رمان بوی گندم پارت ۵۷
پشت كاجستان ، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.
من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا، كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس
*****************
گهواره را تکان داد و زیر لب مشغول لالایی خواندن شد پسرکش در خواب هم لبخند به لب داشت مشتش را کنار دهانش گذاشته بود و آرام خوابیده بود
گاهی وقت ها بعد از خوابیدنش هم مینشست بالای گهواره اش و بهش خیره میشد
در دل هزاران بار خدا را شکر میکرد ،
چقدر دوستش داشت گریه هایش هم برایش شیرین بود بچه اش شب ها خواب نداشت و به جایش روزها میخوابید
آن روز وقتی از بیمارستان مرخص شد پدرش در گوش پسرکش اذان گفته بود چه لحظه شیرینی بود
گاهی وقت ها حرصش میگرفت این بچه اصلا شبیهش نبود ، هر چه که میگذشت شباهتش به آن مرد نمود پیدا میکرد ؛ به آن مردی که سه ماه بود رفته بود انگار سرنوشت آن مرد هم اینطور بود که برود و جا بگذارد هر آنچه که در اینجا از خود دارد !
اگر این بچه را میدید باز هم میرفت !
به خودش تشر زد بیاد که چی بشه اصلا همون بهتر پسرکم فقط مال خودمه
آن مرد هیچ نسبتی با این بچه نداشت اگر حس تعلق خاطری در دل داشت میامد و یک سری میزد ولی حتما برایش مهم نبود
پس چرا آن روز..
آخ که انگار آن روز یک رویایی بیش نبود خودش هم نمیدانست چرا جلویش را نگرفت آن ها دیگر هیچ نسبتی با هم نداشتن ولی اجازه داده بود او را بغل کند ، در آن لحظه هیچ قدرتی نداشت حالش خراب بود آخ از آن روز کذایی که هنوز هم با یادآوریش تنش میلرزید
از پدرش دلخور بود چطور به آن مرد اجازه داده بود برای خواستگاری ، واقعا چه فکری کرده بودن مگر میتوانست ازدواج کند او که قلبی برایش نمانده بود بعد از آن زندگی دیگر میتوانست آشیانه ای برای خود درست کند ؟
نه ممکن نبود علیرضا هم بیخود پافشاری میکرد او همه هم و غمش این بچه بود و بس ، کلی کار نکرده داشت کاش میتوانست برود یک جای دور که دست هیچکس به خودش و طفلکش نرسد
ولی با یک نوزاد کجا پا میشد میرفت با این اتفاقات هم نمیتوانست پایش را از خانه بگذارد بیرون خانواده اش عقیده داشتن او به علیرضا جواب مثبت دهد
همین دیشب بود که مادرش آمد اینجا و گفت
( _تا کی میخوای به فکر زندگی قبلیت باشی ، میبینی که اون رفته سر زندگی و کار خودش ،
تو یه بچه داری دختر تا ابد که نمیتونی همینطور بمونی )
بغض گلویش را گرفت همین یکماه پیش بود که خانواده کیانی برای دیدن بچه اش آمده بودن همانجا بود که شنید آن مرد با دختری نامزد کرده بود ، یک دختر غربی.. چطور میتوانست !!!
آه گندم احمق فکر کردی مثل توعه حتی هنوز هم فراموشش نکردی به قول مادرت اون رفته دنبال زندگیش تویی که نمیتونی از فکرش دربیای
گهواره را تندتر تکان داد
حرفهای پدرش در سرش رژه میرفت
《 _تو دخترمی ، پاره تنمی قدمت تا عمر دارم سر تخم چشمام…ولی دختر گلم من به فکر تو و این طفل معصومم…بعد ما چطوری میخوای تنهایی بار این زندگی رو به دوش بکشی…تو به یه نفر نیاز داری که مسئولیت ها رو تقسیم کنی و بندازی روی شونهاش 》
اشکهایش روی صورتش روان شد
حتی حاج رضا هم به این وصلت راضی بود
《 _دخترم سرنوشت اونجور که ما میخوایم رقم نمیخوره عمرتو هدر نده پاسوز کسی نشو که دنبال عیش و خوش گذرونیشه ، اگه میلی به این ازدواج داری من مثل کوه پشتتم نگران هیچی هم نباش 》
نفس جانسوزی کشید و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد
باید چکار میکرد چه چاره ای میاندیشید ؟
یک بار عشق را انتخاب کرده بود و این بلا سرش آمده بود حالا باید منطقش را به کار میگرفت
یعنی علیرضا پدر خوبی برای پسرکش میشد ؟
بغض داشت خفه اش میکرد لعنت بر این دنیا که با او سر بازی داشت مگر چه گناهی کرده بود که مستحق این همه عذاب و سختی بود
اصلا اگر ازدواج نمیکرد چی میشد !!
