گریه اش را گرفت
حاج رضا با تاسف سری تکان داد
_دستت دردنکنه پسر ، خوب منو سربلند کردی خوب من چه لقمه حرومی وسط سفره گذاشتم که اینجوری داری هم ما رو هم زن بیچاره ات رو عذاب میدی
با عصبانیت از جاش بلند شد امروز این مرد کنفیکون میکرد
چشمانش را تنگ کرد و با تلخی گفت
_چه عذابی پدر من چه عذابی این موضوع مربوط به خودمه تا الان هر چی گفتین گفتم چشم ولی نمیزارم از این به بعد تو زندگیم دخالت کنین
نگذاشت حرفش تمام شود صدای سیلیش در گوش گندم مثل صدای ناقوس مرگ بود
با بهت به سر کج شده امیر و دست مشت شده حاج رضا که میلرزید نگاه کرد
تا به اکنون دست روی پسرش بلند نکرده بود اما حالا میخواست که به این پسر که با تمام وقاحت در چشمان پدرش زل میزد و بی حرمتی میکرد نشان دهد که او هنوز زنده هست او پدرش هست
گندم اما نمیدانست چرا بغض کرده بود دوست داشت مرد بی رحمش را در آغوش بگیرد و بگوید دعوا بس است چه چیزی تو را انقدر بهم ریخته که نه دیگه منو میشناسی و نه حرمت پدرت رو نگه میداری
سردی نگاهش تنش را لرزاند اما در چشمانش چیز دیگری بود که حس میکرد قلبش از سینه جدا شده چرا انقدر تنفر در نگاهش بود !!
این نگاه امیرش نبود این نگاه سرد و غریب متعلق به شوهرش نبود
دستی به لبش کشید و زهر خندی زد
قدم زنان جلو رفت و مقابل گندم ایستاد که با وحشت نگاهش میکرد
از این مرد و چشمانش میترسید
دست برد زیر چانه اش و محکم فشرد چشمانش را از درد فشرد تا صدای آخش بلند نشود
_میخوای نگهش داری ؟
با ترس نگاهش کرد این مرد امروز دیوانه شده بود
_بس کن امیر خدا رو خوش نمیاد زنت
حامله ست
دستش را بالا برد و با بی رحمی تمام گفت
_نه مامان من امروز باید تکلیفم رو با زندگیم مشخص کنم
به ضرب چانه اش را ول کرد که از درد اشک در چشمانش جمع شد
گیج نگاهش کرد چه تکلیفی از چی حرف میزد ؟
تیز بهش خیره بود عین ماری که آماده نیش زدن به شکارش بود
سرش را خم کرد و در چشمان پر آب عسلیش با بی رحمی زل زد
_اگه میخوای اینو نگه داری زندگیتو برات جهنم میکنم گندم
نیش کلامش آنقدر زیاد بود که یک لحظه جلوی چشمانش سیاهی رفت و اگر ریحانه خانم و خانم بزرگ نبودن حتما از روی مبل میفتاد
حاج فتاح لا اله الا اللهی گفت و دست امیر را گرفت
_بس کن پسر خجالت بکش کدوم مردی با زن حامله اش اینجوری رفتار میکنه این بچه توعه استغرالله یه جوری رفتار میکنی که انگار بچه مردمه تو اصلا حالیته ؟
دستش را رها کرد و با غضب گفت
_نه حالیم نیست
صدایش را بالا برد
_ آقا ایها الناس من بچه نمیخوام
رویش را به گندم کرد و انگشتش را جلویش تکان داد
_من مسئولیت قبول نمیکنما از الان بگم گندم اینطوری نگاهم نکن چیه ؟
از گریه بدنش میلرزید این مرد کی بود که اینطور داشت روح و جانش را سلاخی میکرد انگار تازه او را شناخته بود جان بچه اش برایش مهم نبود؟
چرا انقدر از همه چیز شاکی بود ؟
باورش نمیشد اصلا رعایت نمیکرد به کدامین گناه نکرده داشت او را جلوی بقیه خورد و تحقیر میکرد !!
