رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۴۹

4.6
(92)

مشغول وارد کردن اطلاعات در لپ تاپ شد و در همان حال به فرانسوی با آقای راسل صحبت میکرد

_نه اون داروها همین هفته وارد میشن

سرش را چند بار به معنی تایید تکان داد و تلفن را در دستش جا به جا کرد

_مطمئن باشید این داروهای جدید وارد بازار شه سود خوبی برای هر دو شرکت داره

آدرین بدون در زدن وارد اتاق شد

پوشه به دست سرجایش متوقف شد و برایش چشم و ابرو آمد

اخمهایش در هم رفت

دستش را بالا آورد تا صبر کند صحبتش تمام شود

بعد از چند مین بالاخره صحبتش تمام شد

تلفن را محکم سرجایش کوبید و با لحن شاکی گفت

_چند بار باید بگم اینجا طویله نیست عین گاو سرتو میندازی پایین

نگاه چپکی بهش کرد

عین برج زهر مار میماند نمیشد با یه من عسل خوردش

پوشه ها را روی میز پرت کرد

_محض یادآوری گفته بودی اینا رو واست بیارم چته تو از صبح به پر و پاچه همه میپیچی ، من موندم اون دختر بیچاره چطور یکماه تحملت کرده با اون اخلاق گندت !

سرش را از روی پوشه بالا آورد و مبهوت نگاهش کرد

” یک ماه ؟؟ ”

( آن دختر چهار ماه تحملش کرده بود )

《 امیر چرا انقدر بداخلاقی یعنی من واقعا چشم بازار رو کور کردم با این انتخابم

کروات را از دور گردنش شل کرد و با چشم غره به قیافه حرص خورده اش نگاه کرد

_چه غلطا ببینم با اون دختره زهرا میگردی این حرف ها رو بهت یاد میده ؟

حق به جانب گفت

_چه ربطی داره زهرا دوست چندین سالمه همه با اخلاق گندت آشنایی دارن آقا

از جلوی آینه کنار رفت و جلویش روی تخت نشست

باید این دخترک زبان دراز را سرجایش مینشاند

ابروهایش را در هم گره کرد و شمرده شمرده گفت

_پس اینم بگم که شوهرت به جز بداخلاقی زورگو هم هست غد و یکدنده هم هست و کسایی که بی ادبی کنند هم حسابی تنبیه میکنه

به دنبال حرفش لپش را محکم کشید که آخ بلندی گفت 》

با امیر امیر گفتن های آدرین از گذشته بیرون آمد

عصبی چنگی به موهایش زد

پوشه ها را برداشت و از پشت میز بلند شد

_اینا رو تو خونه بررسی میکنم

بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشد از دفترش بیرون زد

با تعجب رفتنش را تماشا کرد

امشب خانه نمیرفت بهتر بود رفیقش این مدت زیاد از حد کلافه بود ، از یه جای دیگر عصبانی بود و حرصش را سر همه خالی میکرد

نمیفهمید او که به همه خواسته هایش رسیده بود پس چرا انقدر عصبی بود ، حتی از گذشته هم بدتر شده بود

میدید که شب ها تا دیر وقت بیدار میماند و فرط و فرط سیگار میکشید دیگر از آن مرد خوش گذران خبری نبود هر روز تا دیروقت کار میکرد و دیگر به مهمانی و کلوپ های شبانه پا نمیگذاشت

این خوب بود اما رفتارهایش ترس و تردید بر جانش مینداخت رفیقش داشت از چیزی عذاب میکشید باید میفهمید ، باید میفهمید

*****

کیف و کتش را گوشه ای پرت کرد و طاق باز روی تخت دراز کشید

چیزی وسط سینه اش میسوخت دستش را به قلبش گرفت و غلتی در جایش زد

گوشیش را روشن کرد و رفت توی گالری عکسها

دستش ثابت ماند روی عکسش

همان عکسی که در جشن دریا با هم گرفته بودن با موهای مواج و لبی خندان در آغوشش بود حتی در این عکس هم از خجالت گونه هایش سرخ شده بود