به پدرش گفته بود
《 _مگه همه زن ها قراره ازدواج کنند من نمیخوام پدر همه فکرم این بچه ست…شاید دارم اشتباه میکنم…شاید حق با شماست ولی حاج بابا من خیلی وقته سوختم و دم نزدم…خاکسترم به درد کسی نمیخوره…همه زندگیم آرشمه 》
آن روز پدرش در جواب فقط آهی کشیده بود و با افسوس سر تکان داده بود
تمام زندگی او هم دخترکش بود نمیخواست بیش از این بسوزد ، فکر و ذکرش این بود که طعم خوشبختی را بچشد
علیرضا پسر خوبی بود آنقدر مرد بود که پای خطاهای یک نفر دیگر میخواست بایستد نه منتی نداشت عاشق دخترش بود ، پاک و سر به زیر
مثل آن مرد نبود که با رفتارهایش قلب دخترکش را تکه تکه کند
گلرخ خانم چپ میرفت راست میرفت از آن خانواده تعریف میکرد انگار تمام هدفش شوهر دادن دخترش بود !
آن اوایل به گندم حق میداد که نتواند درست فکر کند ولی آخر الان که آن مرد هم ازدواج کرده بود دیگر برای چه مانده بود ، یکسال از طلاقش میگذشت و او میخواست با یک بچه چطور در این جامعه زندگی کند تمام ترس و دغدغه اش همین بود
**************
صدای زنگ گوشیش داشت روی مغزش راه میرفت هر که بود دست بردار نبود
حتی حوصله این را نداشت برود قطعش کند عصبی زیر لب فحشی داد و دستش را به طرف پاتختی درازکرد
با همان چشمان بسته گوشیش را چنگ زد و صدایش را خفه کرد بالش را روی سرش فشرد چشمانش گرم خواب شده بود که این بار صدای آدرین بلند شد
_ امیر…امیر کجایی تو ؟
هوففف نه مثل اینکه خواب به او نیامده بود تمام دیشب را بیدار مانده بود و یک روز تعطیل میخواست کپه مرگش را بگذارد که آن هم خراب شده بود
با نچ نچ سرش را تکان داد و وارد اتاق شد
_به به…به به…ساعت خواب داداش
چشم غره اساسی بهش رفت و از روی تخت بلند شد
زیر لب همانطور به زمین و زمان فحش میداد آدرین هاج و واج تکیه به دیوار داده بود
_داداش حالا چرا به خودت فحش میدی ؟
با حرص به سمتش برگشت مثل بمب منفجر شد
_چیه هی یکساعته منو صدا میکنی…نه کارتو میگی نه میزاری یه خورده بخوابم ، اَه چه غلطی کردم با تو همخونه شدم….همین فردا میرم املاکی یه خونه میخرم از شر تو یکی راحت شم ، اینجا هم ارزونی خودت
ابروهایش بالا پرید مثل اینکه از دنده چپ بلند شده بود البته این حالتش عادی بود اگر اخلاقش خوب میشد باید بهش شک میکرد ولی آخر او که تازه صدایش کرده بود
_عا…راستی….