یکجور با او رفتار میکرد که انگار زنش نیست و این بچه هم مال یکی دیگر است
نفسش به سختی در میامد با لبخندی که تلخیش دل خودش را هم به درد میاورد نگاهش کرد
_آقا امیر…اون موقع که بهت بله دادم…گفتم پسر حاج رضا کیانی…هر چی باشه غیرت داره…
به سختی از جایش بلند شد نفسهایش منقطع و صدادار شده بودن
جلویش ایستاد و در نگاه به خون نشسته اش خیره شد
لب خشکیده اش را تر کرد
_من…
دستش را روی سینه اش گذاشت و نفسی گرفت
_من تا به الان تو زندگیم خلاف راه خدا نرفتم نخواستم که برم…حالا از من چی میخوای که بچه ای که از وجود من و توعه رو بکشم ؟
آره ناخواسته بود ولی نمیتونم میفهمی چرا درکم نمیکنی ؟
بی توجه به نگاه شاکیش ادامه داد
_نگران چی هستی هان میترسی از مسئولیت ؟ تو چه جور مردی هستی امیر چرا نمیشناسمت
از خشم رنگ صورتش به کبودی میزد
نگاهش را از دست مشت شده اش گرفت و نفس جانسوزی کشید
_اگه…اگه این بچه رو نمیخوای پس..پس بزار به حال خودم باشم منم نمیگم باباش کی بود نمیگم…
صدای فریادش بلند شد
_میزنمت به خدا گندم…خفه شو
چشمه اشکش جوشید جلوی خانواده اش داشت آبروریزی میکرد
نگاهش را از دست بالاآمده اش به رگ های برجسته گردنش داد
چشمانش از خشم گشاد شده بود و
مردمک هایش میلرزید
انگشتش را به طرفش گرفت
_تو میخوای…تو روی من وایستی آره ؟
نشونت میدم هنوز منو نشناختی برو زود لباستو بپوش
با عجز نگاهش کرد این مرد غیر قابل کنترل بود
حاج رضا عصبی دست بر صورتش میکشید چند بار این کار را تکرار کرد
_اگه میدونستم یه روزی اینطوری منو شرمنده خدا و خلق خدا میکنی تو شکم مادرت میکشتمت پسر
پوزخندی زد دستانش را در جیب شلوارش کرد و همانطور که نگاهش به گندم بود گفت
_از شما به ما زیاد رسیده حاجی
این مرد انگار امروز با همه مشکل داشت
چه بلایی سرش آمده بود ؟
کاش همه این ها یک کابوس بود و حالا از خواب بلند میشد میدید دنیایش همانطور قشنگ هست…قشنگ بود؟
نمیدانست در جواب این سوال حالا تردید داشت
بازویش اسیر پنجه های قوی دستش شد
_راه بیفت
به ضرب بازویش را از زیر دستش جدا کرد
جیغ بلندی زد
_نمیام ، نمیخوام هیچ جا نمیام
این ها را میگفت و به سینه اش مشت میزد چقدر بیچاره شده بود که داشت اینطوری از حقش دفاع میکرد
با خشونت دستش را پس زد
توی صورتش نعره زد
_تو غلط میکنی نیای مگه دست توعه گند نزن به این زندگی کوفتی
راه نفسش بسته شد
این مرد را نمیفهمید اصلا نمیشناخت زندگیشان مگر کوفتی بود ؟
چنگی به سینه اش زد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما هیچ صدایی از دهانش خارج نشد و فقط لبهایش عین ماهی باز و بسته شد
ریحانه خانم با نگرانی سراسیمه به سمت گندم رفت
این دختر امروز تحمل این همه فشار را نداشت
با ملامت به پسرش نگاه کرد
_چیکارت کنم پسر هان نفرینت کنم آه بکشم نمیتونم مگه آه و نفرین مادر میگیره…
چرا خون به جگر این زن میکنی بیا دخترم بشین اینجا
اصلا در این دنیا نبود فقط نگاهش به امیر بود که با بی رحمی در چشمانش زل زده بود
همه این ها به خاطر وجود این بچه بود؟
حاج فتاح با افسوس سری تکان داد و زیر لب خدا را صدا زد
_این هدیه خداست گناه کبیره ست پس بفرستیم ، اگه این بچه رو نمیخواین حرفی نیست این بچه باید به دنیا بیاد نگران مسئولیتشین خودم نوکرشم
دوست داشت موهای خودش را از ریشه بکند بابای بچه اش امیر بود چرا حرفی نمیزد چرا جواب حاج فتاح را نمیداد مگر بچه اش بی کس و کار بود که یکی دیگر مسئولیتش را قبول کند
امیر خسته از این همه کشمکش میخواست خودش را از این فضای خفقان آور رها کند برود یکجا که هیچکس سراغش را نگیرد اصلا امیر نامی دیگر نشناسند
با صدای بسته شدن در شانه اش پرید بالا
رفت تنهایش گذاشت این بچه را نمیخواست نه این بچه را نه این زندگی کوفتی را
حاج رضا شکه به یک جا خیره شده بود
باورش نمیشد پسرش انقدر نامرد باشد که سر نزدیک ترین کسانش کلاه گذاشته باشد
او تمام این مدت بازیشان داده بود فقط به خاطر خودش و آن ثروت کلان آن ثروت کوفتی که اینطور گند زده بود به زندگیش…
از همه بیشتر هم این دختر را آزار داده بود یعنی فقط برای عملی کردن نقشه اش از این دختر استفاده کرده بود !
حالا جواب حاج عباس را چگونه میداد دختر دسته گلشان را با هزار امید و آرزو به پسرشان داده بودن که اخر سر حال و روزش بشود این!!!
