رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۴۷

4.5
(141)

*********

میبینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم‌‌
‌‌‌

این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمیشه هر چی میبینم
چشامو یه لحظه رو هم میذارم

به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم

میکشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه

منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها

مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا

آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواستی خورشید و با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری

میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم میگن
چشم امید و ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون

دم دمای بهار بود ولی انگار برای او تازه فصل خزان شروع شده بود

چرا هنوز زنده بود ؟ چطور دوام آورده بود!!

هنوز هم حرف هایش توی گوشش زنگ میزد هنوز هم شب ها کابوس آن مرد بی رحم را
می‌دید

از علی برادرش شنیده بود که میخواهد برود کانادا

هزار بار درون آینه از خود این سوال را می‌پرسید من چی بودم من برای اون چی بودم یه پله برای رسیدن به هدف هاش !!

از اولش منو نخواسته بود

دستی به شکمش کشید تو این یک هفته هر روز آمده بود نه برای دیدن او نه ، ازش میخواست این بچه را ازبین ببرد

تلخ خندی زد عاشق چیش شده بودی گندم این مرد اصلا تو رو نمیدید جلوت نقش بازی میکرد

الان که فکر میکرد میفهمید که حرف های آن زن آوا حقیقت داشت او که انقدر راحت از کشتن بچه اش حرف میزد پس قبل از این هم این کار را کرده بود

اشک از گوشه چشمش ریخت این روزها تنها همدم او همین اشک ها بود

( نترسیا مامانی من پیشتم بابات ما رو نخواست فدای سرت خودم ازت مراقبت میکنم هم برات مادر میشم هم پدر )

این روزها حرف هایش را فقط به طفلکش میگفت گلرخ خانم از پشت در صدای دخترکش را میشنید و بیصدا اشک میریخت چه بر سر زندگی گندمش آمده بود چرا چیزی نمیگفت داشت از غصه میمرد نه حرفی میزد تا ازش سوال هم میپرسیدی میگفت خوبم !

حاج عباس ساعت ها توی اتاق مینشست و با خود فکر میکرد طاقت دیدن دخترکش را در آن حال نداشت هنوز هم نمیدانست چه طوفانی در زندگی دخترش افتاده بود که حاضر به جدایی شده بودن

آن روزی که پهلوی حاج فتاح رفته بود، حاج رضا را هم دیده بود رفتارش عجیب بود فقط از او معذرت خواهی میکرد و اظهار شرمندگی از اینکه زندگی دخترش به این روز در آمده بود

کسی که باید شرمنده میشد آن پسر عوضیش بود ولی او با کمال وقاحت داشت گندم را ترک میکرد حتی حاضر نبود پای کاری که کرده بود بایستد کجای راه را اشتباه رفته بودن آن ها که با هم خوب بودن آخر یکهو چه شده بود !

در خانه کیانی ها جهنمی بود
ریحانه خانم یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون

دریا و ساحل هنوز هم باورشان نمیشد که برادرشان همچین کاری با گندم کرده باشد بیچاره آن دختر که هیزم آتش هوا و هوس برادر سنگ‌دلشان شده بود

حاج رضا کلافه و سردرگم نمیدانست باید چه چاره ای بیاندیشد کاش هیچوقت انقدر اصرار بر ازدواج پسرش نداشت که حالا اینگونه جلوی خدا و خلق خدا شرمنده و پشیمان باشد

پسرش به کل عقلش را از دست داده بود فقط یک کلام میگفت طلاق دیگر کسی جلودارش نبود

تصمیمی بود که گرفته بود از اول هم قرار بود همین بشود منتها دیر اقدام کرده بود او به این زندگی عادت نداشت دخترک بیچاره هم نباید پاسوز او میشد چون اصلا او مرد زندگی نبود

باید همین امروز قبل از رفتن اتمام حجت میکرد دیگر از این کشمکش خسته شده بود

چمدانش را درون صندوق عقب جا داد خواست سوار ماشینش شد که چشمش به سعید افتاد که به ماشینش تکیه داده بود

نفسش را در هوا فوت کرد و نگاهش را ازش گرفت

در ماشین را باز کرد که دستی در را به عقب کشید

سرش را بالا آورد که با او چشم در چشم شد

از نگاهش میتوانست همه چیز را بخواند او هم مثل بقیه میخواست شماتت و سرزنشش کند

سعید آخرین نفری بود که باور کرده بود رفیقش برادرش همچین نارویی به زنش زده بود و میخواست با نامردی تنهایش بگذارد