عصبی سرجایش ایستاد ولی برنگشت
_هان بگو چه مرگته
لبش را گزید تا صدای خنده اش بلند نشود بدجور سگ شده بود
تکیه اش را از دیوار گرفت و به طرف در رفت
_ سعید بهم زنگ زده بود میگفت کارت داشت جواب ندادی….هر وقت اخلاقت خوب شد یه زنگ بهش بزن
این را گفت و از اتاق بیرون رفت
برگشت و نگاهش را به در بسته داد نفسش را در هوا فوت کرد و به طرف گوشیش رفت چند تا میسکال ازش داشت با چهار تا پیام همه هم از سعید بود
پوزخندی زد چه شده بود که به یادش افتاده بود پیام ها را نخوانده حذف کرد خواست گوشیش را خاموش کند ولی با خودش گفت حتما کار مهمی داشته که بعد از سه ماه بهم زنگ زده
شماره اش را گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت
همان لحظه صدای دادش در گوشش پیچید
_مرد حسابی زنده ای یا مرده…اون گوشیتو نمیتونی جواب بدی…صد بار بهت زنگ زدم دِ آخه مگه نمیشنوی ؟
اخمهایش در هم رفت با لحن سردی جوابش را داد
_تو فرض کن مرده…کارتو بگو
ساکت شد و نفس عمیقی کشید
لحنش حالا آرامتر شده بود
_کجایی ؟
پوزخند بدتری زد این دیگر چه سوالی بود
_برای احوالپرسی و این چیزا که زنگ نزدی زود باش کارتو بگو
پوفی کشید
_ببین امیر آره تو راست میگی برای این چیزا زنگ نزدم…خاله ریحانه همه چیو بهم گفته…فقط دستم بهت نرسه میدونم باهات چیکار کنم
چشمانش را تنگ کرد
_چی ؟؟ از مادرم چی شنیدی درست صحبت کن ببینم
_خوب میدونی دارم چی میگم درکت نمیکنم چرا اینکارا رو میکنی ، اصلا میدونی داری چه بلایی سر خودت میاری تو یه دیوونه ای
نیشخندی زد
_خب حالا که همه چیو میدونی اینم بدون که من برای کارم دلیل دارم ، توام بهتره دخالت نکنی اگه یه ذره رفاقت تو وجودت هست
آمپرش بالا زد
_دِ احمق تو اصلا میفهمی داری چی میگی ؟
من اگه رفیقتم میدونم باید چیکار کنم دوباره گند نزن تو زندگیت مرد…یه تنه داری زندگیتو به فنا میدی به فکر خودت نیستی به فکر این زن و بچه ات و باش
تلخ خندی زد
_اونا بدون من بهتر زندگی میکنند نگران نباش
_دِ نه نمیفهمی کاری نکن پشیمون بشی امیر اونوقت باید تا عمر داری حسرت بخوری
گوشه لبش را عصبی جوید حوصله حرفهایش را نداشت چه پشیمانی ، از چه حرف میزد !!
_بهتره قطع کنی رفیق چون من حوصله این حرف های چرندتو ندارم
صدای دادش بلند شد
_حتی اگه بشنوی گندم داره ازدواج میکنه
گوشی در دستش خشک شد
گوشهایش زنگ زد
این جمله چند بار در ذهنش تکرار شد تا توانست معنیش را حلاجی کند
حس کرد از بالای کوه به دره سقوط کرد دست بر گلویش گرفت تا راه نفسش باز شود
صدای الو الو گفتن های سعید را میشنید ولی نمیتوانست جوابش را بدهد
روی میز خم شد و دستش را رویش گذاشت تا بتواند تعادل خود را حفظ کند سرفه های خشک و بی وقفه از دهانش خارج میشد
آدرین با نگرانی وارد اتاق شد
با دیدنش سراسیمه لیوان آبی برایش ریخت و به سمتش رفت
_چیشده امیر بگیر اینو
صورتش کبود شده بود و رگ های گردن و پیشانیش برجسته شده بود سینه اش به
خس خس افتاده بود
آدرین کلافه شانه اش را گرفت و لیوان را به لبش نزدیک کرد
_از بس اون سیگار کوفتی رو میکشی اینطوری شدی ، بیا اینو بخور بریم دکتر
با زور چند جرعه از آب را خورد دستش را پس زد و روی تخت نشست
_نه نمیخواد برو تنهام بزار
_آخه این…
فریادش بلند شد
_بهت میگم گمشو برو بیرون
عصبی پوفی کشید
لیوان را روی میز گذاشت و به طرف در رفت
_هر وقت حالت بد بود بهم بگو
سرش را تکان داد تا برود صدای بسته شدن در که آمد اولین کاری که کرد تیشرتش را از تن کند و خود را روی تخت رها کرد
انگار داشت خفه میشد همه چیز تازه داشت برایش روشن میشد
نه امکان نداشت ، گندم نه…نه اون حق نداره
به خودش تشر زد چرا نداره چیه انتظار داری منتظر تو ابله بمونه !
سرجایش نیم خیز شد و قاب عکس را از زیر پتو برداشت تنهاییاش را با همین تک عکس پر میکرد قلبش تیر کشید
دستی بر قابش کشید
نه لعنتی تو نمیتونی جز من عاشق کس دیگه ای شی….دروغ میگن…مرد تو منم ، مگه نه ؟ اصلا مگه میشه….!!!