روی نگاه کردن به عروسش را نداشت مقصر خودش هم بود دستی بر پیشانیش کشید و از خانه زد بیرون
*********************
سرش را روی پشتی مبل گذاشت و دود سیگار را عمیق وارد ریه هایش کرد
سعید با تعجب و نگرانی بهش خیره بود از اول همینطوری داشت بی وقفه سیگار میکشید ؛ نه چیزی میگفت نه جوابی میداد فقط به یک نقطه زل زده بود و سیگار روی سیگار دود میکرد
دیگر نتوانست سکوت کند
_چیشده امیر گندم میدونه اینجایی ؟
اصلا انگار که در این دنیا نبود
زمزمه اش را شنید
_تموم شد
چشمانش را ریز کرد
_منظورت چیه از چی حرف میزنی ؟
به سرفه افتاد
آخر همین سیگار قلب و ریه اش را از کار مینداخت
از شدت سرفه خم شده بود
لیوان آبی جلویش قرارگرفت
بی توجه پکی به سیگارش زد
_ول کن اون لعنتی رو داری خودتو
میکشی مرد
کاش بمیرد و خودش را از این وضعیت خلاص میکرد
با همان حال از جایش بلند شد
سرش داشت میترکید
سعید جلوی در بازویش را گرفت
_کجا میری با این حالت ؟
دستش را پس زد و با لحن تلخی گفت
_دست از سرم بردار
دستی بر چانه اش کشید
_باشه امیر ، باشه حداقل بگو چیشده دِ آخه اینجوری که نمیشه الان میری اون بیچاره سکته میکنه
خشم در چشمانش شعله ور شد
یقه اش را در مشت گرفت و با عصبانیت بهش توپید
_به تو ربطی نداره واسه چی نگران زن منی هان ؟
با اخم یقه اش را از زیر دستش رها کرد
_انقدر اون زهرماری رو خوردی نمیفهمی داری چی میگی تو حالت خوبه اصلا ؟
با تاسف سری تکان داد
_برات متاسفم امیر ، متاسفم میخوای تا کی به این زندگیت ادامه بدی اگه یه نفر تو زندگیت به فکرت بود عاشقت بود گندم بود و بس اما تو با این رفتارهات داری اونو فراری میدی
یکهو جنون بهش دست داد
مثل ببر زخمی حمله کرد به سمتش
مشتی بر دهانش کوبید که خون از گوشه لبش عین فواره زد بیرون
_خفه شو آشغال اسم زن منو تو دهنت نمیاری
از درد صورتش جمع شد دستش را روی صورتش گذاشت و به سختی صاف ایستاد
تلخ خندی زد
_آفرین داداش دست مریزاد…اشکالی نداره ولی اگه انقدر مردی…اگه به فکر زنتی برو پیشش ؛ لعنتی تو چت شده چی کم داری هان دردت چیه ؟
با چشمانی به خون نشسته نگاهش کرد
دست مشت شده اش از خشم میلرزید
پنجه هایش را از بس بهم فشار داده بود رنگشان به سرخی میزد
سعید نگاهش را ازش گرفت و خون گوشه لبش را گرفت
_من هر چی میگم به خاطر توعه چون نمیخوام رفیقم داداشم بیشتر از این بره تو باتلاق
زهرخندی زد
نگاهش را به آتش سیگارش داد که همانطور در دستش میسوخت
سعید چه میدانست از دردش چه میدانست دست و پا زدن در برزخی که خودش و اطرافیانش برایش درست کرده بودن چه حسی دارد !!
اگر گندم میفهمید با چه هدفی باهاش ازدواج کرده چه حالی میشد نه او حیف بود
تصمیمش را گرفته بود باید اول از شر آن بچه راحت میشدن هم او و هم گندم آخر گندم با یک بچه بی پدر میخواست چکار کند؟
نامرد بود شاید ولی نمیتوانست نه ، این بچه شاید به خواست خودش بود ولی برای
نقشه هایش به وجود آمده بود
چرا آخر ِ نقشه اش آنطور که فکر میکرد تمام نشده بود حالا باید میرفت کانادا مگر نمیخواست از کشورش و خانواده اش دور باشد از اول هم هدفش این بود !
تا یادش هست پدرش و حاج فتاح مخالف او بودن میخواستن پسرشان سر به راه باشد اما او نبود که نبود
از همان اول حاج رضا که میگفت راست او چپ میرفت لجباز بود دیگر میخواست راه های جدید را تجربه کند
بزرگتر که شد مغرورتر شد دیگر خط پدرش را نمیخواند عقایدش با آن جماعت زمین تا آسمان فرق داشت همه او را پسر ناخلف حاج رضا میدانستند که هر روز در کلوپ های شبانه سیر میکند قمار میکند و…
پشت سرش حرف زیاد بود جوری که یک روز پدرش او را از حجره انداخت بیرون جلوی آن جماعتی که منتظر تحقیر شدنش بودن خوردش کرد
به جای اینکه دستش را بگیرد و راه راست را نشانش دهد به جای اینکه بگوید من هم اشتباه کردم که به زور خواستم تو را مثل این جماعت مطیع بار بیاورم با طرد کردن به خیال خودش میخواست آدمش کند
