رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۴۶

4.5
(116)

از نگاهش یخ زد جوری که بازویش را ول کرد و یک قدم عقب رفت

_چیه نگرانم شدی؟

نیش کلامش قلبش را به درد آورد

_چی میگی اصلا معلوم بود کجا رفته بودی ؟

پوزخندی زد

یک دستش را در جیبش کرد و سرش را متمایل به پایین کرد

_باید به تو جواب پس بدم !

یک شوک دیگر

ناباور نگاهش کرد چرا یکهو اینطور شده بود چه چیزی باعث این بی مهری و آشفتگی بود !

گنگ به رفتنش خیره شد

کجا رفت چرا بدون اینکه توضیحی دهد
از کنارش گذشت !

به دنبالش از پله ها بالا رفت

_امیر وایسا

اصلا انگار صدایش را نمیشنید

_با توام میگم وایسا

ناگهان برگشت که باعث شد چند قدم عقب برود و اگر دستش را به نرده نمیگرفت شاید از پله ها پایین میفتاد

ترس در دلش رخنه زد

این نگاه سرد و خشمگین و این رگ بیرون زده گردنش خبر از چه میداد ؟

انگشتش را جلویش تکان داد

_از این به بعد اسممو صدا نمیزنی فهمیدی ؟

یکه خورد چند دقیقه زمان برد تا معنی
جمله اش را در سرش حلاجی کند ، ولی باز
به نتیجه ای نرسید

گیج و منگ نگاهش کرد

_منظورت چیه ؟

گره ابروانش بیشتر شد

_من عادت ندارم یه جمله رو ده بار برات توضیح بدم اگه جون بچت برات مهمه باید بدونی از این به بعد چی در انتظارته

چرا هر چه سعی میکرد حرفهایش را نمیفهمید ، میشنید میدانست چه میگوید ولی نمیدانست دلیل این حرف هایش چیست ؟!

این دلشوره در درونش دیگر چه از جانش میخواست !

_امیر میشه…

با صدای دادش قلبش ریخت

_اسمم رو زبونت نیاد چند بار باید بهت بگم

پلکش پرید

این مرد امروز دیوانه شده بود حتما !!!

_چرا…آخه تو که تا چند ساعت پیش…

با عصبانیت حرفش را قطع کرد

_چند ساعت پیش رو فراموش کن از این به بعد فقط جهنم رو میبینی

سرش نبض زد کف دستانش عرق کرده بود حس میکرد چیزی عین سنگ راه نفسش را بسته بود

این مرد امیر بود ؟ نه فقط شبیهش بود حتی دیگر آن نگاه را هم نداشت باز هم آن برق تنفر لعنتی توی چشمانش بود

به زور حرفی را که میخواست بگوید را به زبان آورد

_تو چرا…اینطوری..شدی..مگه من…

چقدر صدایش میلرزید

با اضطراب نگاهش کرد

_امیر من چیکارت کردم که باهام این رفتار
رو میکنی ؟

یقه لباسش را گرفت و کشید به سمت خودش

با وحشت لبش را گاز گرفت

آخر چه بر سر این مرد آمده بود !

مشت گره کرده اش روی یقه لباسش چه دلیلی داشت ؟

صدای خشنش را زیر گوشش شنید که لرزه
بر تنش انداخت

_میخوای بدونی چه بلایی سر من و زندگیم آوردی ؟

با ترس و استرس لبش را جوید

دستانش را در هم قفل کرد و سرش را آرام تکان داد

با بغض گفت

_چرا ؟…چرا یه بار خوبی…یه بار بد…چرا این بچه رو دوست نداری ؟
چرا هم به من…و هم به…خودت آزار میرسونی؟

پوزخند تلخی زد تلخ تر از حال زندگیشان

_چون دوست ندارم

یکهو انگار که از بالای کوهی به پایین سقوط کند

با یکه خوردگی به زانوهای لرزانش نگاه کرد و دوباره نگاهش را به مرد ناشناس روبرویش داد

اخمهایش در هم رفت این مرد کی بود که میگفت دوستش ندارد ؟

اصلا برای چی داشت این حرف ها را بهش میزد او که مطمئن بود مردش او را دوست دارد چندین بار هم بهش گفته بود خودش شنیده بود

به قیافه سرد و جدیش خیره شد

لبخندی زد این لبخند انگار که درش زهر باشد

امیر چشمانش را تنگ کرد

_چیه چته دارم میگم دوست ندارم میفهمی ؟

شانه اش از صدای دادش پرید بالا

این مرد داشت دوست نداشتن هایش را بیشتر فریاد میزد

چرا لال شده بود !!