صدای خنده هایش ، امیر ارسلان گفتنهایش چشمان عسلیش….با چشمانی که رد اشک درش نشسته بود به صورتش خیره شد
نه عشق من میخوای بازیم بدی…میخوای منو نابود کنی…میدونم تو اهل رفتن نبودی من آدم بده بودم تو نمیتونی ، چطور بعد من میخوای …
دستش کنار پایش مشت شد حتی از فکرش هم دیوانه میشد باید مطمئن میشد ، باید میفهمید کدام مردی به خود اجازه داده بود که به خواستگاری گندم برود
سریع شماره ساحل را گرفت او بهتر خبر داشت با سه بوق جواب داد
صدایش متعجب بود
_امیر تویی ؟
_ساحل خوب گوش کن بهت چی میگم
_چیشده داداش چرا صدات اینطوریه اتفاقی افتاده ؟
چشمانش را با درد بست
_یه دقیقه حرف نزن، ببین چی میگم
با ترس ساکت شد و گوش به حرف های برادرش داد انگار فصل جدیدی داشت از زندگیش رو میشد علیرضا همان پسر پاچه خوار و مذهبی بازار به خود چنین جرئتی داده بود !!
دور از چشم او داشت چه اتفاقی میفتاد !!
پشت تلفن با پدرش فقط عربده میزد و خط و نشان میکشید
_من پام به اونجا میرسه اونوقت احد و ناسی نتونه جلومو بگیره ؛ بد بازی راه انداختین…
بد بازی
حاج رضا چشمانش را بست و خونسرد گفت
_این بازی رو تو راه انداختی…چیه تازه فهمیدی داره چه بلایی سر زندگیت میاد ؟ گندم هر چی بگه همون میشه…ما همه به نظرش احترام میزاریم توام وقت زیاد داشتی منتها سرت باد داشت فکر کردی همیشه میمونه نه ؟
حرفهای پدرش داشت دیوانه اش میکرد چنگی به موهایش زد و عصبی از لای دندان هایش غرید
_نمیتونین با من اینکارو کنین
نعره زد
_دِ غلط کرده با خانواده اش…من اجازه نمیدم
اخمهایش درهم رفت
_تو کی باشی…به اجازه تو نیازی نیست…گندم پدر داره ، خودش عقل داره…بهتره بدونی هیچ نسبتی باهاش نداری
عین انبار باروت منفجر شد
_ منِ بی غیرت پدر بچه شم ، میفهمین پدر
بچه اش….کور خوندین نشونتون میدم هم به شما هم به اون گندم…لازم باشه سر اون بی ناموس رو میبرمو میزارم جلوتون
تلفن را از گوشش فاصله داد و سرش را با افسوس تکان داد بالاخره فهمیده بود بالاخره به خودش آمده بود اما چقدر دیر
ریحانه خانم توی درگاه در ایستاده بود و بیصدا اشک میریخت
امیر جنون بهش دست داده بود فریاد میزد و تمام وسایل اتاقش را میشکست هیچکس جلو دارش نبود عین شیر زخمی نعره میزد و به زمین و زمان فحش میداد
آدرین سعی میکرد جلویش را بگیرد ولی کاری از دستش ساخته نبود کسی جلودار این مرد نبود این مرد زخم خورده
با چشمانی به خون نشسته قاب عکس را جلوی صورتش گرفت
_بگو دروغه…بگو لعنتی
چیزی جز سکوت جوابش نبود دستانش میلرزید همانجا کف اتاق با زانو افتاد
همینو میخواستی مگه نه…که زمین بخورم که بشکنم ، غرورم خورد شد به هدفت رسیدی منو بدجور شکستی
این بار میمیرم بدون شک برایت
صد بار از حس جدایی گفته بودی
جدی ندانستم فقط کردم رهایت
تقدیر گرچه چیز زیبایی نمیخواست
من دوستت دارم بدان تا بی نهایت
هق هق مردانه اش را خالی کرد چرا با خود فکر کرده بود گندم میماند به خیالش مثل گذشته در انتظارش بود ؟
آن زمان با خود میگفت گندم همیشه هست بعد هر غلطی که میخواست میکرد لعنت بر خودش و آن ذات کثیفش چکار کرده بود گندمش را خود از خود گرفته بود بی آنکه بفهمد
لیلاجونم عالیه وای بخدامن هرپارت سورپرایز میشم فکرمیکردم این پارت امیربره منت کشی نگودوباره برگشت همون خراب شده آه ازامیرخنگ فقط دوست دارم آخرش گندم شاد باشه فرقی هم نمیکنه باکی فقط شادباشه
مرسی عزیزم❤
آره حق با توعه🙂