لبخند محوی زد و از روی صفحه گوشی صورتش را لمس کرد

چی از جونم میخوای هان چی؟

چرا وارد زندگیم شدی چرا هر شب دارم کابوس چشمهات رو میبینم چرا بعد این همه ماه دست از سرم برنمیداری ؟

نفسش را آه مانند بیرون داد

آخرین بار از ساحل شنیده بود که بچه را
نگه داشته بود درکش نمیکرد چرا ؟

میتوانست بعد از او راحت زندگی کند چرا با یک بچه خودش را اسیر کرده بود

خودش جواب خودش را داد چون او گندم بود چرا هیچوقت نتوانسته بود این دختر را بفهمد

دلش برایش تنگ شده بود ؟؟

…..‌ هیچ جوابی برایش نداشت

کلافه و سردرگم از این حس های گنگ و عجیبش شقیقه هایش را فشرد سرش داشت میترکید قرص مسکنش را برداشت این روزها تنها یار و یاورش این قرص سفید رنگ بود بدون آن خواب به چشمش نمیرفت

《 آقا امیر انقدر مسکن نخور خدای نکرده مریض میشینا 》

تلخ خندی زد دیگر گندمی نبود که در آشپزخانه برایش چای نبات درست کند و سرش را نوازش کند

قرص را بدون آب قورت داد تلخیش
معده اش را سوزاند مهم نبود این دردها برایش عادی شده بودن

نه امشب که هر شب که حالم خرابه
یه جزیره م که دورم یه دریا سرابه
من عادت نکردم به شب های سردم
به این که نباشی نه عادت نکردم

قسم خورده بودم اگه از تو جدا شم
دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم
ولی دیدم نمیشه نمیشه نمیشه
که فکرت نباشم نه دیروز و نه فردا همیشه

********

عینکش را از روی چشمش برداشت و کش و قوصی به بدنش داد امروز حسابی خسته شده بود از صبح که تا عصر در دانشگاه بود و الان هم چند ساعتی میشد که خودش را با درس هایش سرگرم کرده بود

نمیخواست از درسش عقب بماند امتحانات آخر ترم را باید به خوبی میداد بعد از آن دو ماهی میتوانست به خودش استراحت دهد

گلرخ خانم برای چندمین بار به طرف اتاقش رفت نگران بود این دختر اصلا نه به فکر خودش بود و نه بچه اگر چیزی بهش نمیگفتی همانطور بدون غذا میماند

با سرزنش نگاهش را بهش دوخت

دستانش را پشت کمرش بهم قفل کرد

_تو نمیخوای از اتاقت بیرون بیای ؟
آخه دختر اون بچه چه گناهی کرده یه چیزی بخور رنگ به رو نداری

موهایش را مرتب کرد و از پشت میزش بلند شد

لبخند محوی روی لبش نشاند

_آخه قربونت برم چرا انقدر نگرانی من خوبم تا الانم داشتم از میوه هایی که واسم آورده بودین میخوردم

چشم غره ای برایش رفت و ظرف خالی را از روی میز برداشت

_آخه میوه شد غذا بیا ، بیا که تو فقط بلدی منو حرص بدی

از پشت بغلش کرد و با لحن بچگانه ای گفت

_چشم مادرجونی تو مامان گندمم رو دعوا نکن آخه ناراحت میشه من قول میدم غذای خوب بخورم تا زودی بزرگ شم

اشک در چشمانش حلقه زد

دستانش را از دور کمرش باز کرد و به طرفش برگشت

بوسه ای روی دستانش زد

_من فدای هر دوتون بشم خدا نکنه
جگر گوشه مو ناراحت کنم

حالا گندم هم اشک میریخت

خودش را در آغوشش انداخت و بوسه ای به صورتش که حالا کمی خط و چین رویش افتاده بود زد

_الهی قربونتون بشم…منو ببخش مامانی میدونم چقدر به خاطر من ناراحتی ولی…ولی بهتون قول میدم از این به بعد…حواسم به خودم باشه…دیگه خوب میشم…دیگه گریه نمیکنم