انگار که چیزی راه گلویش را بسته باشد

چنگی به سینه اش زد تا راه نفسش باز شود

مرد بی رحم روبرویش توجهی به حالش نداشت از سنگ هم سنگ تر بود

خونسرد و جدی بهش خیره بود

یقه اش را ناگاه ول کرد اگر دست بر دیوار نمیگرفت با زانو میفتاد روی زمین

مات سرش را بالا آورد دستش را نگرفت !
در آغوشش نکشید !!

او را رها کرد منظور از این کارش این بود که برو از زندگیم بیرون !!

تند اشکهایش را پاک کرد تا بیخودی روی صورتش نریزند گریه چه معنی داشت آخر

حتما باز شوخیش گرفته بود میخواست سر به سرش بگذارد آره !

امیر بالای سرش ایستاده بود پنجه های دستش را مشت کرد و بهم فشرد

باید ضربه آخرش را میزد تا برود و پشت سرش را هم نگاه نکند

_تو این زندگی جایی نداری دختر حاجی

انگار که یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند

با او بود مگر نه ؟

آخ که هنوز هم باورش نمیشد این مرد
روبرویش شوهرش باشد

تا همین چند ساعت پیش که جور دیگری صحبت میکرد ؟

سرش را تند و محکم به چپ و راست
تکان داد

نه غیر ممکنه این مرد غریبه فقط شبیه امیره

مثل شک زده ها نگاهش را روی تمام اجزای صورتش چرخاند

بعد از چندی لبخندی روی لبش نشست حدسش درست بود این مرد غریبه بود امیر او شاید بداخلاق بود ولی از چشمانش مهربانی را میشد دید

این چشمها که هیچ چیزی جز تیرگی و خشم در آن موج نمیزد

اصلا مگر مرد او انقدر سنگدل و بی رحم بود !!!

امیر با دیدن نگاهش شاکی شد
چشمان ریز شده اش را بهش دوخت

_چیه دیوونه شدی دارم میگم برو اونوقت واسه من لبخند میزنی ؟

صدایش اوج گرفت

_ بهت میگم گمشو برو بیرون

نگاهش رنگ باخت

یک قدم عقب رفت که پشتش به نرده خورد

همانجا ایستاد و دستانش را پشت سرش قفل کرد برود کجا اینجا خانه او بود

مستاصل و حیران به دور و برش نگاه کرد چرا فکر میکرد سقف زندگیش روی سرش آوار شده بود

واقعیت بود !

این مرد ناشناس میخواست بیرونش کند ؟

اخمهایش را در هم کرد و به سمتش رفت در مقابلش جثه اش ضعیف بود ولی میتوانست او را از این جا بندازد بیرون

جای این خانه خراب کن در خانه اش نبود

_برو بیرون

یک تای ابرویش را بالا زد و سوالی نگاهش کرد

لبه کاپشنش را گرفت و کشید

_بهت میگم گمشو بیرون

یک طرف صورتش سوخت

تمام جانش آتش گرفت با سیلیش نه با شنیدن حرف هایش

_خفه شو دیگه انقضات تموم شد گندم محتشم

دستش را از روی صورتش برداشت رد انگشتهایش روی پوست لطیف و روشنش معلوم بود گندم باید این مرد را از خانه اش بیرون میکرد

