رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۴۵

4.6
(79)

پوفی کشید و به دنبالش روانه بیرون شد حتی آدمهای داخل آنجا هم تعجب کرده بودن

باورشان نمیشد این مرد عصبانی همانی باشد که برای زنش لقمه میگرفت

صدای یکیشان را شنید که میگفت

_جوونای الانن دیگه یه روز عاشقن و یه روز فارغ

آن یکی در جواب گفت

_بابا زنم زنای قدیم این دختره انقدر ناز داشت از اول ،که پسر بیچاره رو فراری داد

دستش را روی دستگیره در گذاشت و نگاه تندی بهشان کرد

این جماعت چه از زندگیشان میدانستن که اینطور قضاوت میکردن فقط ظاهر را میدیدن و بس

اگر میفهمیدن همین مرد به خاطر بچه اینطور بهم ریخته باز هم اینگونه پشت سرشان غیبت میکردن

حق با امیر بود همین مردم هزار جور گناه و خطا ازشان سر میزد که از همه بدتر قضاوت و تهمت بود بعد جلوی بقیه جانماز آب میکشیدن به خیال خودشان فکر میکردن چون مردم گولش را میخورند میتوانند نعوذ باالله سر خدا هم کلاه بگذارند

آه از این جماعت ، آه

وارد کوچه شد از پشت سر دیدش که دستانش را در جیب کاپشنش کرده بود و بدون توجه بهش به راهش ادامه میداد

قدم هایش را تندتر برداشت تا بهش برسد

_امیر وایسا

گام هایش را محکم تر برداشت اصلا حوصله اش را نداشت دوست داشت یک سیلی به دهن دخترک بزند و بگوید دیگه دهنتو ببند بزار نشنوم

دزدگیر ماشین را زد و سریع سوار شد

اگر گندم خودش را تند نمیرساند حتما یادش میرفت او را

_چرا اینطوری میکنی مگه چی گفتم ؟

نگاه بدی بهش کرد

با ترس نگاهش را گرفت و به دستش که فرمان را میفشرد خیره شد

کاش میشد بگوید چرا انقدر از بچه متنفر است ؟ آره باید میپرسید

بدون اینکه سرش را بالا بیاورد لبش را تر کرد

_چرا از بچه ها متنفری ؟

جوابی نشنید سرش را بالا گرفت که دید با یه من اخم بهش زل زده

برج زهرمار شده بود به خودش تشر زد که بد سوالی در بد زمانی پرسیدی

ماشین با سرعت از جا کنده شد تکان محکمی خورد و چسبید به صندلی زیر لب وحشی گفت به فکر خودش نیست نمیبینه زن حامله همراهشه

بغض گلویش را گرفت شاید دیگر مخالفت نمیکرد ولی راضی نبود معلوم بود

دستش را حائل شکمش کرد در این دو روز حس تعلق خاطر به این بچه پیدا کرده بود حس عجیبی نسبت بهش داشت اینکه خدا یک چیزی را در وجودت قرار بدهد و آن مال تو باشد حس نابی بود

یعنی لیاقت هدیه خدا را داشت ؟

نگران بود نکند برای فندقش اتفاقی بیفتد این اسم را خودش انتخاب کرده بود اخر حالا خیلی کوچیک بود اندازه فندق

تا ماشین را نگه داشت سریع پیاده شد و به سمت خانه رفت حالش بد بود آخر این طفلک چه گناهی داشت که پدرش او را دوست نداشت مگر پولش کم بود که نمیتوانست مسئولیتش را قبول کند همه مشکلات که زیر دوش او بود !

انقدر تند راه میرفت که جلوی پایش را هم نمیدید یکهو نفهمید چیشد حس کرد میان زمین و هوا معلق هست