یکی بودم ازگندم بدتر هم من هم نامزدم هرکدوم عاشق یکی بودیم من عاشق پسرداییم بودم ازبچگی کنارم بود من تک فرزندم بودم اون همیشه حالموخوب میکرد خلاصه هرچی ازش میدیدم وچشم پوشی میکردم بس که دوستش داشتم تا اینکه یه روز اومدوگفت واسه زندگی میخوام برم ترکیه منم خب نمیتونستم خانوادمو بذارم و برم بهش گفتم من نمیام خیلی فکرکردم ولی نمیتونم هیچی دیگه آقابدون من رفت منم شش ماه افسردگی شدید گرفتم اینقدر حالم بدبود که حدنداشت وقتی حالم بدترشد که عکساشو تواینستابایه دختردیگه دیدم دنیا روسرم آوارشد این تازه جای خوبش بود سه ماه بعدازرفتنش شنیدم که داره برمیگرده فهمیدم اصلا رفتن دائمی درکارنبوده ظاهراً میخواسته منوازسرش بازکنه نمیدونم من احمق چطوررفتار کردم که مثلاً خواست بانقشه پیش بره مستقیم بهم نگه دیگه منو نمیخواد هیچی دیگه من توی وضعیت افتضاحی بودم شش کیلووزن کم کردم بامرده هیچ فرقی نداشتم ازاون طرف هم امیرعلی نامزدم که پسرعموم میشه هم تازگیا به طوردوستانه باعشقش ازهم جداشده بودن خب من دخترآرومیم همه ی فامیل زیادی بهم اهمیت میدن امیرعلی تمام مدت هرکاری میکرد که حال منوخوب کنه البته نه فقط اون همهی دخترا و پسرای فامیل کنارم بودن بعداز یه مدت که پیش مشاوررفتم یکم آروم ترشدم
مهرداد پسرداییم هم با نامزد جدیدش دیگه برگشته بود ایران کم کم به خودم اومدم با کمک بقیه خودمو جمع کردم یه آدم محکم آزخودم ساختم عشق مهردادروتو قلبم دفن کردم نمیدونم کجاروخطارفتم که تهش شداین ولی اینومیدونم که خوب شد تموم شد اون عشق کذایی…. من توی یه خانواده ی کاملاآزادبزرگ شدم ولی خب طرزفکرم باخانوادم زمین تا آسمون فرق داره اگرمامان وبابام بهم اجازه میدادن حتی چادر هم میپوشیدم توتمام مدتی که بامهردادنامزد بودم شاید فقط دوبار اونم به زوردستموگرفته بود کلا زیادی مقیدم خلاصه بگم محرم ونامحرمی خیلی برام مهمه مهرداد هم همیشه بهونه میگرفت که نمیذارم باهم راحت باشیم یه جورایی فکرکنم طرزفکرمن فراریش داد اما خب من اینم اون اگرمنومیخواست بایدکنارمیومد پس نخواست.تمام این مدت امیرعلی کنارم بودبیشترازهمه هواموداشت حرفاش خیلی بهم روحیه میداد یک سال بعدازماجرای جداییم از مهرداد بااصرار بچه ها همه جمع شدیم توباغ ماکه خارج از شهر هست دست برقضا آقامهردادونامزدجونش هم بودن ولی من اصلا برام مهم نبود دیگه هیچ حسی بهش نداشتم انگاراصلا هیچوقت توقلبم نبود اونشب آتیش درست کرده بودیم همه دخترپسرا دورآتیش نشسته بودیم گپ میزدیم من حسابی خسته بودم بهشون شب بخیر گفتم وخواستم برگردم توویلااستراحت کنم داشتم میرفتم که امیرعلی صدام زد و گفت که اونم باهام میادش داخل داشتیم توباغ قدم میزدیم که یهوجلوم ایستاد گفت میخواد یه چیزی بهم بگه یه مدت بودرفتارش عوض شده بود ولی خب من اهمیت نمیدادم تااینکه اون بهم گفت که خیلی دوستم داره ومیخوادواسه شروع یه زندگی عالی همراهیش کنم اون لحظه ماتم زداصلا نمیدونستم چی بگم فقط داشتم نگاش میکردم که نمیدونم چی شد دلشوزد به دریا ومنوبوسید نفهمیدم چی شد فقط تابه خودم اومدم خواستم هلش بدم عقب یکی از پشت کشیدش که چشمم به مهرداد افتاد چشمت روز بدنبینه تابخوره اونشب کتک خورد هرکاری کردیم ازهم جداشون کنیم هردوشون انگارکینه ی صدساله ازهم داشتن بیخیال نمیشدن به زورپسراازهم جداشون کردن منم رفتم پیش امیرعلی روی زمین نشستم مهرداانگاربااین کارمن آتیشش بیشترشد بازم میخواست به امیرعلی حمله کنه که بچه ها به زورنگهش داشتن فقط برگشت به من گفت این همه سال ادعای عاشقی داشتی به زور دوبار دستتو گرفتم همش نامحرم م بودنمون رومیکوبیدی توسرم تواین یه سال چی شد که یهو میبینم باپسر عموت همدیگه رومیبوسید نکنه اون محرمته بلندشدم هرچی ازدهنم درمیومد و یک سال پیش بایدبهش میگفتم رو بهش گفتم اونم راهشوکشید ورفت