نفهمید چکار کرد یقه اش را گرفت و با عصبانیت و حرص در صدایش تکانش داد

_اینجا خونه منه تو کی هستی برو بیرون
برو الان شوهرم میاد

یکهو یقه اش را ول کرد و مثل دیوانه ها به جان موهایش افتاد

آن ها را در چنگشان گرفت

_الان میاد ، الان میاد میبینه تو هستی عصبانی میشه

گنگ نگاهش کرد داشت هذیان میگفت

به سمتش حمله ور شد و با مشت های کوچکش به جانش افتاد

_مگه نمیشنوی بهت میگم برو اون منو دوست داره نمیتونی زندگیمون رو خراب کنی

اشکهایش عین ابر بهار شروع به باریدن کرد

_ خودش گفت…به خدا…خودش گفت

هق هق اجازه حرف زدن رو بهش نداد دستانش از روی بازویش سر خوردن و دو طرف بدنش آویزان شد

میلرزید از چی ؟

بغضش را قورت داد و دستش را جلوی دهانش گرفت

《 نه دروغه دوستم داره اصلا مگه الکیه
الان میاد ، الان از در میاد تو و میگه گندم کجایی تا پیدام نکنه که دست از صدا کردنم برنمیداره 》

با کینه نگاهش کرد ههه این کیه که میگه شوهرم منو دوست نداره

محکم زد روی تخت سینش

_دروغه…دروغه

هلش داد عقب

_دروغ میگی عوضی دوستم داره خودش منو میخواست ازم خواستگاری کرد

با خشونت مچ دستش را گرفت که صدای آخش در آمد

با چشمانی به خون نشسته زل زد در آن
عسلی های پر از آب

_دوستت نداشت از اول نداشت فقط به خاطر رسیدن سهم الارثش با تو ازدواج کرد

دستش را ول کرد و توی صورتش فریاد کشید

_فقط به خاطر اینکه خونوادم دست از سرم بردارن با تو ازدواج کردم فقط به خاطر اینکه اون ارث کوفتی بهم برسه و برم گورمو از اینجا گم کنم قبول کردم تو رو وارد این زندگی نحس کنم

خشک شد سرجایش انگار که میله داغ روی قلبش گذاشته بودن

چنگی به سینه اش زد نفسش در نمیامد

سرفه اش میامد خم شد و دستش را روی گلویش گذاشت

مرد سنگی روبرویش جلو آمد

بازوی دخترک را گرفت و از جا بلندش کرد

_برو از اینجا برو من نخواستمت نمیخوامت من…

حرفش با سیلی که گندم بهش زد نصفه ماند

شکه سر کج شده اش را صاف کرد

عسلی چشمانش از خشم میلرزید

تا به اکنون او را اینگونه ندیده بود انگار که فهمیده بود چه فاجعه ای در زندگیش رخ داده حالا دیگر فهمیده بود چه خاکی بر سرش شده بود

نفس سنگینش را به سختی بیرون داد

دستانش میلرزید نه فقط دستش همه تنش از وحشت از شوک

به تیله های مشکیش خیره شد

چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند صاحب این دو گوی سیاه مال شوهرش است یا نه !

_چرا ؟

انگار صدایش از ته چاه در میامد

سرش را کج کرد و مثل دیوانه ها لبخند کجی زد

_چرا ؟

چند بار پلک زد تا اشکش نریزد

_اومده بودی خواستگاریم خودت اومدی گفتی دوستم داری گفتی..

دستش را به معنای سکوت بالا آورد

_بسه گندم

جیغ بلندی زد

_اسم منو تو دهن کثیفت نیار

چانه اش اسیر دستش شد

با خشم از لای دندان هایش غرید

_ببین دختر جون زیادی تحملت کردم چوب خطتت پر شده وقتشه از زندگیم گم شی بیرون

دستش را تند و محکم روی گوشهایش گذاشت تا نشنود این مرد بدون خجالت داشت با کمال وقاحت خردش میکرد

چند قدم عقب رفت سرش را همانطور ناباور تکان میداد

چشمانش از فرط وحشت و بهت گشاد شده بود

امیر با بی رحمی دستانش را در جیبش کرده بود و به دخترک نگاه میکرد

امروز این دختر تمام میشد زهر حرف هایش این هوا را زیادی مسموم کرده بود

شده بود همان امیر چند سال پیش که جلوی
خانواده اش هم ایستاده بود که عالم و آدم از دستش شاکی بودن

این دختر هم جزو همان جماعت بود !