_فکر کردی بری اونجا به آرامش میرسی ؟…
نه شب و روز برات نمیمونه

بدون توجه به حرف هایش در را باز کرد تا سوار ماشینش شود

_من وقتی برای این حرف ها ندارم برو شرکت اونجا رو سپردم دستت خودت میگردونیش

پوزخند عصبی زد

سرش را چند بار ناباور تکان داد

_نمیشناسمت دیگه برادری به اسم امیر ندارم مرد برام همین امروز ، اون شرکتت هم ارزونی خودت

اخم ریزی کرد و پوفی کشید

_ببین سعید من چند بار بهت توضیح دادم

صدای دادش بلند شد

_نه صبر کن بزار من برات توضیح بدم

تیز نگاهش کرد

دنبال چی بود ؟

چرا دست از سرش برنمیداشت !

او خودش به اندازه کافی کلافه بود این حرف ها فقط عفونت زخمش را بیشتر میکرد

ضربه ای به شانه اش خورد

_امروز اومدم برای آخرین بار باهات حرف بزنم نه به عنوان دو تا رفیق نه…. به عنوان داداش گندم

تلخ خندی زد

_خوبه تو این مدت گندم یه پدر و داداش خوب هم گیرش اومده

حرفش آنقدر نیش داشت که سعید عین بمب ساعتی منفجر شود

_دِ لامروت گندم چه هیزم تری بهت فروخته بود هان چی..چرا اونو وسط بازیات انداختی میدونی تو این مدت رو ندارم برم دیدنش میدونی چرا ؟

عصبی گوشه لبش را جوید و دستش را لای موهایش فرو کرد

دوست داشت سر به ناکجا آباد بزند آره او نامرد بود بی رحم بود چرا او را به حال خود نمیگذاشتن

سعید با لحن آرامتری ادامه داد

_با خودم میگم کاش از همون اول بهش گفته بودم کاش گفته بودم که چه نقشه هایی شوهرش براش داره تا زودتر از زندگیت بره بیرون که حالا با یه بچه ازت جدا نشه

شقیقه اش نبض زد

در ماشین را محکم بهم بست و یقه اش را در مشتش گرفت

_ببین رفیق اگه اومدی که این حرف ها رو بهم بزنی باید بهت بگم که من دوره اش رو خیلی وقته پاس کردم ؛ بیخودی هم خودتو قاطی این موضوع نکن مشکل خودمه ، خودمم میدونم دارم چیکار میکنم

پوزخندی به دنبال حرفش زد و یقه اش را ول کرد

_گندمم اگه خوب فکر کنه میفهمه که این تصمیم به صلاح خودشه

_باور کنم تو به فکر صلاح اونی ؟

شاکی نگاهش کرد

سعید پوزخندی زد و یقه اش را مرتب کرد

دستی به لبه کتش کشید

_ خوب خودتو نشون دادی امیر ارسلان کیانی اون دختر رو بازیچه قرار دادی..اصلا بهش فکر کردی به اون بچه توی شکمش چی ؟
بابا تو دیگه کی هستی به خاطر خواسته های خودت از بچتم میگذری

جاش بود که یک مشت حواله صورتش کند اما فقط با عصبانیت چشمانش را باز و بسته کرد و مشتش را کنار پایش نگه داشت

نگاهش را ازش گرفت و سوار ماشین شد

پایش را روی پدال گاز فشار داد
رفت…رفت تا بگذرد از هر چه که اسم او آنجا بود

_گندم..گندم

با مشت به فرمان زد

_گندم

حالا همه بر علیه اش ایستاده بودن کسی او را نمیفهمید هیچکس حتی گندم میگفت ظالم است آره بود ولی نپرسید چرا

او خودش این زندگی را انتخاب نکرده بود مگر میشود با زور بود ! گندم هم فقط وابسته اش بود دو روز دیگر هوای این حس مسخره از سرش میپرید

فقط احمق بود که میخواست بچه را نگه دارد چقدر در این روزها باهاش صحبت کرد اما او اصلا نگاهش هم نکرده بود و فقط یک کلام روی زبانش میچرخید

