رمان بوی گندم پارت ۵۹
دیگر تحمل بس بود صبر او هم حدی داشت
تمام نفرتش را در چشمانش ریخت و با عصبانیت گفت
_فکر کردی کی هستی که سر من داد میزنی…از اول هم اشتباه بود اومدنم به اینجا…از سر راهم برو کنار
از صدای جیغش آرش به گریه افتاد
مگر دیگر میشد آرامش کرد ، این بچه هم میانشان اسیر شده بود
فکش را از خشم منقبض کرد و با لحن کنترل شده ای گفت
_گندم آروم باش بزار تمومش کنم
آرش را در بغلش جابجا کرد و آرام روی
شانه اش را نوازش کرد تا گریه اش بند بیاید
با حرص جوابش را داد
_تو خیلی وقته تمومش کردی…دیگه دنبال چی هستی…به خداوندی خدا اگه بخوای اذیتم کنی خودمو جوری گم و گور میکنم که دست هیچ احد و ناسی بهم نرسه
کلافه چنگی به موهایش زد این دختر شمشیر را از رو بسته بود دلش همان گندم مهربان و شیرین زبان را میخواست نه این زن تلخ و سرد را ، برایش غریبه بود
حاج فتاح صلاح دید تنهایشان بگذارند تا راحت تر بتوانند صحبت کنند
همه از سالن خارج شدن حالا فقط خودشان مانده بودن
به سمت مبل پا تند کرد و کیفش را برداشت
_دیگه جای من اینجا نیست…همتون دست به یکی کردین ولی نمیتونین منو بازی بدین
با اخم بهش توپید
_از جلوی در برو کنار
اصلا انگار نه انگار به در تکیه داده بود و دست به سینه با یه من اخم بهش خیره بود
حرصش گرفت شالش را که از روی سرش شل شده بود را مرتب کرد
_برو کنار این مسخره بازیا چیه ؟
به ضرب تکیه اش را از در گرفت و نزدیکش شد
_این مسخره بازی همینجا تموم میشه
سرش را پایین برد فاصله شان خیلی کم بود شمرده شمرده از لای دندان هایش غرید
_امشب…همینجا….میمونی
به گوشهایش شک کرد سرش را بالا برد و به صورتش زل زد جدی بهش خیره بود
گنگ سرش را تکان داد چرا هر چه فکر میکرد منظور حرفش را نمیفهمید
امیر نگاهش را به پسرک در آغوشش داد که با بغض بهش خیره بود
اخمش محو شد و دستش را دراز کرد تا صورتش را لمس کند
گندم به تندی عقب کشید و با خشم گفت
_به بچه من دست نزن
مات نگاهش کرد
_گندم !
جیغ زد
_گندم مرد…چی از جونم میخوای عوضی ؟
بغض پسرکش ترکید بچه اش را امشب حسابی خسته کرده بود
سفت در بغلش گرفت
_برو…برو همونجایی که بودی…هیچوقت نبودی حالام نباش
نگاهش رنگ غم گرفت
_اومدم که جبران کنم
بغض گلویش را چنگ زد حرفهای جدید میشنید
جبران میخواست بکند…دقیقا چه چیز را !!!
عقب عقب رفت و سرش را تکان داد
_نه تو اومدی عذابم بدی…بچم رو نخواستی ما فقط وسیله بودیم به همه چیزت رسیدی دیگه واسه چی اومدی ؟ برو پیش زنت
قدمی به سمتش برداشت و تلخ خندی زد
_همه چیز من شمایین…کجا برم…نمیتونم…. نمیکشم….بخوامم نمیشه ، زن من تویی
پوزخندی روی لبش نشست بازیگر قهاری بود در گذشته او را خوب شناخته بود فکر کرده بود باز خام حرفهایش میشود !
_من زنت نیستم…این بچه هم برای تو نیست برو رد کارت…من خیانتکار و فریب کاری مثل تو که بویی از مردونگی نبرده رو نمیخوام
آخرش را با جیغ گفت
کلافه و مستاصل به سمتش رفت دیگر فریاد نزد عصبانی نشد با غم نگاهش کرد
_گندم هر چی بگی حق داری…من نامردم عوضیم ، لاشیم…آره بودم اما…اما عوض شدم…حتی اون موقع هم نخواستم بد باشم…ولی نمیتونستم
پشتش را بهش کرد چرا لال نمیشد چرا نمیرفت کاش بتواند خود را از اینجا خلاص کند اگر امشب زنده میماند دیگر هیچوقت نمیمرد
عین مار دورش میپیچید هر کجا که میرفت جلوی راهش سبز میشد
سرش را کج کرد
_به من نگاه کن…منو ببین ، من همون امیرم ؟
دستانش را از هم باز کرد و چند قدم عقب رفت
_دیگه غروری برام مونده ؟ تو ازم گرفتیش گندم
با حرص و خشم نگاهش کرد
_چیه نکنه میخوای انتقام غرور از دست رفته تو هم از من بگیری ؟
نفسی گرفت و ادامه داد
_ باید بدونی من دیگه جونی واسه جنگیدن ندارم ، نمیفهمت…تو که دنبال یه زندگی دیگه بودی…حالام که ازدواج کردی….حداقل…به اون خیانت نکن
پشتش را بهش کرد و به سمت در رفت
که با حرفش سرجایش میخکوب شد
_من ازدواج نکردم
چشمانش را بهم فشرد حتما این هم جزوی از بازیش بود ، دریا که دروغ نمیگفت !