گندم میان راه سکندری خورد ولی دستش را به دیوار گرفت و خودش را نگه داشت

چند بار جمله اش را توی سرش تکرار کرد تا بفهمد منظورش چیست

حالا میفهمید حالا…

دستش را جلوی دهانش گرفت و از روی دیوار سر خورد پایین

همه آن عجلگیش همه آن بداخلاقیش همه دوری کردن هایش… نه

حالا دیگر جیغ های بلند و هیستریکی میکشید جوری که امیر سعی داشت کنترلش کند

مچ هر دو دستش را گرفت

_بسه به خودت بیا

با وحشت نگاهش کرد و دستش را پس زد

_ولم کن برو عقب

در خودش جمع شد

_بهت میگم برو…برو عوضی شیاد…برو نامرد

انگار که با این حرفش آتشش را بیشتر کرده باشد

چنگی به موهای بلند دخترک زد و محکم کشید که صدای آخش بلند شد و اشک درچشمانش حلقه زد

تیز نگاهش کرد جوری که دخترک بیچاره در خود لرزید

_این تویی که باید بری این مسخره بازیا رو بزار کنار تا فردا که میام اینجا نمیمونی

به دنبال حرفش موهایش را رها کرد و از جایش بلند شد

درد سرش مهم نبود قلبش بدجور تیر میکشید اصلا نمیتوانست بلند شود

نفسش را با آه جانسوزی داد بیرون

_چرا با من..اینکارو کردی….

نفسهایش حالا صدادار شده بودن

چرا…پای یه..بچه…بیگناه..

با وحشت دستش را روی قلبش گذاشت

نمیزد !

امیر که با اخم منتظر ادامه حرفهایش بود

با دیدن حالش عصبی به سمتش رفت

میخواست چکار کند ؟ قلب تکه پاره اش را میخواست بیشتر از این نابود کند

_ببینمت

با ناله نه بلندی گفت

شانه اش را گرفت و به طرف خود کشید

محکم تکانش داد

_ببین منو از اول هم قرار نبود اینطوری بشه..اگه حرفی داری برو به حاج رضا و حاج فتاح بگو… اونا بودن که همچین بازی رو راه انداختن…تو قرار بود سر یه ماه از اینجا بری اما نشد..حاج رضا هم به تو بد کرد…هم به من

مثل گنجشک سینه اش تند تند بالا پایین میشد

قرار بود در بغل عشق نامردش بمیرد ؟

صدایش در گوشش میپیچید

_حاج رضا باید جواب تو رو بده من موندنی نبودم این بچه قرار نبود باشه

آخ از بچه اش که مثل او مظلوم بود چه بلایی سر او میامد باید میرفت

آه دیگه نمیتونم قاتل زندگیم روبرومه داره نفس زدن هام رو میبینه ولی کاری نمیکنه

داره اشک های خشکیده روی گونم رو میبینه ولی با چشمای سرد و بی روحش خیره ام شده
این چه کابوسیه که گریبانگیرم شده کاش زودتر بیدار بشم و باز هم لبخندش رو ببینم

غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا

ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زین همه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد

*************

حالش مثل کسانی بود که در کما فرو رفته باشند نه در این دنیا بود و نه و در جایی دیگر

خشک و بی حرکت مثل یک مرده متحرک به یک نقطه ای زل زده بود

رنگش پریده بود آن چشمانی که روزی ازشان شادی و امید میبارید حالا بی فروغ و کدر شده بودن

اینجا کجا بود ؟

از خانه بیرونش کرده بود !

نمیدانست چه مدتی است در این اتاق سفید مانده بود هر روز چند نفر به دیدارش میامدن

گلرخ خانم تا فهمید دخترکش باردار است از خوشحالی روی پا بند نبود ولی با دیدنش نگران شد نه حرفی میزد و نه به کسی نگاه میکرد

نگرانیش وقتی بیشتر شد که خبری از دامادش نبود !!