بچمو سقط نمیکنم

زهر خندی زد و دستی به صورتش کشید

ساده بود و احمق

آخر نگه داشتن آن بچه چه آینده ای برای او داشت یا شاید هم فکر میکرد با این کارها میتواند او را پابند اینجا کند

نه کور خوانده بود او نمیگذاشت آن بچه رشد کند هیچوقت

از ماشین پیاده شد و درش را محکم بهم کوبید

زنگ در را فشرد این آخرین ملاقاتشان بود

گلرخ خانم با دیدنش اخمهایش را در هم کشید

جلوی درگاه در ایستاد

هنوز هم نمیدانست چه بین این مرد و دخترش گذشته است

_برای چی اومدی گندم نمیخواد تو رو ببینه

چشمانش را بهم فشرد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد

_بگید بیاد بیرون باهاش کار دارم

_چه کاری چرا نمیگی چیشده….اون دختر که زبون از هم باز نمیکنه…این بود قولت آقا امیر…گفتی خوشبختش میکنی گفتی نمیزاری آب…تو دلش تکون بخوره…پس چرا دخترم….شب ها کابوس میبینه و روزها…افسرده حال به یه نقطه زل میزنه…چه بلایی سرش آوردی ؟

نگاهش را دزدید چه میگفت

_به گندم بگید…

_برو بیرون

با صدایش حرفش را خورد و نگاهش را بالا آورد

دیگر خبری از آن گندم نبود زیر چشمانش گود و سیاه بود چشمانش دو گوی یخی بودن بدون هیچ حسی

دیگر خبری از آن دخترک لپ صورتی نبود

با قدم های بلند به سمتش رفت

_واسه چی اومدی نمیخوام ریخت نحستو ببینم برو گمشو

هر چه میگفت حق داشت زندگیش خراب شده بود

گلرخ خانم لبش را گزید و بازوی دخترکش را گرفت

_گندم مادر چرا مشکلتون رو با حرف حل نمیکنید به فکر خودتون نیستین به فکر بچتون باشید

با نفس نفس به مادرش نگاه کرد

او چه میدانست از زندگیش چه میدانست چه مدت با همه خوب و بد این مرد ساخته بود امیدوار بود غافل از اینکه این زندگی از پای بست ویران بود وای که اگر مادرش میفهمید دق میکرد طاقت نداشت میدانست

بازویش را از زیر دستش رها کرد

_ولم کن مامان این آقا رو میبینی ؟

انگشتش را به طرفش گرفت و با کینه نگاهش کرد

_این مرد به درد زندگی من نمیخوره…برای من سمه…برای بچم سمه

گلرخ خانم با گریه در آغوشش گرفت

_باشه مادر…باشه گریه نکن….آقا امیر برو من نمیدونم چیشده ولی حتما یه اتفاق مهم افتاده که هردوتون….راضی به این زندگی نیستین

لب بالایش را به دندان گرفت و دستش را لای موهایش فرو کرد

_ من اومدم اینجا که کارای طلاق رو انجام بدیم

زانوهایش سست شد

به همه چیزش فکر کرده بود !

آمده بود که دیگر اثری از خود نزارد

خشک شده به دیوار روبرویش خیره شد

صدایش برایش عین ناقوس مرگ بود

_من امروز پرواز دارم اگه موافقی همین امروز بریم دفترخونه

گلرخ خانم انگار که نفسش در نمیامد چنگی به سینه اش زد و روی مبل کناریش نشست

_گندم اون بچه رو نگه ندار

با این حرفش تمام تنش لرزید

مثل ماده زخمی به سمتش حمله ور شد

_برو عوضی نامرد برو دست از سر من و بچم بردار نمیگم….بهش نمیگم…پدرش چه بی لیاقتی بود بهش نمیگم…بی غیرت بود

_گندممم

تلخ خندی زد

هنوز هم با همه بلاهایی که سرش آورده بود نمیتوانست این حقیقت را قبول کند که نامرد است

_اسم منو نمیاری برو…برو هر غلطی دلت میخواد بکن من دیگه کسی به اسم تو نمیشناسم انگار که مردی…به بچم میگم باباش مرده