فرستادش کانادا اینطوری آبرویش هم حفظ میشد اما امیر دیگر مثل سابق نبود بدتر شد کینه و تنفر از آن جماعت زخمیش کرده بود همان جماعتی که چند سال زندگی در غربت را به او تحمیل کرده بودن
کارهای سابقش را باز هم ادامه میداد شاید اینطوری میخواست از حاج رضا انتقام بگیرد اما این شد برایش عادت به این نوع زندگی خو گرفته بود هیچ فکر نمیکرد روزی یک دختر گیسو طلایی با آن لپ های تپل و صورتی او را اینگونه پابند خود کند اویی که خانواده اش هم از پسش بر نمیامدن حالا یک دختر همه زندگیش را بهم ریخته بود
♫♫ خسته ام ، از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این صدا
ای زندگی بیزار از توام
بیگانه ام با سیمای تو
دیوانه دنیای تو
در هم مشکن زنجیر مرا
بهتر که شوم رسوا
رفتم که دگر با دست شما
پنهان شوم از چشم دنیا
خسته ام از همه
خسته از دنیا
******
کنار چهارچوب در ایستاد ، دستش را به دیوار گرفت سیگارش بدون اینکه پکی بهش بزند میان انگشتانش میسوخت
نگاه خسته اش را به چهره رنگ پریده دخترک داد گرد غبار غم در چشمانش عین خنجر قلبش را زخمی میکرد
نگاه مرد روبرویش هزاران حرف داشت به یاد دارد که ساعت ها نگاهش به در بود و اشک میریخت حالا دیگر حتی اشکی هم نداشت
این مرد غریبه کی بود ، کی بود که اینطور
خیره اش شده
شبیه امیرش بود امیرش ؟؟
به راستی امیر کجا رفته بود مگر تنهایش نگذاشته بود مگر نمیگفت بچه را نمیخواهد حالا چرا ، چرا آمده بود ؟
چرا باز هم سرش را در موهایش فرو کرده بود دیگر نوازش هایش را دوست نداشت دیگر با بوسه هایش آرام نمیشد
عین یک تیکه یخ در مقابلش بود
دیگر آن گندم که افسون نگاهش میشد نبود حالا حتی چشم هایش هم آرامش نمیکردن
سرش را به شقیقه اش چسباند و لب زد
_آرومم کن
دیگر حتی قدرت این را نداشت در آغوشش تقلا کند مثل یک مرده متحرک زل زده بود به مرد ناشناس مقابلش
مردی که عادت به بی محلی نداشت
از کم توجهی متنفر بود
مستاصل و کلافه نگاهش کرد
_گندم؟
گندم!!!
گندم را کشته بود کی گفته با یک حرف کسی نمیمیرد او امروز به دست شوهرش مرده بود!
حالا آمده بود از او چه میخواست !!!
دست سردش را در انگشتانش قفل کرد و روی پایش گذاشت با سر انگشتهایش آرام مشغول نوازششان شد
نوازشش را نمیخواست اصلا چرا آمده بود برود همانجایی که تا به الان بود
بوسه ای به دستش زد
_میدونستم توام عین همه از من متنفر میشی اشتباه میکردم که فکر میکردم با همه فرق داری
چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد
این مرد هیچوقت عذاب وجدان و پشیمانی در وجودش نداشت آمده بود گله و شکایت از او کند ؟!
نگاه دردمندش را باید به چه چیزی حساب میکرد این همه غم در چشمانش از کجا آمده بود !!
تلخ خندی زد
_هیچ کس درکم نکرد…از اول خودم بودم و خودم
پوزخندی به دنبال حرفش زد
_ اصلا انگار خدا منو به وجود آورده که با این دنیا و آدماش بجنگم…هیچوقت رنگ یه آرامش درست و حسابی رو ندیدم گندم ندیدم
منظورش از این حرف ها چه بود ؟
داشت غصه دلش را باز میکرد !
اصلا این مرد سنگی و مغرور غصه ای در زندگیش داشت؟
نفسش را در هوا فوت کرد احساس خفگی میکرد حرفهای تلمبار شده روی قلبش داشتن او را خفه میکردن
_بچه تر که بودم اون موقع تمام فکر روز و شبم این بود که فوتبالیست بشم عاشق توپ بودم حاجی ، پدرم نه حاج فتاح رو میگم یه توپ واسم خریده بود
لبخند تلخی زد انگار که رفته باشد در گذشته ها
_انقدر دوستش داشتم حتی موقع خوابم بغلش میکردم نمیبردمش سرکوچه میترسیدم بچه ها خرابش کنند تنهایی واسه خودم بازی میکردم
تو مدرسه همیشه یه خرابکاری میکردم درسم خوب بود اما اهل درس خوندن نبودم روز و شبم توپ بود و یه دروازه
اینجای حرفش مکثی کرد و به نیم رخ گندم که حالا انگار داشت به حرفهایش گوش میداد نگاه کرد
آهی کشید هنوز هم آن خاطره را فراموش نکرده بود