حاج عباس همراه پسرانش به خانه اش رفتن تا خبری ازش بگیرند

آخ که آن روز پرونده سیاه دامادشان برایشان روشن شد او را در حالی پیدا کردن که در الکل و سیگار خودش را خفه کرده بود

وقتی میگفتن از گندم خبر داری یا نه ؟ فقط ناسزا و فحش میداد

حاج رضا نمیدانست باید چه راهی بیاندیشد تشت رسوایی پسرش به صدا در آمده بود آن هم یک صدای مهیب و وحشتناک که همه را شکه کرده بود

ریحانه خانم هر روز میامد و به عروسش سر میزد هنوز هم باورش نمیشد جلوی عروسش شرمنده بود پسر نفهمش اصلا میدانست چه بلایی سر زن حامله اش آورده بود

دخترک فقط به خاطر بچه در شکمش چند لقمه غذا میخورد شاید اگر بچه ای در کار نبود خودش را از این دنیا ساقط میکرد ولی چه کند که میترسید ، میترسید از آن دنیا و گناهش که جوابش را چطور بدهد

این طفلک که گناهی نداشت مثل خودش مهره سوخته بود مهره ای برای عملی کردن نقشه های آن مرد

آخ که هنوز وقت نکرده بود برای مرگ این عشق عزاداری کند چقدر خام بود چقدر احمق که نفهمیده بود

تمام رفتارهای ضد و نقیضش را دیده بود ولی چیزی نگفته بود وقتی میگفت بچه دوست ندارد سرش را مثل کبک توی برف کرده بود ، او بچه نمیخواست چون دست و پایش را میبست چون آنوقت نمیتوانست مثل قبل دنبال عیش و نوش خود باشد

حاج رضا با عصبانیت از بیمارستان بیرون زد

باید یک زهر چشم حسابی از این پسر میگرفت داشت دستی دستی تمام آبرو و اعتبارشان را نابود میکرد

حاج فتاح تا پسرش را دید به دنبالش روانه شد

_وایسا رضا کجا میری ؟

سرجایش ایستاد ولی برنگشت

_امروز همه چیو تموم میکنم اون پسر هنوز منو نشناخته میدونم باهاش چیکار کنم

_بزار باهات بیام پسر تنهایی نری بهتره

چیزی نگفت و پشت فرمان نشست حاج فتاح هم جلو نشست و با هم به سمت خانه امیر به راه افتادن..

*******

سکه را در هوا پرتاب کرد

روی زمین قِل خورد و قِل خورد و در آخر افتاد و ثابت ماند

حس میکرد زندگی او هم مثل این سکه هست در هوا پرواز میکرد و در آخر از اوج به پایین میچرخید و سقوط میکرد

بدون هیچ نتیجه ای !

آرنجش را کنار پنجره گذاشت و با یک دستش سیگار را روی لبش گذاشت

هوا سرد بود به سردی زندگیش ، او را بی حس کرده بود به همه چیز

سه روز بود که گندم در این خانه نبود

رفته بود ؟

نه خودش او را رسانده بود بیمارستان و برگشته بود خانه

دیگر جای او در این خانه نبود جای خودش هم نبود

نگاهش به چمدان کنار تخت انداخت از قبل همه چیز را آماده کرده بود باید میرفت اما قبلش باید وجود آن بچه ازبین میرفت

نمیتوانست ریسک کند و همینطور برود نباید در این جا چیزی از خود به جا میگذاشت

پک عمیقی به سیگار زد به سرفه افتاد

دستش را روی سینه اش گذاشت

لعنتی چرا قطع نمیشد

از روی صندلی بلند شد پشت لبش را از بزاق دهانش پاک کرد

به چهره خود در آینه زل زد

پوزخندی زد زخم روی پیشانیش هنر دست سبحان بود آنقدر مست بود که اصلا نتوانسته بود از خود دفاع کند دیروز آمده بود و هلش داده بود که سرش به دیوار خورده بود

میگفت تو چه جور مردی هستی که زنتو تو بیمارستان ول کردی ازش پرسیده بود که چرا این رفتارها را میکند ولی او هیچ جوابی نداده بود

با خودش فکر میکرد اگر همه میفهمیدن اصل قضیه چیست آنوقت چه واکنشی نشان میدادن !