ازبعد اون شب هرچی امیرعلی میومدخونمون دیدنم از اتاق بیرون نمیرفتم هرچی هم زنگ میزد جوابشو نمیدادم آخه خیلی از دستش دلخوربودم باوجود اینکه حساسیتهای منومیدونست بازم اون کار احمقانه روکرد یک ماه بعد این قضیه یه روز که رفته بودم بیرون با دوستام یهونمیدونم سروکلش ازکجا پیدا شدومنم مجبور شدم جلودوستام باهاش حرف بزنم بعدم که دوستان رفتن ازمخواهش کرد بذارم باهام حرف بزنه به اجبارآقا رفتیم دروازه قرآن که امیرعلی شروع کرد به عذرخواهی بهم گفت معذرت میخوام اصلانفهمیدم چی شد یهوعقلم ازدست دادم ببخش منو تواین مدت فهمیدم که چقددوست دارم و نمیتونم به هیچ وجه زندگی بدون توروتصورکنم خلاصه اینقدحرفای عاشقانه زد که بهش گفتم فکرامومیکنم مهرداد هم تامیتونست سنگ جلو پاش مینداخت اماخداروشکرموفق نشد خیلی روزای سختی پشت سرگذاشتیم ولی خب تهش به یه دوست داشتنه خیلی قشنگ رسیدکه ازهزارتاعاشقی محکم تره نمیدونم چرا مردا حتی اگرعشقشون روخودشون رهاکنن بازم نسبت بهش حس مالکیت دارن بس که خود خواهن
اگه دوست داشت باشی یه روز رمانتو بنویسم دختر اسمش هم چند تا مد نظرمه ببین کدوم یکیشون بهتره😊
دوئل قلب و عقل
فرشته نجات
با تو
عشق در پس مه
البته الان درگیر نوشتن رمان دیگه ایم بهت قول نمیدم ولی شاید یک روزی نوشتمش سناریو قشنگ و جالبیه که البته کمی هم تغییر داده بشه بهتر هم میشه..
اسمم واسش انتخاب کردی به این زودی خدابگم چیکارت نکنه دختر….بدم نمیادبنویسیش البته باید باجزئیات کامل واست تعریف کنم اون موقع فکرکنم تغییرهم نخواد
خیلیم عالی من آماده ام بشنوم عزیزم
آره خب داستان زندگیت از اول با خودش اسم داشت نیازی به فکر کردن نبود🙂
آخری از همه بهتره😁
اولی اصلن بهش نمیخوره
با تو هم خیلی اسم پرتکراریه😁
فرشته نجاتم کلا دوست ندارم😂🤦♀️
اوهوم حالا بیشتر فکر میکنم نظر تو رو هم مد نظر قرار میدم☺
خداروشکر که یه بار به حرف من گوش کردییی😂
منم عاشق دختر عمم شدم..۱۹سالم بود اون موقعه اونم هی به من میگفت من دوست دارمو عاشقتمو اینا ولی با هم دانشگاهیش عروسی کرد😔💔
الانم بچه دارن
منم هنوز دوستش دارم نتونستم فراموشش کنم
خوبه تو تونستی مهرداد رو فراموش کنی
💔😥😥
دوست داشتن تو سن کم اصلا یه بحث دیگه ست مطمئنا اون دختر شاید در اون زمان بهت حسی داشته اما وقتی بزرگتر که بشی فکرها هم عوض میشه پخته تر میشی
اون دختر هم عشق واقعیشو با یه نفر دیگه تجربه کرده
من جات نبودم که درکت کنم اما حتما برات سخت بوده😞
عمر باارزشت رو هدر نده تو که هنوز سنی نداری ، از اون اتفاق به جنبه مثبتش فکر کن چه بسا تو زندگی باهاش به مشکل میخوردی حتما خدا فرصت های بهتری رو سر راهت قرار داده😊
به این فکر کن که تو اگه الان هنوز هم به فکرشی اون سرگرم زندگیشه و خیلیم خوشه
پس بی دلیل احساستو براش خرج نکن
نمیگم فراموشش کن نه ، ولی درگیرش نشو چون جز صدمه زدن به خودت چیزی عایدت نمیشه
لیلا تو هم عاشق اینا شدی؟؟
نه پیش نیومده
ولی خب بی احساس که نیستم همش جذب بقیه میشدم سر یکماه فروکش میکرد جدیدا بهش میگن کراش