_ بزرگتر که شدم حدودا پونزده شونزده سالم بود میخواستم برم باشگاه ثبت نام کنم همه آرزوم فوتبالیست شدن بود ،حاج رضا مخالف بود میگفت باید درس بخونی و برای خودت کسی شی ولی من یواشکی با رفیقم تو باشگاه ثبت نام کردم بهترین روزای عمرم بود دزدکی انجام میدادم به خاطر اینکه خونوادم از دستم عصبانی نشن هم درس میخوندم هم به فوتبالم میرسیدم اونقدر پیشرفت کرده بودم که میخواستن منو به اردوی تیم ملی نوجوانان دعوت کنند
انگار اینجای حرفش برایش سخت بود که نفس عمیقی کشید و چنگی به موهایش زد
حالا گندم داشت خیره نگاهش میکرد
کنجکاو شده بود ادامه حرفهایش را بشنود
گوشه چشمش را فشرد و لب بالایش را به دندان گرفت این عادتش بود
_حاج رضا فهمید درست اون لحظه ای که میخواستم اوج بگیرم فهمید و همه رویاهام رو دود کرد هوا
ابرویش بالا رفت
_چیکار کرد ؟
با پوزخند نگاهش کرد
_چیه دلت واسم سوخت ؟
اخم کمرنگی کرد و سرش را پایین انداخت
فشار ریزی به دستش داد
_اون چیزی که نباید میشد شد وقتی فهمید دزدکی ازش باشگاه ثبت نام کردم منو تو اتاقم حبس کرد ازش خواستم گفتم که بزاره برم اما اون از حرفش کوتاه نمیومد نمیخواست فوتبالیست شم
با ناباوری نگاهش کرد حاج رضا چطور توانسته بود اینکار را با پسرش کند یعنی باز هم این قصه ادامه داشت
سرش را پایین انداخت و شقیقه اش را فشرد این حالتش یعنی اینکه عصبی شده بود
گندم خوب در این مدت حالت هایش را میفهمید
_از همون روز همه چیز بهم ریخت من شدم یه پسر بی اعصاب که با عالم و آدم سر جنگ داشت از حاج رضا کینه گرفتم تموم فکر و ذکرم این بود که روزی برسه بتونم غرورشو له کنم که روز و شب از کرده خودش پشیمون شه
اینجای حرفش مکثی کرد و لبخند تلخی زد
نمیدانست چرا این حرف ها را داشت برای گندم تعریف میکرد ولی احساس سبکی میکرد هنوز هم دست گندم توی دستش بود
_شدم یه آدم خوش گذرون که فقط به فکر خودشه دیگه خیلی چیزها مثل سابق نشد نه من حاج رضا رو مثل سابق قبول داشتم و نه کار و حجره اش رو ، اون سعی میکرد با پول و محبت هاش سرمو گرم کنه اما من غرورم له شده بود غیر از اون اختلاف نظرهامون باعث صمیمت بینمون نمیشد خیلی سخته پدر و پسر حرف همون نفهمن گندم خیلی سخته
گندم خودش را بهش نزدیک تر کرد دستش را گرفت و چشمانش را بازو بسته کرد که یعنی آرام باش گذشته تمام شده ولی خودش هم میدانست نباید از او همچین انتظاری داشته باشد او درست در سن حساسی زخم خورده بود رویاهایش نابود شده بود هیچ حرفی برای تسلی دادنش نداشت
با کلافگی نگاهش کرد و خودش را در آغوشش انداخت
چه کسی میگفت مرد همیشه باید سفت و محکم باشد ؟ او حالا به آغوش این زن نیاز داشت
مخالفتی نکرد گذاشت در بغلش حرفهای دلش را خالی کند
_هر روز تو خونه جنگ و دعوا بود به خاطر من پدرم منو قبول نداشت کارامو رفتارامو دور و اطرافیانش بیشتر گوششو پر میکردن که پسرت فلانه اینکاره ست که بدبین ترش میکرد منم بیشتر بهش دامن میزدم جوری که یه روز منو از حجره اش پرت کرد بیرون گفت پسری به اسم تو ندارم
دهانش باز ماند هیچ فکر نمیکرد گذشته اش انقدر عجیب و سخت باشد
سرش را در آغوش گرفت و پشتش را نوازش کرد
از بغلش بیرون آمد
_نوازشم نکن دختر عادت ندارم
ابرویش بالا رفت حس میکرد تازه دارد این مرد را میشناسد انگار که یک مرد جدید
روبرویش باشد
آرنجش را روی زانویش گذاشت و سرش را
در دستش گرفت
_منو فرستاد کانادا اینطوری هم از شرم خلاص میشد هم آبروش حفظ میشد دیگه بعد از سال ها اون علاقه به فوتبال برام کم شد اما مگه میشد خاطرات بد گذشته رو فراموش کرد…هنوزم اون زخم زبون ها ،حرف هاشون توی ذهنم بود…تو اون کشور تنهایی رو پای خودم وایسادم زندگی تو اون کشور خیلی چیزها بهم یاد داد ، وارد تجارت شدم استعدادم تو این کار زیاد بود روز و شبم رو فقط با کار میگذروندم تا غمام رو فراموش کنم که نفهمم این مردم چه زخمی بهم زدن
صورتش به کبودی میزد و رگ گردنش باد کرده بود انگار که از یادآوری آن روزها عذاب میکشید