مطمئنا حاج عباس دیوانه میشد گلرخ خانم دق میکرد شعله های این آتش یک جوری همه را دامن گیر کرده بود

با شنیدن سر و صدایی از بیرون نگاه از آینه گرفت سیگارش را روی میز خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت

حاج رضا تند تند با مشت های گره کرده از پله ها بالا میامد

با دیدن پسرش عین باروت روی آتش منفجر شد به سمتش حمله ور شد و با خشونت یقه اش را گرفت و چسباندش به دیوار

_میخوای آبروم رو ببری میخوای جلوی همه سکه یه پول شم آره ؟ ازت نمیگذرم امیر به ولای علی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی جوری زمینت میزنم که نفهمی از کجا خوردی

حالا حاج فتاح هم بالای پله ها ایستاده بود

امیر اصلا گوشش به این حرف ها نبود خونسرد و جدی پوزخندی به روی پدرش زد و یقه اش را از زیر دستش جدا کرد

_کم خونتو کثیف کن حاجی اینجایی که اومدی بن بسته راه به جایی نداره

صدای عربده اش ستون های خانه را لرزاند

_خفه شو پسره الدنگ نمک به حروم

سیلی روی گوشش خواباند

_همین الان میری بیمارستان پیش زنت چی بهش گفتی هان چی گفتی که حتی تو روی منم نگاه نمیکنه ؟

دستی پشت لبش کشید

نیشخندی زد

_من آب از سرم گذشته حاجی چه یک وجب چه صد وجب اگه اون دختر نگات نمیکنه دلیل داره چرا از خودت نمیپرسی ؟

حاج فتاح با ابروهای گره بهم به میانشان آمد

_چتونه شماها بیشتر از این میخواین آبروتون رو ببرین

انگار که این خانواده فقط با آبرو زنده بودن

با خنده عصبی سرش را تکان داد

_آبرو ، آبرو

فریاد کشید

_گور بابای آبرو که تِر زده به زندگیم

حاج رضا از پشت حاج فتاح بدتر از او فریاد کشید

_ تو به این میگی زندگی حاجی ولم کن من این پسره رو آدم کنم

_لا اله الا الله بسه هی هیچی نمیگم… میخواستی آدمش کنی وقت زیاد داشتی الان دیگه از این حرف ها گذشته

حاج رضا با نگاهی غضبناک نگاهش را از امیر گرفت و سرش را پایین انداخت

حاج فتاح سرش را با تاسف تکان داد به سمت امیر برگشت تسبیحش را در دست چرخاند و دستی بر ریشش کشید

_تو هممون رو بازی دادی پسر از همه بیشتر اون دختر بیچاره رو ما که هیچ جواب زنتو با اون طفل تو شکمش رو میخوای چه جوری بدی ؟

_بچه ای در کار نیست همین امروز سقط میشه بعد از اونم هر کی سوی خودش میره قانون کار از اول همین بود

حاج رضا دیگر نتوانست تحمل کند به سمتش یورش برد و باهاش گلاویز شد

در مقابل ضربه های پدرش مقاومتی نمیکرد عین شیر زخمی شده بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود

آنقدر مغرور بود که حتی یک آخ هم نمیگفت

حاج فتاح از پشت گرفتش

_ولش کن کشتیش

حاج رضا از خشم میلرزید

انگشتش را جلویش تکان داد

_عارم میاد بگم تو پسرمی از این به بعد من پشت گندمم به خاطر اون جلوی تو که سهله حاضرم هر کاری براش کنم..برای نوه ام

خون گوشه لبش را با آستین لباسش پاک کرد

زهرخندی زد که صورتش از درد جمع شد

کمرش با برخورد به نرده تیر میکشید

تلو تلو خوران به سمت پدرش رفت و جلویش ایستاد

حاج فتاح رویش را برگرداند و آهی از سر افسوس تکان داد

_خوبه که گندم شما رو داره حاجی به هر حال شما خوب بلدین برای بقیه پدری کنید

تیز نگاهش کرد طعنه اش را به خوبی میفهمید این پسر هنوز هم گذشته را فراموش نکرده بود هنوز هم خاطره چندین سال پیش که از حجره پرت کرده بودش بیرون و به جایش محمدحسین برادرزاده حاج رسول را دست راستش قرار داده بود را فراموش نکرده بود