اصلا مهم هم نبود
با پوزخند به سمتش برگشت
_این که چیزی رو عوض نمیکنه…حالا چون فکر کردی ازدواج نکردی قبولت میکنم ؟
کلافه نگاهش کرد و با لحن شاکی اسمش را صدا زد
_گندم ؟
از این همه فشار و کشمکش بدنش شل شده بود نفس سنگینش را بیرون فرستاد و همانجا روی زمین نشست
انگار از دستش خلاصی نداشت جلوی پایش چمپاتمه زد
_گندم به اون خدایی که میپرستی من نمیخوام فریبت بدم…اصلا از اول قرار نبود اینطوری شه
عصبی موهایش را چنگ زد
_قرار نبود عاشقت شم…ولی شدم ، قرار نبود پابندت شم…ولی شدم ، قرار نبود پدر این بچه بشم…ولی شدم …
تلخ خندی زد و زمزمه وار گفت
_ قرار نبود دیگه ببینمت…ولی نمیتونم..بدون تو میمیرم
دلش ریخت به خودش نهیب زد خر نشو گندم
با اخم رویش را برگرداند نباید تحت تاثیر حرفهایش قرار میگرفت
_تو منو نابود کردی…
دلخوری در صدایش موج میزد
_ صد بار نابودم کردی ، صد بار…اون موقع که ازم فرار میکردی…اون موقع که الکل و سیگار رو بهم ترجیه میدادی…اون موقع که شب عروسیم دختر دیگه ای رو بهم ترجیه دادی
آخ که چقدر اینجای حرفش درد داشت
آن خاطرات تلخ قلبش را زخمی کرده بودن باید خالیش میکرد ، اشکهایش را نمیتوانست کنترل کند عین آب روان صورتش را خیس میکردن
آه غلیظی کشید دخترک هر چه میگفت حق داشت او بلاهای زیادی سرش آورده بود که هیچ جور فراموش نمیشد
لب زد
_آره اون موقع…میخواستم کاری کنم ازم متنفر شی…اون موقع نمیدونستم چه کسی کنارم دارم ، نمیفهمیدم گندم…به خدا نمیفهمیدم…لعنتی تو حتی اون موقعی که میخواستم باهات بد باشم هم عذابم دادی…من بدتر از تو عذاب کشیدم…به خدا قسم که یه شب آروم نداشتم…شب و روز نبوده که به فکرت نباشم….ولی اون ثروث کورم کرده بود…من آدم زندگی نبودم گندم…هیچوقت فکر نمیکردم روزی عاشق یه دختر شم…عاشق دختری که منو میخواست نه پولم رو ، نه جایگاهم رو…کاش فقط یه کم بد بودی…یه کم
قلبش با حرفهایش داشت آتش میگرفت ولی بدنش سرد شده بود
باید باور میکرد حرفهایش را !!
تلخ خندی در دل زد چقدر دیر گفته بود حالا که زخمی شده بود ، حالا که دیگر پر پروازی نداشت !
_گندم تو خودت میدونی من چه جور آدمی بودم ، تو چه وادی هایی سِیر میکردم….آدم زندگی نبودم….نمیخواستم تو رو وارد جهنم خودم کنم…باهات بدرفتاری کردم ، سرد بودم همه اینها به خاطر این بود که تو رو از خودم متنفر کنم…که به این زندگی امید نداشته باشی
اینجای حرفش مکثی کرد و زیر لب زمزمه کرد
_اما نفهمیدم که با دور کردنت خودم بیشتر دلبسته ات میشم
با چشمانی پر آب و نگاهی بی فروغ به
تیله های مشکیش زل زد
قلبش یک لحظه لرزید چقدر نگاهش مثل آرش بود دقیقا مثل موقع هایی که بغض میکرد حالا او هم مظلوم با چشمانی لرزان نگاهش میکرد
چرا نمیتوانست واکنشی از خود نشان دهد
همینطور مات بهش زل زده بود
مرد روبرویش دیر رسیده بود، خیلی دیر قلبی برای تپش نمانده بود !