خدا میدونه عاشق چه کسی میخوام بشم😂
اینم بپرسم دیگه نمی پرسم دوست پسر اینا داشتی تا حالا؟؟😁
واقعا بگم نه تا حالا با کسی تو رابطه نبودم
البته نه که با پسری حرف نزدم چرا ولی یا بهم نمیخوردیم یا حرف عادی زدیم همین
چرا با اینکه باهات قهرم…دلم برات سوخت🥺💔
اگه یه آدم همه چی تموم بیادتوزندگیت میتونی فراموش کنی سخته ولی غیرممکن نیست
اووو عجب داستانییی
جدا شبیه رمانا و فیلماس😂😁
بهتره بگیم رمان وفیلم برگرفته از زندگی های واقعیه
اوه چه فلسفی😂🤦♀️
فکرکنم کم و بیش تونستم کنجکاویت روآروم کنم
وای خدای من عین فیلم یا رمان میمونه
چی کشیدی تو دختر…
و اینکه خوشحالم برات که عشق مهرداد رو از دلت بیرون کردی اون آدم اصلا مناسب زندگیت نبود یه آدم خودخواه و فرصت طلب که تو رو سهم خودش میدونست که هر زمان بخواد میتونه هر بلایی دوست داره سرت بیاره در نظرش تو یه دختر ضعیف و وابسته بودی که فکر میکرد میتونه با همه این اتفاقات بازم برگرده بهت
واسه همین از نزدیک شدن امیرعلی بهت میترسید و البته خدا رو شکر که چنین مردی سر راهت سبز شد😊
تازه این خلاصش بوداووووو اگر کامل تعریف کنم دلت کباب میشه اینقده روزای سختی روپشت سرگذاشتم که نگوبخاطرما حتی پدرومادرمم یه مدت افتاده بودن به جون هم مهرداد بزرگترین اشتباه زندگیم بود ولی خب خداروشکرتونستم ازقلبم بیرونش کنم خیلی اذیت شدم اما ارزشش روداشت امیرعلی اینقدر واسم باارزشه که نگواون تموم مدتی که من واسه عشقم گریه میکردم گوش شنوام بود باحرفاش حالموخوب میکرد وروزی صدبارخداروشاکرم که امیروگذاشت توسرنوشتم
خدای من😥😥 داستان غمگین و محبوبی میشه خدا رو شکر که الان خوشحالی🙃
راستی نامزدت هم موافقه بهتره بدونه چون نمیخوام بعدش مشکلی به وجود بیاد☺
اتفاقا الان کنارم نشسته آره بابا مشکلی نداره
بسیار خب بعد از چند ماه دیگه به امید خدا که رمانم تموم شد روی نوشتنش فکر میکنم
داستان خوبی از آب در میاد😊
عالیه ممنون هروقت سوالی برات پیش اومدحتماازم بپرس عزیزم
باشه گلم فقط بعضی چیزا سهواً یا عمداً تغییر داده میشه البته موضوع اصلی داستان عوض نمیشه منظورم اتفاقات جزئیه که روند رمان رو قشنگتر میکنه 😊
مخصوصا که لیلا بنویسه و مارو باهاش حرررصصص بدهههههه🤦♀️🤦♀️😂
آتیش بیار معرکه😤😤😅
حق میگم لیلا حق😂😂
چون فامیل بودین حتما خیلی اذیت شدی عزیزم بهت توصیه میکنم قدر عشق و علاقه تو بدونی و خرج یه آدم درست و حسابی کنی چه کسی بهتر از امیر علی که در اون وضعیت سخت همراهیت کرده
امیدوارم قد خوشبختیت خیلی طولانی باشه😍
مرسی عزیزم قبلاً هم اگریادت باشه بهت گفتم دوستداشتن ازعشق قشنگتره منو امیرعلی خیلی همدیگه رودوست داریم اون بخاطرمن حتی حاضربودقید کارش رو هم بزنه چیزی که همه دیدیم چقدواسش زحمت کشید این مدت مهرداد خیلی اذیتش کرد ولی خب خم به ابرونیاوردوبخاطرمن هرکاری کرد البته منم تاحدتوانم بخاطرش جنگیدم باورت نمیشه مهردادروز جشن مون که قراربود بینمون صیغه ی محرمیت خونده بشه اومدخونمون وغوغابه پاکرد گفت میخواد نامزدیشو بهم بزنه وپشیمونه فکرکرد من همون نازی یک سال قبلم نمیدونست دیگه واسم هیچ اهمیتی نداره
وای چه سختی ای کشیدی 😭
عشق فامیلی همینه دیگه (ناراحت نشیا)
به خوای از ذهنت بیرونش کنی همش میبینیش ، دختر خاله من با پسر دایی ازدواج کردن ولی پسر داییم خیانت کرد و طلاق گرفتن ، الان روابط فامیلامون از هم پاشیده به خاطر این یک اتفاق.