با وحشت دستش را دور شکمش حلقه کرد تا برای جنین اتفاقی نیفتد

ناگاه دستی دور کمرش حلقه شد و نگذاشت زمین بخورد

قلبش روی دور تند میزد آب دهان خشک شده اش را قورت داد و به ناجی اش خیره شد

شاکی بود؟

چرا قدرت تکان خوردن نداشت

زیر آن نگاه پرنفوذ که انگارتا مغز و استخوانت را میسوزاند

_نمیشنوی صدات میزنم چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی

با غم نگاهش کرد

نگرانش بود ؟

_تو که دوست داشتی بچه بمیره

چنان نگاهی بهش کرد که همان لحظه پشیمان شد از گفتن حرفش

فکش از خشم منقبض شده بود و دستش که میلرزید را کنار پایش مشت کرد

آنقدر عصبی بود که ترسید نکند برایش اتفاقی بیفتد

کنار گوشش از لای دندان هایش غرید

_از جلوی چشمام زود دور شو

یکه خورده نگاهش کرد

چشمانش از عصبانیت گشاد شده بود و پره های بینیش باز و بسته میشد

با صدای دادش از جا پرید

_کری مگه میگم برو جلوی چشمم نباش

انگار که اشکهایش دکمه خودکار داشته باشن تند تند روی گونه هایش ریخت

دستش را جلوی دهانش گذاشت و با شانه هایی افتاده به سمت خانه قدم گذاشت

|──── ♫♩♪♩♫ ────

اگه برم اگه برم رنگ گریه با صدامه
اگه نرم اگه نرم روز مرگ خنده هامه

نمیتونم رها کنم خودمو از این اسیری
کجا برم کجا برم زنجیر غمت به پاهامه

به من بگو بگو به من دیروز برات چی بودم
عروس حجله بسته امروز برات چی هستم
عروسک شکسته

دستای تودیگه دست یه مهربون نیست
حرفای تو دیگه حرف یه همزبون نیست

چه میدونی چه دردییه
تو کاسه سیاه ومات چشم عروسک

چه میدونی چه حرفییه
رو لبای غمزده بی خشم عروسک

عروسک شکسته ایی که همه تنش نگاهه
به خاطر نگاه تو چشم شیشه ایش به راهه

وقتی مییای زمستونش پر لاله های سرخه
وقتی میری بهارشم بهارشم پر لاله سیاهه

فانوس بزرگ عشق تو بی فروغ بود
حرفای قشنگت مثل خودت دروغ بود

به من بگو ، بگو به من دیروز برات چی بودم
عروس حجله بسته امروز برات چی هستم
عروسک شکسته

|──── ♫♩♪♩♫ ────|

دوست داشت سرش را بگذارد روی پای حاج بابایش و غصه های دلش را برایش بگوید او هم با ناز و نوازش با مهربانیش دست روی سرش بکشد و قربان صدقه اش برود

این مرد کی بود این مرد با همه فرق داشت سرش فریاد میکشید تحقیرش میکرد اشکهایش او را ناراحت نمیکرد حتی ، حتی محبت هایش هم از سر زور و خودخواهانه بود چرا زندگی او باید اینطور میشد ؟

همه زن و شوهرها از فهمیدن اینکه میخواهند بچه دار شوند روی پا بند نمیشدن

ولی آن ها چی ؟

تلخ خندی زد زندگی او اصلا مثل بقیه نبود از همان ازدواجش که بدون اینکه عاشق بشود زیر یک سقف رفت هنوز هم شب اول عروسیش یادش هست ‌که تنها تا صبح سپری کرد هنوز هم دوری کردن های شوهرش را فراموش نکرده بود تازه داشت میفهمید عشق چیست زندگی دو نفره چیست که فهمید این خانواده کوچک قرار است سه نفره بشوند

اما خوشحال نبودن او به جای اینکه مثل
زن های دیگر برای مردش ناز کند و از ویارش بگوید نگران این بود مبادا برای بچه توی بطنش اتفاقی بیفتد آخر بابای این بچه از خدا میخواست نباشد

بیچاره بچه اش !

**********

نگاهش به پنجره اتاقشان بود

چقدر آن جا مانده بود ؟ نمیدانست فقط وقتی به خودش آمد که سر و وضعش همه خیس آب بود مهم نبود

آب موهایش را با دست گرفت و پوفی کشید

در دوراهی بدی گیر کرده بود هنوز هم چهره گندم که  تند تند و با لذت کله پاچه میخورد جلوی چشمانش بود

میگفت دوست ندارد اما پس یهو چیشد ؟

یعنی به خاطر آن بچه بود !!

آن جمله توی گوشش زنگ میزد

《 من چیکار کنم بچه به باباش رفته 》

موهایش را در چنگش گرفت و فشرد

چت شده امیر ؟ اون فقط یه لخته خونه تو قبل از اینم این کار رو کردی یادت نیست محلا جنینش دو ماهه بود که سقط شد اینکه هنوز یکماهش هم نشده !