گلرخ خانم دستش را نوازش وار روی شانه و کمرش کشید و نفسش را آه مانند بیرون داد

دلش برای دخترکش کباب بود در این مدت عین شمع داشت جلویش آب میشد مگر یک دختر بیست و یکساله چقدر تاب و تحمل داشت زندگی نوپایش خراب شده بود با یک بچه در شکمش از خانه ای که با عشق بنا نهاده بود برگشته بود به خانه پدریش

غم عشق از دست رفته اش هیچ ؛
نگرانی های بزرگ کردن پسرکش را باید کجای دلش میگذاشت دخترکش هنوز کوچیک بود دل نازکش طاقت این زخم را نداشت انقدر برایش سنگین بود که بعضی وقت ها فکر میکرد اگر باردار نبود حتما دیوانه میشد

گندم با وجود این بچه امید و انگیزه زندگی داشت وگرنه مثل یک مرده متحرک یک جا مینشست و هیچ نمیگفت

حالا برای خود مونس و همدمی داشت که هنوز به دنیا نیامده باهاش درد و دل میکرد

آخ که گندمش سرنوشت تلخ و بدی داشت

حاج عباس مثل همیشه دیروقت به خانه بازگشت و بعد از خوردن شام به اتاقش رفت

او هم عوض شده بود کمتر حرف میزد دیگر حتی به گندم نگاه نمیکرد مثل گذشته پای شیرین زبانی های دخترکش نمینشست آه که دیگر صحبت هایشان همه تلخ و سرد شده بود خودش را با کار سرگرم کرده بود تا فکر و خیال آزارش ندهد
تا فکر نکند چه بلایی سر عزیز دردانه اش آمده

خود را هم مقصر این اتفاقات میدانست اگر یکم بیشتر تحقیق میکرد اگر انقدر زود راضی نمیشد شاید هیج یک از این اتفاق ها نمیفتاد ولی افسوس که نمیشد زمان را به عقب برگرداند

آن موقع فکر میکرد چون خانواده کیانی به خواستگاری دخترش آمده اند هیچ مشکلی ندارند آخر همه روی اسم آن ها قسم میخوردند بزرگ بازار بودن ولی اشتباه کرده بود پسرش زمین تا آسمان با آن ها فرق میکرد

آن نامرد پشت پا زد به همه چی و غیابی دخترکش را طلاق داد و رفت و ندانست چه آتیشی به این دو خانواده انداخت

دریا که عروسیش عقب افتاد به خاطر حال بد مادرش ، ریحانه خانم شکه از این اتفاقات فشارش هی بالا پایین میشد رفتن پسرش یکطرف و حال عروسش یک طرف دیگر مثل اینکه دیگر قرار نبود مثل گذشته دور هم جمع بشوند همه چیز بهم ریخته بود عین یک کلاف بهم پیچیده که نمیدانستی سرش را چطور پیدا کنی

*****

بطری را به لبش نزدیک کرد و چند جرعه از آن خورد

مخش سوت کشید این چندمی بود ؟؟

خودش هم نمیدانست خیره به دیوار
روبرویش بود یک دستش سیگار و دست دیگرش دور بطری حلقه شده بود

تابستان بود ولی انگار که هوای اتاق سرد بود عجیب بود درونش عین کوره داشت میسوخت ولی از بیرون سردش بود

اصلا ساعت چند بود ؟ چرا نخوابیده بود تمام قرص های مسکن را انداخته بود دور دیگر حتی آن ها هم آرامش نمیکردن

دلش یک چیز دیگر میخواست دلش آرامش میخواست آرامشی که ازش فرسنگ ها دور بود

《 امیر خسته ای؟

دستش را روی پیشانیش گذاشت و چشمانش را بهم فشرد

_ هوف میزاری بکپم یا نه ؟

بغضش گرفت همش عصبی بود ولی او که این حرف ها توی گوشش نمیرفت

با این که میدانست الان عصبانی میشود جلو رفت و دستش را لای موهایش فرو کرد و مشغول نوازششان شد

تند بدون اینکه فرصت اعتراضی بهش بدهد شروع کرد به حرف زدن

_اینجوری سرت خوب میشه از بس کار میکنی از شرکتم که میای سرت تو حساب کتابه خب معلومه اینطوری خودتو مریض میکنی 》

پک عمیقی به سیگار زد

انگار که میخواست تمام سیگار را با همین یک پک بسوزاند

دلش آن دست های معجزه گرش را میخواست که بتواند راحت بگیرد بخوابد آن آغوش گرمش را آن شعر گفتن هایش که توی خونه میپیچید و او با لذت گوش میداد

هیچوقت آن روز را یادش نمیرفت چقدر با حرفهایش ناراحتش میکرد

《 صدای دادش تنش را لرزاند

_گندم من اونجا بیام دیگه خودت میدونی

اخمهایش در هم رفت مگر ازش میترسید!