شاکی نگاهش کرد

_آره میگی مرده ؟

پوزخندی به دنبال حرفش زد

_ میخوای نگهش داری که بعد شکمت اومد بالا مردم به ریش من بخندن

انگشتش را در هوا تکان داد

_ببین گندم اون بچه باید سقط بشه لعنتی تو به فکر زندگی خودت نیستی ؟

جیغ بلندی زد و ضربه محکمی به سینه ستبرش کوبید

_حالم ازت بهم میخوره اون بچه منه…نمیزارم ازم بگیریش…تو کی هستی هان فکر کردی مثل گذشته ازت میترسم….خودم میمیرم ولی نمیزارم کسی آسیبی به بچه ام برسونه

مات نگاهش کرد بدون اینکه پلکی بزند

مشتش را روی لبش گذاشت و چشمانش را یکبار باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود

دخترک با پوزخند نگاهش کرد

_نگران نباش جناب کیانی من هیچ انتظاری از تو ندارم بچه من به پدر بی مسئولیتی مثل تو نیاز نداره میتونی راحت بری ، طلاقمم من امروز عصر وقت دکتر دارم نمیتونم بیام اگه میخوای غیابی میتونی بگیری من راضیم…نگران زندگی منم نباش منو بچه ام رو به حال…خودمون بزار

کلافه نگاهش را ازش گرفت و پشتش را بهش کرد

این آخرین فرصتش بود اما گندم اصلا کوتاه نمیامد

ذهنش آشفته بود

کلیدی را از جیبش در آورد و روی پله گذاشت

_این کلید خونه ست به نامت زدم تمام حق و حقوقت رو هم بهت میدم

قلبش تیر کشید دوست داشت فریاد بزند برو تا صداتو نشنوم چرا مانده بود و نمک روی زخمش میپاشید

بغض بر گلویش چنگ انداخت

_من به پولات نیازی ندارم از اینجا گم شو
برو بیرون

پنجه هایش را در مشتش فشرد و نفس عمیقی کشید چرا نمیتوانست این دختر را درک کند

برگشت و در چشمان عسلی پر آبش خیره شد

دیگر مثل گذشته تیز نگاهش نمیکرد پر از شور و شیطنت که گندم هری دلش بریزد

حالا نگاهش خسته تر از همیشه بود

_حق داری هر چی بگی من بهت بد کردم ولی این تصمیم به نفع هر دومونه باور کن

سرش را میان دستانش گرفت

_برو آقای کیانی ازدواج ما از اول هم اشتباه بود فقط من یه سوال ازت دارم ؟

یه تای ابرویش را بالا زد تا ادامه حرفش را بشنود

چشمانش را ریز کرد

_چرا ؟…

صدایش میلرزید نفسی گرفت تا بغضش را پایین بدهد

_تو به جز خودت کسی رو نمیبینی اونقدر که حاضر شدی به خاطر خواسته های شخصی زندگیت…زندگی یه دختر رو سیاه کنی…چطور تونستی تمام این مدت با دروغ با من زندگی کنی چطور میتونی…از این به بعد شب ها؟..بدون عذاب وجدان سر روی بالش بزاری…هان چطور؟

دستی پشت گردنش کشید تمام حرف هایش حقیقت بود چه جوابی داشت بدهد

قبل از اینکه برود دخترک به دنبالش توی درگاه در ایستاد

_پشت سرت آه نمیکشم داری میری به سلامت ولی اینو بدون اون خدایی که جای حق نشسته یه روزی یه جایی جواب دل شکسته ام رو میده

قدم هایش را تند تر کرد تا نشنود

صدایش توی سرش رژه میرفت

《 خدا جواب دل شکسته ام رو میده 》

مشتی به کاپوت ماشینش زد و فریادش را توی گلو خفه کرد

دیگه تموم شد امیر دیگه کابوس تموم شد حالا برو میتونی بری

یه پنجره با یه قفس، یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو، یه خاطرس همین و بس

تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر میرسم از اونور شب اومدم

یه شب که مثل مرثیه، خیمه زده رو باورم

میخوام تو این سکوت تلخ صداتو از یاد ببرم

بزار که کوله بارمو رو شونه ی شب بزارم

باید که از اینجا برم، فرصت موندن ندارم

داغ ترانه تو نگام، شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس، منتظر پر زدنم

من از تبار غربتم، از آرزو های محال

قصه ی ما تموم شده، با یه علامت سوال

بزار که کوله بارمو رو شونه ی شب بزارم

باید که از اینجا برم، فرصت موندن ندارم

حتی برنگشت و نگاهش هم نکرد گازش را گرفت و رفت

همانجا جلوی در نشست و زانوهایش را به
بغل گرفت

با صدای جیغ لاستکیهایش یک قطره اشک از چشمش چکید

رفت..