با صدای زنگ گوشیش رشته افکارش پاره شد

با دیدن اسم روی صفحه اخمهایش در هم رفت‌

_کارتو بگو

_ای بابا من کار دارم یا تو مگه نگفتی…

میان حرفش پرید

_الان نمیشه مگه نگفتم خودم زنگ میزنم

_باشه بابا حالا اسم اون داروها رو برات میفرستم که بگیریش بعد بهم زنگ بزن تا بیام

گوشه چشمانش را با دو انگشت گرفت و فشرد

چرا دستش میلرزید دوست داشت یک مشت جانانه هم حواله خودش کند

چنگی به قلبش زد تو دیگه چت شده که اینطوری میکوبی اون بچه به صلاحشه که نباشه انقدر مغرور و خودبین شده بود که فکر میکرد صلاح بقیه را خودش میداند

پیامی که پری داده بود را باز کرد

دو جور دارو بود بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و پایش را روی گاز گذاشت

از اول هم قرار بود اینطوری بشود البته همه این ها تقصیر حاج فتاح و پدرش بود وگرنه او را چه به بچه !

جلوی داروخانه ماشین را پارک کرد کمی شلوغ بود ولی صاحب داروخانه چون میشناختش بدون نوبت کارش را راه انداخت

موقع تحویل دارو زن جوان نگاه مشکوکی بهش کرد اخر بدون نسخه آن هم خرید داروی اینچنینی عجیب بود و در عین حال ترسناک

یک دسته اسکناس از جیبش در آورد و روی پیشخوان گذاشت تا به کارش برسد حوصله این معطل شدن ها را نداشت

نایلون داروها را در دست گرفت و از نگاه موشکافانه بقیه به بیرون رفت

با لباس خیس و سر و وضع آشفته نگاه همه را متوجه خود کرده بود

نگاهی به داروها کرد یک قطره و یک قرص پیام پری را دوباره خواند باید در شربت حلش میکرد

دستش را کنار شیشه جک گذاشت و با یک دست مشغول رانندگی شد

گوشه لبش را به دندان گرفت و نفسش را در هوا فوت کرد

باید همین امروز تمامش میکرد

خانه در سکوت بدی فرو رفته بود

دکمه های پیراهنش را باز کرد و روی کاناپه انداخت باید سریع ‌کارش را شروع میکرد تا دخترک بیرون نیامده

دو لیوان آب پرتقال ریخت یکیش مال خودش بود تا شک نکند البته بعید بود هنوز فکرش نمیرسید که شوهرش تا این حد هیولا بشود !

بسته قرص را ازنایلون بیرون اورد یاد آن روزی که قرار بود برای اولین بار به خانه حاج فتاح بروند افتاد همانجا با شوخی بهش گفته بود هیولا آن روز خنده اش گرفته بود ولی حالا فهمیده بود که دخترک حقیقت را میگوید

شربت را هم زد و جلوی بینیش گرفت بوی خاصی نمیداد امیدوار بود همانطور که پری گفته بود سریع عمل کند

*******

با صدای در کتابش را کنار گذاشت این دو روز اصلا نتوانسته بود به دانشگاه برود خدا زهرا را برایش نگه دارد که جزوه ها را برایش ارسال کرده بود

با دیدنش رویش را برگرداند ولی زیر زیرکی حواسش بود

پوزخندی در دل زد مثلا اومده منت کشی

_پاشو خودتو لوس نکن برای ناز کشی نیومدم

لبش را بهم فشرد چی با خودت فکر کردی گندم این مرد اصلا بلد بود معذرت خواهی کند ؟

لیوانش را روی پاتختی گذاشت ولیوان خودش را به لبش گرفت

واقعا که نه یه تعارفی چیزی نمیگه زن حامله اینجا نشسته خودش میخوره ، خب گندم آورده برات که

دستش را وسط سینه اش گذاشت چرا انقدر حالش بد بود بیخودی دلشوره به جانش افتاده بود بیخودی هم نیست که این مرد هر ثانیه استرس به جانش مینداخت

دستی دور شانه اش حلقه شد

ههه فکر کن نگاهش کنم

_گندم ؟؟

ای کاش گندم کر بشود آن صدای نحست را نشنود

سرش را کج کرد

_عسل بانو ؟

ازحرص به جان پوست دور ناخنش افتاد

فکر کرده خرم هزار جور حرف بارم کنه منم با چند تا قربون صدقه خامش شم

لبش را به گوشش چسباند

_جوجه من قهره ؟

با غیض برگشت سمتش که دماغش به سرش برخورد کرد

آخ بلندی گفت و سرش را عقب برد

امیر  با اخم نگاهش کرد

_چته یهو وحشی شدی ؟

چشمانش گشاد شد

دستش را از روی بینیش پایین آورد

_یه چیزم طلبکار شدم اصلا چرا اومدی برو از جلوی چشمهام گم شو

هیععع اصلا چطور این حرف از دهانش پرید مگر دیگر میشد جمع کرد

نگاه شاکی و غضبناکش او را به وحشت مینداخت ولی برای حفظ ظاهر هم که شده خودش را زد به ان راه نباید که از او بترسد !!