از آشپزخانه بیرون آمد و دست به سینه گفت

_خب برو تو اتاق کارتو کن من صدام در نیاد به خاطر جنابعالی؟

فکش از خشم منقبض شد

چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و خودکار را محکم روی میز کوبید

با قدم های محکم به سمتش رفت و آستین لباسش را کشید

_تو میخوای به من بگی کجا کار کنم به جای اینکه شعرهای مسخره تو بخونی یه لیوان قهوه واسم درست کن

صورتش از حرص شد رنگ لبو

به شعرهای او میگفت مسخره ؟

نشانش میداد 》

.
هیچوقت آن روز را یادش نمیرفت گندم به تلافی حرفش در قهوه اش فلفل ریخت البته این کارش بی جواب نماند و او وادارش کرد یک قاشق فلفل را خالی ، خالی بخورد

آخ که آن صحنه از خاطرش نمیرفت از صحنه خوردنش عکس گرفته بود دخترکی با صورت سرخ که از تندی فلفل چشمانش بیش از اندازه درشت و گرد شده بود

در نظرش حتی در این عکس هم زیبا بود منتها یک جور دیگر

صدای در خانه و پشت بندش سوت زدن های آدرین بلند شد که خبر از آمدنش میداد امشب رفته بود به خانه دوست دخترش البته یکجوری میخواست امیر را تنها بگذارد چند روزی بود که حالش بدتر شده بود همین امروز باز هم با هم بحثشان شده بود

توی کار به همه میتوپید او هم که اعتراض کرده بود سرش فریاد زده بود و گفته بود اگر ناراحت است استعفا دهد

نمیفهمید این مرد به کل عقلش را از دست داده بود اصلا نمیدانست مشکلش چیست تا حرفم میزدی بهت تشر میزد توی راهرو بود که با صدای شکستن چیزی سرجایش متوقف شد صدا از اتاق او میامد به سمت اتاقش پا تند کرد و در را به ضرب باز کرد

که ای کاش نمیکرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

عااالییی بود لیلا جان💖
بی صبرانه منتظر بقیه اشم و دیگه هیچ پیش بینی ای ندارم😂😂

Aida
Aida
9 ماه قبل

مثل همیشه عالی 🌹🌷
بنظرم امیر برمیگرده ولی گندم نمیبخشش😕

بی نام
9 ماه قبل

وای به حالت لیلا اگر امیربمیره ،بیابزرگی کن بامرگ تمومش نکن بابا زندگی واقعی که گل وبلبل نیست…حداقل بذار رمان ها قشنگ تموم بشن توروخدا🙏🙏🙏

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ولی خودمونیما هر دفعه غافلگیرمون می‌کنی توپارت قبل فکرکردم امیرکلا گندم روفراموش کرده ولی این پارت دیدیم نه باباداره دیونه میشه …امیدوارم یه رمان بنویسی چاپ کنی منم اولین خریدارتم به امیدمعروف شدن وموفق شدنت گلم😘🌹🌹🌹

fati
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

حالا مگ کی گفته امیر میخواد بمیره 😑😑
هنوز مونده تا تو عاشقی بسوزه ..

بی نام
پاسخ به  fati
9 ماه قبل

آخه صدای شکستن بعدشم دری که کاش باز نمیشد به نظرتو نوید چی رومیده؟یاخودکشی کرده یاخودزنی،که امیدوارم خودزنی باشه نمیره🥺

fati
9 ماه قبل

ای جاانم ♥️

rasta 🤍
9 ماه قبل

مثل همیشه عالی لیلا جان😊❤
تروخدا آخرش رو خوب تموم کن🙏🥺

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x