دوست نداشت او را در این حال ببیند در نظر او امیرارسلان قوی بود که هیچ چیز نمیتواند او را بشکند اما اشتباه کرده بود چون هر آدمی شکست هایی در زندگیش داشت امیر هم روزهای بد زندگیش او را اکنون سرد و بی رحم کرده بود
ناخوداگاه خودش را جلو کشید و دستانش را در موهایش فرو کرد
نمیدانست چرا ولی میخواست آرامش کند تکان خفیفی خورد ولی خودش را عقب نکشید
سرش را روی پایش گذاشت به این آرامش نیاز داشت
نمیدانست چطور این کلمات را ردیف کرد
_همه ما روزهای تلخ و شیرینی تو زندگیمون داشتیم قانون زندگی اینه که جلوی مشکلات کمر خم نکنیم هوای خودمون رو داشته باشیم چون هیچ کس مهم تر از خودمون تو این دنیا نیست ؛ همه یه اشتباهاتی توی زندگیشون داشتن حاج رضا هم همینطور مثل بقیه آدما نمیگم گذشته رو فراموش کن نه…ولی کینه و انتقام فقط به خودت آسیب میزنه
از بالای چشم نگاهش کرد یک نگاه پر از معنی و حرف این دختر آیا همانطور که میگفت اگر میفهمید با او چکار کرده او را میبخشید فراموش میکرد ؟
پوزخندی در دل زد مطمئنا نه او هم مثل بقیه کینه وجودش را میگرفت
یک لحظه ترسید از اینکه گندم هم مثل او بد بشود پر از حس منفی نه او گناهی نداشت پاک بود این دختر مثل فرشته بود
دستش را که موهایش را نوازش میکرد را گرفت چرا انقدر آرامش با خود داشت مگر نه اینکه تا همین چند ساعت قبل داشت روح او را سلاخی میکرد اما گندم انقدر مهربان و خانوم بود که به رویش نمیاورد
پشت دستش را روی بینیش گذاشت و بویید اصلا از بهشت آمده بود
سیبک گلویش بالا پایین شد و آهی کشید
با دست آزادش موهایش را که روی شقیقه اش ریخته شده بود را مرتب کرد
_تو مرد موفقی هستی امیر میدونم سخته آدم به رویاهاش نرسه من عاشق شعر و کتابم اگه قلمم رو ازم بگیرن میمیرم به خاطر همین درکت میکنم ولی با فکر کردن به گذشته چیزی حل نمیشه زمان به عقب برمیگرده نه ، تو باید به الانت فکر کنی تو به همه ثابت کردی که میتونی با همه سختی ها بازم سرپا وایستی تو…تو همیشه برای من یه الگو بودی شجاعتت تیز بودنت چرا انقدر خودتو عذاب میدی ؟
لبخند تلخی گوشه لبش نشست
برگشت و سرش را روی شکمش گذاشت
عین یک پسربچه خطا کار شده بود که به آغوش مادرش پناه اورده بود
گندم از بغض داشت خفه میشد این حالش را تاکنون ندیده بود
صدایش کرد
_امیر ؟
عمیق عطر تنش را بو کشید
_این..این بچه..
گندم لبش را گاز گرفت تا گریه اش بلند نشود سعی کرد عادی باشد دستش را که بی حرکت در موهایش بود را تکان داد و رویشان دست کشید
در دل دعا کرد کاش دلش به رحم بیاید کاش مهر این بچه به دل او هم بیفتد در همین دو روز حس عجیبی به این جنین بیست و یک روزه داشت نمیخواست بلایی سر بچه اش بیاید برایش باارزش بود
_گندم ازت یه چیزی میخوام
نفس در سینه اش حبس شد گوش شد تا ادامه حرفش را بشنود
_سقطش کن
دستش بی حرکت ماند
چشمانش از وحشت گشاد شد
سرش را از روی شکمش برداشت
با دیدن حالش خودش را بالا کشید
شانه هایش را گرفت و بالحن آرامی گفت
_عزیزم یه لحظه به حرفم گوش کن
با عصبانیت پسش زد
گوشه تخت خزید
این مرد عوض نمیشد فقط سفره دلش را پیش او باز کرده بود همان مرد سنگدل و بی رحم سابق بود
امیر با کلافگی نگاهش کرد و پوفی کشید
باید با ملایمت برخورد میکرد
نزدیکش شد
_گندم این بچه ناخواسته ست
_نیست
دستش را روی شکمش گرفت و سرش را محکم به چپ و راست تکان داد
_نیست ، نیست خدا داده
دستش را گرفت که سریع پس زد و جیغ بلندی زد
ریحانه خانم که از عصر همین جا مانده بود با صدای جیغ گندم سراسیمه از اتاقش بیرون آمد این پسر میخواست گندم را بکشد؟
باز چه اتفاقی افتاده بود !
دیوانه شده بود ، ترس از دست دادن بچه اش او را پریشان میکرد
_نمیخوام نمیام تو رو خدا برو ، برو
زانوهایش را در بغلش جمع کرد و با گریه و بغض نگاهش کرد
کف هر دو دستش را روی سرش گذاشت و موهایش را کشید این دختر اصلا او را نمیفهمید بچه میخواست چیکار !