_خب…خب..تو خودت…بهم گفتی ؟

چقدر هم که شجاع بود به تته پته افتاده بود

پوزخندی زد در کمال تعجب خم شد و سرش را روی پایش گذاشت

_جوجه من شجاع شده نترس این بار از این گستاخیت میگذرم ولی دفعه بعد تنبیه ات میکنم

با بهت نگاهش کرد ماند چه بگوید

اخم کمرنگی کرد

اصلا چه معنی داشت فرط و فرط سرش را روی پایم بگذارد

_پاشو پام خواب رفت

با شیطنت نگاهش کرد و لبخند بدجنسی زد

_نچ من حالا حالاها باهات کار دارم

با تعجب و ترس نگاهش کرد

_چه کاری ؟ من..من…

با شنیدن قهقه خنده اش حرفش نصفه ماند

چرا میخندید !!

فکر کند روی سرش یک علامت سوال بزرگ نصب شده بود

لیوان را کناری گذاشت و سرش را به پیشانیش چسباند

_خنگ من اخه من با تو چیکار دارم هر چند دلم واست یه ذره شده و به دنبال حرفش با سر انگشتهایش یقه تاپش را لمس کرد

دستش را روی یقه لباسش گذاشت

_خستم میخوام بخوابم ول کن امیر

تک خنده ای زد

_کوچولوی ترسو باشه اینم ارفاق ولی یادت
باشه ها تخلف زیاد موجب مجازات بیشتر میشه

از شرم گونه هایش گل انداخت

مشتی به بازویش زد

_عه امیر ؟

دیگر نتوانست تحمل کند

گازی از گونه اش گرفت که جیغش در آمد

با لبخند کجی نگاهش کرد

_جون تپل من ؟

حرصی نگاهش کرد ولی چندی بعد قیافه اش آویزان شد

با ابروی بالا رفته نگاهش کرد

_چت شد یهو خب لپ داری دیگه و به دنبال حرفش لپ هایش را از دو طرف کشید

_چاق میشم؟

سرش را که روی صورتش خم کرده بود را کمی فاصله داد

گنگ نگاهش کرد

لب ورچید

_یعنی تا چند ماه دیگه چجوری میشم ؟
بعد اونوقت دیگه واقعا چاق میشم

امیر پلکش پرید سیبک گلویش بالا پایین شد

دستی بر پیشانیش کشید نگاهش به لیوان کنار تخت افتاد

دخترک به چند ماه بعد هم داشت فکر میکرد !

بعد از دقایقی سکوت که بینشان حکمفرما بود گندم خودش به حرف آمد

_مامان بزرگم همیشه میگفت اگه بچه پسر باشه اشتهای زن حامله زیاده یعنی بچه ما پسره ؟

هدفش از زدن این حرف ها چه بود میخواست او را بیش از این زخمی کند ؟

_ولی من دختر بیشتر دوست دارم البته پسر هم دوست دارم خوبه تو چی دوست داری ؟

فهمید که سوالش اشتباهی بوده آخر امیر که اصلا از بچه خوشش نمیامد

برخلاف باورش جوابش را داد

_دختر

ابروهایش بالا پرید

با لبخند تلخی نگاهش کرد

_دخترا بابایین

بغض بر گلویش چنگ انداخت

سعی کرد لبخندی بزند

_آره منم باباییم

یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد سرش را تند بالا گرفت و چشمانش را ریز کرد

_اگه دختر شد نبینم بیشتر از من دوستش داشته باشیا

دوست داشت سرش فریاد بزند تو را به آن خدایی که میپرستی دیگر بس کن و هیچ چیز نگو

محکم در آغوشش گرفت جوری که انگار میخواست در خود حلش کند

بوسه های ریز و پی در پی روی موها و صورتش نشاند جوری که گندم احساس خفگی میکرد

برخورد ته ریش به صورتش او را به خنده وا میداشت

_وای نه..تو رو..خدا..

ته ریشش را با بدجنسی روی صورتش کشید

_من یه دختر دارم یه دختر لپ گلی که دو طرف صورتش چال میفته هیچکس هم جاش رو تو قلبم نمیگیره

اگر میگفت قلبش یک لحظه نزد دروغ نگفته بود

چنگی به سینه اش زد تا بفهمد در عالم بیداری است یا خواب

حالا ضربانش اوج گرفته بود

نوک بینیش را به بینیش چسباند و توی صورتش فوتی کرد

_جان چش و چالتو اونجوری نکن میخورمتا

با خنده گردنش را بغل گرفت و محکم رویش را بوسید

_دوست دارم امیر ارسلان خیلی زیاد

لبخندش محو شد امیر ارسلان باید از اینجا فرار میکرد پس چرا بود چرا تا میامد دور شود هی نزدیک و نزدیک تر میشد