دیگه برای همیشه رفت

تمام خاطرات مثل حالت اسلومیشن جلوی چشمش ظاهر شد

از همان روز اول که توی ماشینش نشست چقدر از نگاهش میترسید آن شب خواستگاری و بوی عطر تند و تلخش که مستش کرده بود

شب عروسیشان رقص دو نفره شان آن نگاه گرم و آتشینش که جلویش معذب میشد

اذیت کردن هایش

《 عه امیر من کجام چاقه ؟

لپهایش را از دو طرف کشید و با سرتقی گفت

_اینجا..اینجا تپل من 》

یک قطره دیگر

《 گندم این کت من کو ؟

با کلافگی کتابش را روی میز کوبید و جلوی درگاه در ایستاد

_وای چته هی گندم ، گندم اگه گذاشتی درس بخونم

چپ چپ نگاهش کرد و دکمه آستین پیراهنش را بست

_آدم با شوهرش اینجوری حرف میزنه گندم خانوم ؟ آخه تو که نباشی من که خودمو
گم میکنم 》

گم میکرد یا اینم مثل دروغ های دیگه اش بود !

《 دستی دور کمرش حلقه شد و گونه اش را داغ کرد

_نفس من داره چی درست میکنه ؟

لبخند شیطونی زد و ملاقه به دست به سمتش برگشت

با ناز دستی زیر موهایش کشید

_دارم واسه آقامون شام خوشمزه درست میکنم تا خستگی از تنش در بره

نیشگونی از چال گونه اش گرفت

_شما بهتره وظیفت رو یه جور دیگه انجام بدی ؟

گنگ و سوالی نگاهش کرد تا به خودش بیاید دست زیر زانویش انداخت و بلندش کرد

فقط جیغ میزد و مشت به شانه اش میکوبید

_بزارم زمین وای امیر

ابرویی بالا انداخت

_نچ خستگیم رو از تنم در میکنی همین حالا 》

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
41 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

آخی گندم چقدر گناه داره😭🥲
از یه طرف از امیر ارسلان بدم میاد و حالم ازش بهم میخوره از یه طرف هم دلم براش میسوزه…
ممنون بخاطر پارت لیلا جان🙂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ببین لیلا دیگه خیلی غمگینش کردیااا اه🥲.
تو عمرم اندازه این چند روز گریه نکرده بودم ایش🤣😔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

🤣🤣
نه لادن هنوز نخونده رفت یه پیامی بده زیر رمانش گفت بعد میاد میخونه😉

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ازش پرسیدم گفت فردا میده

بی نام
9 ماه قبل

قلبم آتیش گرفت بسه دیگه سرامیرو روبکوب به دیواربذار برگرده بسه دیگه من دیگه نمیخونم هروقت مشکل حل شدخبرم کنیدبیام بقیشوبخونم😭😭😭🥺🥺

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

باباگندم گناه داره دلم سوخت براش، بی منطق نیستم شایدعشق خوب باشه ولی ازنظرم زندگی که با دوست داشتن معمولی شروع بشه پایدارتر از زندگی عاشقانه هست دوست من سه سال پیش باعشقش ازدواج کرد ولی به سه ماه نکشیدجداشدن.
شایدنظربقیه این حرف من بیخود باشه ولی من نظرم اینه حالابقیه داستان رومیخونم شایدگندم یکی روپیداکردواقعا دوستش داشته باشه وباهم بچه رو بزرگ کنن✨
سقط بچه کاربدیه حداقل این یه بار حرف گوش کن لطفاً🙏

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا یه دقیقه میای تو پیام های شخصی یه کاری دارم🙂

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

الان تنها چیزی که به کارم اومده اینه که هرچی امیرهست شیاده 😂😂😂

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آره من اول همه اقدام میکنم کنارمه الان خفش میکنم😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

این شما و این لیلا روانشناس مجرب و خوب مد وان🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