سعی کرد با ناز و نوازش آرامش کند
_گندم خانمم اون فقط بیست روزشه هنوز قلبش هم تشکیل نشده میخوای چه جوری بزرگش کنی هان من که گفتم قبولش نمیکنم
با مشت به جانش افتاد و جیغش بلند شد
_چرا ، چرا..چرا نمیخوایش اون بچه توعه هست وجود داره اگه نبود که دکتر نمیگف…
هق هق اجازه حرف زدن بیشتر را بهش نداد
صدای گریه اش دل سنگ را هم آب میکرد ریحانه خانم پشت در نشسته بود و اشک میریخت نمیخواست دخالتی کند این موضوع باید بین خودشان حل میشد دلش به حال دخترک بیچاره میسوخت که زیر دست پسرش داشت نابود میشد
دیگر حتی امیر هم نمیتوانست آرامش کند
_بیا ، بیا اینجا باشه گندم باشه آروم باش
در آغوشش کشید و سرش را روی سینه اش گذاشت
_هیش بسه
تقلا کرد از بغلش بیرون بیاید اما او گره دستش را محکم تر کرد
با عجز نالید
_سقطش نمیکنم بچمونه بچه من و تو
سرش را بوسید
_باشه باشه تو فقط گریه نکن یه فکری میکنیم
مشت بی جانش را روی بازویش فرود آورد
با بغض گفت
_گناه داره چرا نمیخوایش ؟
دستی پشت گردنش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد
این وسط بچه برایش چه سودی داشت ؟
آخر او تاجر بود در همه چیز به فکر سود و زیانش بود حالا این جنین بیست روزه قرار بود بهش ضرر وارد کند او که ماندنی نبود اگر او هم میخواست گندم نمیماند
با یک بچه کجا آواره میشد آنوقت دیگر خودش هم خودش را نمیبخشید تا همینجا هم زیاده روی کرده بود نباید گندم را بیشتر از این بدبخت میکرد
سبب منم که می شکنم
اما حرفی نمی زنم
اگه هیچ کس برام نموند ،
واسه اینه که سبب منم
کاش بدونی ماتم دنیام ،
بی تو فقط گریه می خوام
کی می دونه این حسرت ها ،
چه کرده با روز و شبام
تو زندگیم یه دنیایی ،
یه کابوسم ، تو رویایی
یه پاییزم ، تو بهاری ،
من یه مرداب ، تو دریایی
از این گریه چه می دونی ،
نه دردمی ، نه درمونی
به چه امید می خوای باشی
که پیش دردهام بمونی
تو زندگیم یه دنیایی ،
یه کابوسم ، تو رویایی
یه پاییزم ، تو بهاری ،
من یه مرداب ، تو دریایی
سبب منم که می شکنم
اما حرفی نمی زنم
اگه هیچ کس برام نموند ،
واسه اینه که سبب منم
عههههه
من اولین نفری بودم که دیدم😂😂
💃💃💃💃
دوم ✌
ماشاالله چه طولانی همیشه همینجوری بزار 🌹
عه طولانی دوست داری😂
ممنون که دنبال میکنی❤
دلم برا امیر سوخت گناه داره😕
از اولشم از حاج رضا بدم می اومد 😂 😂
ولی حال کردی پارت قبل گفتم گندم رو مجبور میکنه سقطش کنه؟؟!!!😁😁😁
ولی قاعدتا گندم راضیش میکنه بچه بمونه😁
ای کاش زود تر امیر بیخیال رفتن شه😁
آره خب وقتی بخوای چیزی رو به زور به کسی تحمیل کنی همچین اتفاقی میفته امیر هم تو دوران نوجوونیش عقده های زیادی داشت که به این راه کشیده شد .
بله دیگه حدست چیه خانوم ؟
قاعدتا بچه اشون دختره😁😂
تا پارت بعد حدسی ندارم 😂
اوه ، دختر ؟
میشه بپرسم از کجا فهمیدین اونوقت🤔
نخیرم بچه پسره
بفرمااا
من نگفتم امیر با من میخواد از ایران بره؟؟ یه چیزی میدونم که دارم میگم دیگه
بیشتر به نظر میرسه امیر داره ادای رفتن در میاره تا اینکه بره😂😂
میخوای تنهایی برو من که میگم از امیر آبی گرم نمیشه😁😂
حالا میبینیم😎
آخ جون دعوا 😁
اینجوری که پیش میره یه دعوای حسابی تو راهه بین گندم و سحر 🤣😂
چیپس و پفکا رو بیارین
عاقا اصلا واسه من مهم نیست
امیر نشد یکی دیگه😎
مثل گندم نیستی بمونی باهاش
آخه بگو کی آخه تحمل اخلاقای گندشو داره😂
سحر جان یه لحظه برو خصوصی کارت دارم🙃
جوابتو دادم
بیا جوابمو بدهههه🤣🤣🤣🤣
😂😂
سحر دو سوته گندمو نفله میکنه😤
بابا من کاراته کار میکنم
صد درصد امیرم بخواد کاری کنه اونم نفله میکنم🤣🤣
منم با توپ بستکبال میزنم تو سرش🤣🤣
یه چک هم از طرف من بزنین😂
حتما😂
خوشمان آمد 😍
امیر بی لیاقت …😑
سلاممم سلام ضحی تون اومد🤣🤣. ممنون بخاطر این پارت طولانی و زیبا❤️ .
ولی این امیر فازش با خودش معلوم نیستا یه بار سر گندم داد میزنه یه بار بغلش میکنه🤦♀️🤣🤣.
ولی خب احساسم اینه که بچه طی یه اتفاق سقط میشه ، نمیرن دکتر که سقطش کنن🥴.
و فکر کنم امیر میمیره🖤🤣🤣
سلام به روی ماهت ممنون از تحلیلات😍😘
آره تکلیفش با خودش مشخص نیست😶
حرف نداشت بگم تیکه آخرش اشکم در اومد میخرم نکنین من یکم زیادی احساسیم🥺امیروگندم رومیخوادولی ترس داره گندم حقیقت رو بفهمه ولش کنه،ولی خیلی بیشعوره گندم خیلی گناه داره ….