از آغوشش جدا شد

صورتش را با دستانش قاب کرد

_منم دوست دارم من شاید بد باشم واسه همه ولی برای تو گندم خوبم ازت میخوام که به دوست داشتنم شک نکنی هیچوقت

در پس حرفش معنی نهفته بود ولی آنقدر
جمله اش برایش لذت بخش بود که فکرهایش را پس زد و این بار او پیش قدم شد برای بوسیدن

هیچوقت اینگونه ابراز علاقه نکرده بود

امیر آدمی نبود که با زبان بگوید دوستش دارد با رفتارهایش نشان میداد

اما امروز اعترافش بدجور به دلش نشست

دوستش داشت مگر نه ؟ دروغ که نگفته بود این دختر برایش ارزش ویژه ای داشت که راضی به عذاب بیشترش نبود

سرش را ازش فاصله داد هر دو نفس نفس میزدن

گوشه لبش را لمس کرد و نگاهش را ازش گرفت

لیوان روی پاتختی عین خار بود توی چشمش

او تا حالا با دست خودش همچین کاری نکرده بود

حرف های پری توی سرش رژه میرفت

《 تا بیست و چهارساعت جنین ازبین میره》

چنگی به موهایش زد

《 من تضمین نمیتونم بکنم خطری واسه زنت نداشته باشه 》

داشت چه غلطی میکرد ؟

دستش را به سمت لیوان دراز کرد تا خواست بردارد دخترک جلوتر از او لیوان را برداشت

با تعجب سرش را برگرداند

_چیکار میکنی ؟

اخمی میان ابروهایش نشست

_یعنی چی گلوم خشک شد بابا مگه واسه من نیاورده بودیش !

از وحشت چشمانش گشاد شد باید یک کاری میکرد

دستش را که میلرزید روی پایش مشت کرد

گندم تا خواست لیوان را جلوی لبش ببرد

دستی جلو آمد و به ضرب لیوان را ازش گرفت

_چی..چیکار..میکنی  ؟

نگذاشت حرفش تمام شود لبش را روی لبش گذاشت و رویش خم شد

در همان حال لیوان را کناری گذاشت

با چشمان درشت شده به چشمان بسته اش نگاه میکرد نفس کم آورده بود تقلا کرد از بغلش بیرون بیاید ولی نه ول کن نبود

دستهایش را بالای سرش جمع کرد و لبش را از روی لبش سر داد پایین

_آی…نه

به خودش آمد بدنش را بالا کشید و با نگرانی روی صورتش دست کشید

_حالت خوبه گندم ؟

ترس از دست دادنش او را به این حال و روز در آورده بود

چشم غره ای برایش رفت

_اگه بزاری چرا انقدر وحشی تو ؟

نگاهش در چشمانش دو دو میزد صورتش را قاب دستانش کرد و لب زد

_منو دوست داشته باش خب ؟

این دیگر آخر بی معرفتی بود از او چه انتظاری داشت !

خودش را برایش لوس کرد و چشمانش را مثل گربه شرک گرد کرد

با لحن بچگانه ای گفت

_بابا امیر من و مامان گندم خیلی تو رو دوست داریم

دنیا روی سرش آوار شد

با ناباوری و بهت از رویش بلند شد

پلک هم حتی نمیزد

لفظ بابا امیر چرا انقدر برایش ناشناخته بود

نه منظورش که او نبود ؟

آخر او که پدر نبود داشت بچه اش را میکشت کدام پدری بچه اش را میکشت !!

کاش بمیرد آره بهتر بود برود گورش را گم کند

با گنگی از روی تخت بلند شد اصلا انگار که در این دنیا نبود

به صدا زدن های گندم توجهی نکرد

نمیدانست دارد به کجا میرود فقط میخواست دور شود از خود از هیولایی که ساخته بود از گندم…از آن بچه

دوست داشت زار بزند

سرش را به سمت آسمان کرد و دستانش را به کمر زد

_خوشحالی الان نه ؟ میبینی منو

با خدا هم سر جنگ داشت

همه این حرف ها را فریاد میزد

_ یه نگاهی هم به این بنده لاشیت بکن..
من عوضیم پس فطرتم همه این ها رو میدونم تو که خدایی کنار بنده ناخلفت باش

انگار آسمان هم دلش پر بود که اینگونه بغضش را داشت میترکاند

نمیفهمید دارد به کجا میرود به خودش آمد دید جلوی مسجد محله شان هست

راهش را کج کرد جای او اینجا نبود آدم کثیف و شارلاتانی مثل او را چه به این مکان مقدس