🤣🤣

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

گندم خنگ نبود لیلاجون گندم عاشق بود عاشقا هم همیشه ….هستن. دیگه نقطه چین روخودت پرکن،به قول معروف میگن عشق عینک سبزیست که با آن کاه رایونجه میبینی!نترس دست نامزدم بهت نمی‌رسه😂😂😂

sety ღ
9 ماه قبل

الان دوتا اتفاق میافته😁
یا امیر میره و بعدا برمیگرده شایدم دم رفتن پشیمون بشه
دومیش هم ممکنه گندم با یکی دیگه آشنا بشه و عاشق اون شه و بعد بفهمه حسش به امیر عشق نبوده و با یه آدم دیگه عشق رو تجربه کنه

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

😂 😂 لیلا زود تر پارت بزار 😁
💖 💖 😘

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

دمتون کلیییی گرم …
اینکه مث بقیه رمان «کلیشه ای» و «ابکی» نیس خیلی خوبه…
به نظرم این طلاق به نفع جفتشونه… حتی من تو یه مورد با امیرم موافقم … اینکه بچه سقط بشه … بچه ای که قراره اسم «بچه طلاق» روش باشه همون بهتر که نباشه … گندم احساسی تصمیم میگیره … فک می‌کنه می‌تونه تنهایی از پس نیاز های بچش بر بیاد … هر چقدرم بتونه خواسته های بچشو برآورده کنه و … بازم نمیتونه «کمبود پدر» رو جبران کنه …
کلا اشتباهشون آوردن یه موجود بیگناه به این دنیای بی رحم بود که مضاف بر بی رحمی دنیا … این بچه یه پدر داشت که اونو نمی‌خواس …گرچه ناخواسته بود … ولی نگه داشتنش قوز بالا قوز شده …

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط راه پله خونه گندم اینا ....
sety ღ
پاسخ به  راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

تو میتونی بچه خودت رو بکشی؟؟
حرفات رو قبول دارم که اون بچه خیلی آسیب میبینه و اینا ولی واقعن سقط کردن بچهه برای مادرش خیلی سخته…

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

به نظر شما کشتن یه بچه … سخت تره ؟ یا سختی کشیدن اون بچه ؟
به دنیا اومدن اون بچه مساویه با درد و رنج تحمل کردن همه اشون … ولی حالا اگر بچه سقط بشه برای خود گندم زندگی بهتری رغم میخوره …
بازم میگم این نظر شخصیه منه …و… خوب‌ همون طور که مستحضر هستید هر کس به مسائل دید متفاوتی داره …
موفق باشید 🌼

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خود خانواده امیر نمونه بارز خانواده ایه که برای تربیت بچه و استعداد هاش ارزش قائل نبودن… فقد براشون اسم و رسم مهم بود … تهش شد این …
چیزی که در وهله اول از رمانتون برداشت کردم راجع به تربیت بچه بود … اصولی ترین کار اینکه قبل تربیت بچه … خانواده خودشون تربیت ببینن… که توی دهه های گذشته به این اصل هیچ توجهی نمیشده و یقینا خانواده امیر (و امثال هم) از این قاعده مستثنا نبودن… به همین خاطر تهش بچه ای با این افکار و عقاید و رفتار و پندار تحویل جامعه دادن …
دمتون بابت رمان قشنگتون گرم 🙌🏾🌼
همیشه بدرخشید🌟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

با همه حرفات موافقم ولی خب بنظرت برای یه مادر سخت نیست که بچشو بکشه .قطعا خیلی سخت و دردناکه

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
9 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جان👏💚
فقط من خیلی دلم برای گندم سوخت.

roya hedayatiii
9 ماه قبل

اصولا تو هیچ بحثی شرکت نمیکنم
ولی…
لحظه شماری میکنم
پی دی اف رمانت بیاد
خونه سوت و کور باشه و کنارم تنقلات باشه
قشنگ تا خود صبح بشینم رمانتو بخونم
اوایل رمان میگفتم گندم نچسبه
الان بخاطر این حرکت امیر
دلم براش سوخت و همینطور اون بچه ی تو ی شکمش…

کلی بگم خسته نباشی بخاطر پارت های زیبایی که میزاری و مارو روز ب روز مشتاق رمان خودت میکنی
ولیییییی
ناموصا گندم گناه داشت 🥲

fati
9 ماه قبل

خدا قوت نویسنده جانم ♥️
نمیدونم چی بگم… فقط هر چی ک باشه امیر حق نداره گندم رو ول کنه ..گذشته امیر هم باب میل خودش بوده خودش اینو خواسته

دکمه بازگشت به بالا
41
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x