بیابیخیال شوازپارت بعدامیروسر به راه کن🙏
والا منم یه جوری شدم خودتو ناراحت نکن عزیزم باید دید چی میشه فعلا هیچی نمیتونم بگم چون از جذابیت داستان کم میشه🙂
مرسی که دنبال کردی نازی جون😍
میتونم بپرسم چندسالته
بله عزیزم
۲۲
قلمت عالیه فکرکردم شایدسنت بیشتر باشه موفق باشی گلم…. موفقیتت روزافزون عزیزم
💗 ممنون از نظر زیبات عزیزم 💗
خوشحالم که از رمان خوشت اومده😍
اشکم در اومد …
فارغ از تمام اشک و آه و سوز و نفرینی ….
هر دوشون حق دارن … به نظرم امیر علاوه بر اینکه نمیخواد گندم با یه بچه آواره بشه … میترسه … چون برای خودش از پدرش آبی گرم نشد … اِبای این توی وجودشه … آدمی که زخم خورده … دلش نمیخواد کسی که دوسش داره هم زخم بخوره … امیر قطعا پدر خوبی میشه …. شاید الان مود هممون نفرین امیر باشه و حالمون ازش بهم بخوره … ولی یه درصد حق بدین … آدمی که زندگیش آرزوهایش استعدادهاش فدایِ ابرو و اسم و رسمِ پدرش شده …خیلی دردناکه …!!!
از طرفی گندمم بیگناااه ترین ادمه این وسط تنها کسی که هیچ تقصیری نداره و داره بیشتر از بقیه آسیب میبینه گندمه …
اون الان یه مادره و از جون و گوشت و پوست و استخونش برای بچه اش مایه میذاره … به هیچ عنوان نمیتونه تحلیل های امیرو درک کنه… اونم داره خودشو با بقیه مقایسه میکنه و میبینه که هیچی توی زندگیش نرمال نیست … همینم باعث میشه داغون بشه …
دلم واسه جفتشون میسوزه … اشتباه ترین آدم ها برای همن….
دختری که توی آرزو هاش (نویسندگی و شاعر بودن) غرق بود و آرزو هاشو زندگی میکرد و توی دنیای صورتی خودش غوطه ور بود
پسری که یه عمر با حسرت و کینه زندگی کرده بود و حق انتخاب برای آینده اشو نداشت …
همین باعث خلا بینشون شده …. و دنیاش تیره و تار بود
پر پارادوکسن این دوتا … امید وارم آینده خوبی در انتظارشون باشه ..
نویسنده عزیز! دمتون گرم 🙌🏾 موفق باشید 🌱
و تو چقدر قشنگ همه چیو توصیف کردی عزیزم😍💗👏🏻👌🏻
من سعی کردم یه رمانی بنویسم که به واقعیت نزدیک باشه امیر و گندم ِ زیادی داریم تو جامعه
که دچار همچین سرنوشتی شدن متاسفانه فرهنگ و تعصب غلط باعث چنین رفتاری از طرف امیر ارسلان شده
یاد بگیریم فرزندانمون رو توی مسیر علاقه و رشدشون قرار بدیم که این چنین به بیراهه کشیده نشن .
از نظر من خیلی توی این رسالتتون که رسوندن و فرهنگ رسانی این سری مسائل بوده ، موفق بودین ❤️🌱
امیدوارم علاوه بر این داستان زیبا و پر مفهوم در آینده رمان های دیگه شمارو هم بخونم …
قلمتون سبز و مانا🌱🌼
مرسی عزیزم لطف داری به من💚💛
خیلی قشنگه به نظرم بعدا به صورت پی دی آف هممنتشرش کن
مرسی مهربون 💗
ولی تو کدوم سایت همینجا میشه ؟
توی سایت نگاه دانلود ۹۸ یا ، رمان بوک هم سایت معتبریه میتونی به ایمیلشون پیام بدی و بگی قصد انتشار رمانتو داری ، اینطوری رمانت خیلی بیشتر دیده میشه ، واسه گذاشتن رمانت توی سایت رمان وان می تونی اقدام کنی ، فقط باید با ادمین فاطمه هماهنگ کنی و فایلشو برای فاطمه بفرستی تو سایت بزاره
ممنون گلم از راهنماییت چشم بعدا حتما اقدام میکنم .
دلم برای گندم میسوزه چرا باید قربانی انتقام امیر از پدرش بشه🥺
امیدوارم آخرش به هم برسن
خسته نباشی لیلا جان💕
ممنون از نگاه قشنگت عزیزم🌻🧡
البته الان از پدرش داره انتقام نمیگیره تو برزخی که براش درست کردن یه جورایی بلاتکلیف شده چون اگه داستان رو از اول خونده باشی با میل خودش ازدواج نکرده و به خاطر رسیدن سهم الارثش حاضر به این ازدواج قراردادی شده .
پارت جدیدکووووووو
والا عزیزم فرستادم هنوز ادمین آنلاین نشده تا تایید کنه 🙂
😞 😞 😞