ازدواج فامیلی هم دردسر های خودشو داره ، طلاق بگیری تا یه عمر طرف جلو چشمته یا بخوای از یاد ببریش!
ازدواج فامیلی میتونه بد باشه ، میتونه هم خوب باشه .
مثلا من پدر و مادرم دختر عمو و پسر عمو بودن و خیلی همو دوست داشتن . 🤣💃
ولی خالم که با پسر عمش ازدواج کرده الان خیلی ناراضیه .🥲
همه جا خوب و بد هست
فامیل یا غریبه بستگی به خانواده و فرهنگ خود شخص داره
درسته
اما یه اتفاق کوچیک هم بیفته یه خاندان گرفتار میشن
بله ممکنه پسرعموی بابام پسر و دخترش با خواهرزاده هاش ازدواج کردن هر دوشون کارشون به طلاق کشید از این اتفاق ها هم میفته از اون طرف هم بعضی ها چون غریبه نیستن و بهم اعتماد دارن ازدواج خوبی از آب در میاد هم بده هم خوب
عزیزم میشه بگی این اتفاقات چند سال پیش برات اتفاق افتاده ؟
لیلا جون تورو خدا امیرو برگردوووننن😭😂
این همه حرص خوردیم برگرده دوباره رفت🤦🏻♀️😂
عزیزم من قلمت رو خیییلی زیاد دوست دارم رمانتم عالیه😍قبل هم با اسم دیگه ای بعضی وقتا کامنت میذاشتم برات…الان با اسم خودم اومدم چون میخوام رمان بذارم…خوشحال میشم شما و دوستان به من افتخار بدین یه سری بهش بزنین❤
اسم رمانت رو میگی؟
قلب بنفش
به جمع ما خیلی خوش اومدی عزیزم🤗🌹
حتما منتظر رمان قشنگت هستیم مطمئن باش اینجا با حمایت های ما حسابی پیشرفت میکنی😍🙃
ممنونم مهربون❤
ببین لیلا این نویسنده ی جدید خوشگلمون هم داره از دست امیر حرص میخوره😂🤦♀️
خداروشکر فقط من تنها نیستم😂😂
موفق باشی عزیزم❤😘
منم حرص میخورم😂
لیلا به جان خودم اگه تو حرص میخوردی این شخصیت رو اعصاب رو نمیساختی بخدااا😑😐😂
عزیزم همه شخصیت ها که نباید طبق سلیقه نویسنده باشه من سعی کردم یه شخصیتی درست کنم که موضوع داستان رو تشکیل بده و بتونه رمان رو زیباتر کنه
میدونم لیلا😂😂😂
داشتم مسخره بازی در میاوردم وگرنه اگه امیر رو مخ نبو رمانت تا الان تموم شده بود🤦♀️😂
ممنون عزیزم❤
لیلا لوس بازی مگه؟؟😑😑😑
هی میاد مرتیکه گاو هی میره…
دیگه واقعا نمیفهمم چشه که نمیره با گندم و هی برمیگردهههه😐
دیروز موی سفید لای موهام پیدا کردم😂🤦♀️
فک کنم بخاطر حرصایی که از دست شخصیت های رو مخت خوردم😂🤦♀️
از مامان بابای گندم هم متنفرم اینو یادم رفت بگم🔪🔪🔪🔪
یا خداااا😩😵
همونجور که خوندی امیر رفت کانادا تا با خودش خلوت کنه ببینه با خودش چند چنده نمیدونست گندم به این زودی میخواد ازدواج کنه…
خب غلط میکنه هی میره ببینهچند چنده🤦♀️😂🔪
سری پیش که رفت بسش بود خوبه فهمیده عاشق این دخترهی لوس شده😑😑😑
بیا منو بکش😤😤🤒🤒🤕🤕
با تو چی کار دارم؟؟
امیر رو میکشم 😂 😂 😂 🔪 🔪
میای تو هم باهم بریم؟؟😂