با شنیدن صدای آشنایی سرجایش متوقف شد

_امیر وایسا

دستش کنار پایش مشت شد

قدم گذاشت تا برود که بازویش اسیر دستش شد

_دارم صدات میزنم پسر

بازویش را به ضرب از زیر دستش جدا کرد

با لحن سردی گفت

_ولم کن

حاج رضا با تعجب و نگرانی به پسرش خیره شد چرا انقدر آشفته بود ؟

_چیشده پسر قهری باش ولی بگو چته گندم خوبه؟

انگار که آتیشش زده باشند

فریادش گوش فلک را هم کر میکرد

_چرا ، چرا..چرا باهام اینکارو کردی ؟

شکه نگاهش کرد این پسر دیوانه شده بود !

_از چی حرف میزنی امیر داری نگرانم میکنی بیا  بیا بریم تو اینجا بده

دستش را محکم پس زد

_ولم کن دستمو نگیر هیچوقت نگرفتی
حالام نگیر

مات ماند

_چیه تعجب کردی چه حسی داری که به این حال و روز افتادم هان ؟

دستانش را از هم باز کرد

_من اینم حاجی؟ هان من همون امیریم که قبلا بودم چرا باهام اینکارو کردی

دستش را به سینه اش زد

_منو پر از کینه و عقده کردی چرا حاج رضا بگو ، بگو

سرجایش خشک شده بود و یکه خورده نگاهش میکرد

یقه اش را در مشت گرفت و تکانش داد

_یه چیزی بگو باید جوابمو بدی زندگیمو نابود کردی ببین حاجی ببین کم آوردم آره من
کم آوردم

دیگر صدایش تحلیل رفت

دستش از یقه اش شل شد

حاج رضا دیگر نتوانست بی حرکت بماند

پسرش را در آغوش گرفت

اندازه دردهایش اندازه غصه چندین ساله اش اندازه سال هایی که بغلش نکرده بود این پسر داشت دردهایی که در گذشته بهش وارد شده بود را فریاد میزد

پدر بدی بود ؟ نمیدانست در آن زمان فقط به فکر این بود که فرزند خوبی تربیت کند که پسرش به راه خلاف کشیده نشود آن رفیقهای ناباب پسرش را از راه به در میکردن

میترسید خودخواه بود که میخواست امیر تک پسرش کنارش باشد!!

ولی نه اشتباه میکرد نمیدانست اینطور بیشتر از او دور میشود خودش هم مقصر بود
مقصر حال الانش

گذاشت تمام عقده ها و کینه هایش را روی
شانه اش خالی کند

دستش را پشت کمرش کشید

_حق داری پسرم هر چی بگی حق داری ولی من…

اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آهی کشید

_من هیچوقت فکر نمیکردم با اون رفتارهام تو ازم دور بشی فکر میکردم میتونم سر به راهت بیارم

تلخ خندی زد و از آغوشش بیرون آمد

روی پله ایوان مسجد نشست

_نیاوردی حاجی نشدم شما میخواستین به زور عقایدتون رو به من تحمیل کنید

دستی به صورتش کشید و نفسی گرفت

_اصلا به من فکر کردین؟ آره من اشتباه خیلی کردم ولی اون موقعی که میخواستم پشتم باشین بیشتر منو از خودتون روندین

با ناراحتی نگاهش کرد

دستش را روی شانه اش گذاشت

_ تو درست میگی پسرم

حرفش را برید و دستش را بالا آورد

_نه پدر من نیومدم اینجا برای من دل بسوزونین

گنگ سرش را تکان داد

_چی امیر بعد از این همه سال اومدی باهام حرف زدی چی از من میخوای ؟

چشمانش از شدت خشم دو گوی خونی شده بود تیزی نگاهش حاج رضا را ترساند

این نگاه نوید خوبی برایش نداشت

نگاهش را از چشمانش به دست مشت شده روی پایش داد که با شنیدن جمله اش خون در رگش یخ بست

_گندم رو از زندگیم دور کن

شکه و ناباور بهش خیره شد

این پسر داشت چی میگفت ؟

_پسرم تو حالت خوبه  ؟

صدایش اوج گرفت

_شما بودین که این نسخه رو واسم پیچیدین ولی دیگه بسه

از روی پله بلند شد

حاج رضا مات و متحیر نگاهش میکرد

_تو چت شده پسر این دختر رو خودت..