این همه کینه و انتقام در چشمانش که برق میزد را چطور میتوانست پاک کند

_بسه ، بسه با این حرف ها میخوای به کجا برسی تو الان زندگی خودت رو داری شرکتت رو داری به همه چیزهایی که میخواستی رسیدی دیگه دردت چیه ؟

دستش را به معنای سکوت بالا آورد

با داد گفت

_من چند روز دیگه از اینجا میرم هیچکس هم نمیتونه جلوم رو بگیره

تیر آخر را هم زد

حاج فتاح عصبی دستش را روی صورتش کشید چند بار این کار را تکرار کرد

حاج رضا عصبی و با حرص خنده کوتاهی کرد که تلخیش تا اعماق وجودش نفوذ کرد

_برو..برو…

دستانش را از هم باز کرد

_برو اونجا واست بهتره

یکهو لبخندش محو شد چشمانش پر از خشم شد انقدر فشارشان داده بود که هر آن ممکن بود از هم بدرند و پاره شوند

_برو پسر ولی اینو یادت باشه با آه مردم نمیتونی راحت زندگی کنی فکر میکنی این اموال به نامت شده خوشبختی نه…نه تو از امروز همه چیزتو از دست دادی پول برات آرامش نمیاره هیچوقت ..

پارت بعدی رو حدس بزنید😉

شما اگه جای گندم باشین چیکار میکنین ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fati
9 ماه قبل

بیچاره گندم💔 و امیر بی لیاقت

sety ღ
9 ماه قبل

🥺 🥺
عجیبه ولی هم دلم برا امیر میسوزه هم گندم💔
ای کاش امیر نره

عسل
9 ماه قبل

چی بگم 💔😖

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

وای
من امروز اصلا حالم خوب نیست
اینو خوندم گریم بیشتر شد💔😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

من آدمی ام که کم گریه میکنم ولی واقعا این پارت باعث شد گریه کنم و تپش قلب بگیرم باز.😭
بمیرم واسه گندم🥲😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

🙂🖤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

حالم خوب نیست واقعا…💔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه🙂

بی نام
9 ماه قبل

بخدا که قلبم به درد اومداصلاانگارخودم شاهدتک تک اون لحظات بودم بس که خوب توصیفشون کردی🥺😭ولی رمانت تاثیر بدداره من امشب بیخودی به نامزدم پیله کردم باهاش قهرکردم🙂

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

مشکلی نداریم ولی من اینقدغرق داستانا شدم الکی به اون پیله کردم ازقضا اسمشم امیرعلی همش حس میکنم قراره مثل گندم بشم😞

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ولی ناراحت نباش باهم آشتی کردیم عزیزم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ولی خدایی به اسم امیرحساسیت پیداکردم باید بگم اسمشو عوض کنه😂نه عزیزم خیالت راحت مادوسال نامزدیم عاشق هم نیستیم ولی اینقدهمدیگه رودوست داریم که نمی‌تونیم یک روز کامل قهرباشیم ماه بعدم عروسیمونه

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

مرسی ایشالاتوهم به آدم خوبی توزندگیت برسی وکنارش تاآخرعمرخوشبخت بشی♥️ ایشالا زندگی گندم توواقعیت وجود نداشته باشه🥺

Newsha ☆
Ariana
9 ماه قبل

وایی من واقعا ناراحت شدم🥺اما خوبیش این بود که برای بار هزارم بهم یاد آوری شد که کینه یکی از بدترین چیزاییه که یه آدم میتونه بهش گرفتار بشه…قربانی شدن آدمای بیگناه،از هم پاشیدن زندگی ها و عشق ها و کلی اتفاق بد دیگه…
کینه کردن اصلا درست نیست چون بیشتر به خود آدم آسیب میزنه؛آدم باید اینجور چیزها رو واگذار کنه به خدا؛شاید طول بکشه اما بالاخره یه روزی خدا خودش جواب بدی ها رو میده.
لیلا جان قلمت عالیه پر قدرت ادامه بده❤

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x