برگشت سمتش و با فریاد گفت

_بسه حاجی من خواستم ازدواج کنم هان ؟

انگشتش را روی سینه اش کوبید

_ من..من ؟ این شما بودین بعدش هم یه بازی جدید راه انداختین

مشتش را روی دیوار کوبید

_من نمیتونم دیگه کشش ندارم

در آن موقع روز خوبیش این بود که مسجد خلوت بود و فقط خادم آنجا حضور داشت که صدایشان را از داخل میشنید و زیر لب برایشان دعا میکرد

حاج رضا انگار که کمرش شکسته باشد خودش را خم کرد و دستش را به نرده گرفت تا نیفتد

_باشه پسرم باشه داری با خودت چیکار میکنی من فکر کردم تو عاشق گندمی ؟

تند و با غضب نگاهش کرد

_نبودم نخواستم اجبارم کردین همش به خاطر خودتون منو تو منگنه قرار دادین به خاطر اون ثروت کوفتی گند زدم به زندگی یه دختر

حرفش را قطع کرد

_به خاطر خودم نبود

حالا حاج رضا هم فریاد میکشید

دستش را به سینه اش کوبید

_به خاطر خودم نبود همه دار و ندارم برای توعه چرا نفهمیدی تو چی فکر کردی هان چی

چشمانش را تنگ کرد

جلویش ایستاد سینه به سینه اش

_پس چی بگید ، بگید به خاطر چی اینکار رو هم با من کردین ، هم با اون دختر معصوم

_چون نمیخواستم از دستت بدم چون نمیخوستم بری تو اون کشور کوفتی

یکه خورد سرش تیری کشید

شقیقه اش را میان دو انگشت فشرد

دوباره نگاهش را به مرد روبرویش داد که با نفس نفس و چشمانی به خون نشسته
خیره اش بود

یعنی همه این ها شرط و شروط ازدواج برای نگه داشتنش بود !!

_اون روز که به دنیا اومدی از خوشحالی روی پا بند نبودم فکر میکردم از من خوشبخت تر پیدا نمیشه

انگار که خودش را در گذشته ها میدید

لبخند تلخی زد و سرش را چند بار تکان داد

_آره واقعا هم خوشبخت بودم یه زن کنارم بود که عاشقانه دوستش داشتم یه پسر داشتم که هر روز به عشق دیدنش زود کارامو تو حجره میکردم که بیام ببینمش…یادته شش سالت بود فکر کنم تا از خونه میومدم میپردی بغلم و میگفتی چی خریدی واسم

سرش را پایین انداخت و دستی به گوشه چشمش کشید

تجدید خاطره برایشان چه سودی داشت !!!

_ آرزوم بود تو رو یه مرد با افتخار بار بیارم جوری که همه زیر لب اسمتو بگن که ببین این پسر حاج رضا کیانیه کیف میکردم میومدی حجره با خودم میگفتم ببین مرد این ریشه توعه میخواستم هر چی دارم و ندارم زیر پات بریزم

زهر خندی زد و دستش را در هوا تکان داد

_بس کنید

سرش را به طرفین تکان داد

_نه باید بشنوی امیر

جلویش ایستاد و دستش را گرفت

_به من نگاه کن تو پسر منی

دستش را به سینه اش کوبید

_پسر من آره تو حق داری از من ناراحت باشی اما به همین خانه خدا قسم که من فقط خواستم ازت محافظت کنم

پوزخندی زد و دستش را پس زد

_آره محافظت…خوب بلدین خودتون رو تبرعه کنید

با دلگیری نگاهش کرد

_بد کاری کردم نزاشتم با اون رفیق های الوات بگردی بد کاری کردم نخواستم تو اون باشگاه کوفتی نری اون برات آینده نداشت

با خشم میان حرفش پرید

_بس کنید پدر

نیشخندی زد و دستی بر لبه کتش کشید

_شما هنوزم فکر میکنید مشکل من و شما فوتبال بود

حاج رضا گنگ با ابروهای بهم گره خورده نگاهش کرد

امیر سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد

_نفهمیدین هیچوقت ، وقتی میخواستین منو مثل خودتون کنید نفهمیدید وقتی جلوی همه خردم کردین منو ندیدین

_من خوبی تو رو میخواستم پسر

دستانش را در جیبش کرد و نفسش را در هوا تکان داد

_آره خوبیم رو میخواستین از نظر شما من آدم بده بودم و کسی که صبح تا شب تو این مسجد بود میشد آدم خوبه

نگاهش تیره و کدر شد و صدایش بالا رفت

_چرا هیچوقت نخواستین ببینین من چه فکری دارم فکر میکردین کافرم نه سر این چیزا منو طرد کردین چون به فکر آبروتون بودین

سرش را تکان داد و لبخند تلخی زد

_نه پدر از این حرف ها گذشته من اونی نشدم که شما میخواستین

چند قدم عقب رفت و دستانش را از هم باز کرد

_ من اینم یه نگاه بندازین کسی که خو گرفته به مشروب و سیگار کسی که عیاش و خوشگذرونه ؛من این راه رو انتخاب کردم اما بیشترش به خاطر عقده های دوران نوجوونیم بود بیشترش به خاطر روزهای تنهاییم تو اون کشور بود که اینطوری به این زندگی عادت کردم

حاج رضا با دلسوزی نگاهش کرد

_پسرم گذشته رو فراموش کن من اشتباه کردم آره هر دومون بد راهی رو انتخاب کردیم ولی تا کی میخوای به این زندگیت ادامه بدی تو الان گندم رو داری قراره بچه دار بشی تو دیگه تنها نیستی

سرش را به طرفین تکان داد

_نه پدر گندم از اول مال من نبود اون حیف بود تو این زندگی کثیف پا بزاره حیف بود اسیر
نقشه های شوم من بشه

_نه اون دختر عاشق توعه توام هستی وگرنه قبول نمیکردی نگو به خاطر اون ثروت گندم رو نگه داشتی نگو

حاج رضا داشت چه میگفت ؟

یک قدم عقب رفت و سرش را تکان داد

نه باید از اینجا میرفت

میخواست از پدرش فرار کند ؟!

یک قدم دیگر

او هیچوقت عاشق نشده بود این یک وهم و خیالی بیشتر نیست

یگ گام محکم تر به عقب برداشت

حاج رضا جلوی پله های مسجد با نگرانی داشت تماشایش میکرد

باید هر چه زودتر میرفت هر چه زودتر از این دروغ بزرگ خودش را خلاص میکرد

او که گندم را دوست نداشت فقط به خاطر
نقشه هایش با او ازدواج کرده بود فقط برای راحتی خودش و بس

ولی آیا واقعا همینطور بود ؟

از این صدایی که در ذهنش او را میخواند چطور باید فرار میکرد

******

روتختی را مچاله کرد و انداختش توی لباسشویی

《 اَه اَه روتختی خوشگلمو ببین به چه حال و روز در آورد آخه آدم لیوان شربت رو روی تخت میزاره هوفف چه لکه ایم برداشته 》

قرص را داخلش انداخت و دکمه لباسشویی را زد هوففف اینم از این معلومم نیست کجا رفته عین جن میمونه یهو غیب میشه یهو ظاهر میشه

دستی به شکمش کشید

_ببخشید مامانی دیگه بابات اینجوریه نترسیا تو رو هم دوست داره یه خورده اعصاب مصاب نداره اونم که همش رو سر من بدبخت خالی میکنه

خنده ریزی کرد و مشتی از آجیل را از داخل ظرف برداشت و مشغول دیدن برنامه های تلویزیون شد

دم عید بود و برنامه های سرگرم کننده ای پخش میشد

غرق تماشا بود که با صدای بلند بهم خوردن در به خودش آمد

شانه هایش پرید بالا

لبخند از روی لبانش پر کشید سراسیمه از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت

_چیشده امیر ؟

بازویش را گرفت

_چرا سر و وضعت اینطوری شده ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

آخی دلم برای امیر سوخت🥲 .
میبینم برای اولین بار دلش به رحم اومد و بچشو سقط نکرد🤣💔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

نمیدونم یکدفعه حس خندم اومد وسط🤣🤣

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
10 ماه قبل

«بابا امیر» من وقتی اینو میخوندم گریه ام گرفت … چه برسه به امیر که داره توی یه برزخ تمام نشدنی دست و پا میزنه…
یه جا خونده بودم …. مادرا زودتر عاشق بچشون میشن و زودتر قدر این نعمت و میدونن
چون از اول بچه توی بطن اونا پرورش پیدا می‌کنه و اونا هستن که حرکات این بچه رو میفهمم و به زنده بودنش پی میبرن .. اما پدرا بعد از به دنیا اومدن بچه اشونه که مهر بچه به دلشون میوفته … از اون به بعدم جدا کردنشون از بچه سخته …
فک میکنم برای امیرم چنین اتفاقی میوفته …

بی نام
10 ماه قبل

عالی بود یه داستان جدیدمیتونم بگم هیچ جای داستانا شبیه به داستان دیگه ای نیست هر دفعه جذاب تر میشه رمانای الان بیشتر تکراری هستن اما این واقعاتکه موفق باشی خواهرم

بی نام
10 ماه قبل

ولی سرحرفم هستم هاخوب تمومش کن خدایی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

الهی من برای دوست پسرم بمیرمممم

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x