چشمانش مثل گذشته سرد و خنثی نبودن شفاف با برق عجیبی که درش بود بهش خیره بود
آه پردردی کشید
_دیگه هیچ چیز مثل گذشته نمیشه
با ابروی بالا رفته نگاهش کرد از چی انقدر سردرگم بود از چی رنجیده و خسته بود ؟
بچه اش در بغلش گریه میکرد ولی او قادر نبود آرامش کند
لب بالایش را به دندان گرفت و با صدای
گرفته ای گفت
_گریه نکن
با گریه خودش را گهواره وار تکان داد چه سرنوشت بدی داشت چرا نمیتوانست رنگ خوشبختی را ببیند
کلافه به سمتش رفت
_گندم ؟
شانه اش را گرفت
_به من نگاه کن….هر انتقامی که میخوای ازم بگیر…حق داری ، فقط به خودت آسیب نزن.. آروم باش تا این بچه هم آروم بگیره
نفسش را آه مانند بیرون داد چرا نمیمرد بار این زندگی برایش سنگین بود ، او فقط بیست و یکسالش بود اما مسئولیت هایش زیاد بود
با دیدن حال دخترک به خودش جرئت داد و دستش را دراز کرد
بچه را آرام مثل شی قیمتی در بغلش گرفت
نمیتوانست حس و حال آن لحظه اش را بیان کند حالا او هم مردانه اشک میریخت
خانواده سه نفره شان طالع شان را با اشک بسته بودن
گندم با بغض به صحنه روبرویش خیره بود
بالاخره بغلش کرده بود ؛ یعنی دوستش داشت !
عجیب بود که پسرکش آرام شده بود
بینیش را به گردنش چسباند و عمیق بو کشید ، اشکش پوست نرم و مخملیش را تر کرد
لعنت بهش که خودش مسبب همه این جدایی ها بود…میخواست پسر خودش را با دستان خودش بکشد…باورش نمیشد تا چه اندازه ظالم و سنگدل شده بود که چشم از عزیزانش گرفته بود
_گردنشو خوب نگه دار
نگاهی به چهره جدی گندم انداخت، بلد نبود بچه را خوب بغل کند
با ناراحتی نگاهش را به زمین داد نمیخواست پسرش را از آغوشش جدا کند
میان اشک لبخند تلخی زد
_بوی تو رو میده گندم
چشمانش را با درد بست نه نباید خود را میباخت اصلا چرا اینجا بود ؟ باید زودتر میرفت به خانه
دستش را دراز کرد
_بدش به من
دلگیر نگاهش کرد
_یه خورده بمون
دندان هایش را فشرد
_تو مثل اینکه حالیت نیست چی با خودت فکر کردی تموم خوش گذرونیاتو بکنی و بعدش بیای با یه ببخشید همه چی تموم هه خیلی خوش خیالی امیرخان
شقیقه اش نبض زد نگاهش سرگردان روی صورتش چرخید
_تو بگو چیکار کنم…بعد تو رنگ خوشی رو ندیدم منم زخم خوردم گندم…به خداوندی خدا یک شب آرامش نداشتم ، تو راست میگفتی که جواب آه مظلوم رو خدا میده…داد بدجورم بهم نشون داد
کلافه پوف کشید دوست داشت سر به
ناکجا آباد بزند جایی که اسم و رسم این مرد نامعلوم باشد
_برام مهم نیست حرفهات ، هر چی بوده تموم شده…نمیخوام بیشتر از این حالمو با حرف زدن با تو خراب کنم
این زن امشب او را میکشت چیزی راه گلویش را بست
دستانش شل شد از فرصت استفاده کرد و آرش را از بغلش گرفت
همانطور مات نگاهش میکرد دنبال چه بود؟
میخواست اثری از گندمش در وجود این زن پیدا کند شبیهش بود ، اما نه چشمانش دیگر مثل گذشته مهربان نبود حالا سرد و پر از کینه بهش خیره بود
************
گاهی باید رفت و جا گذاشت هر آنچه روزی جزوی از زندگیت بود ، گاهی باید بدترین راه را برای نجات زندگیت انتخاب کنی ؛ راه او محکوم به تنهایی بود مشخص بود زندگی دوباره با آن مرد جز نابودی چیزی به ارمغانش نمیاورد این روزها میدید که چقدر عوض شده حرفهای تازه ای میشنید ولی دیگر ذوقی برای شنیدن نداشت
دیگر رویا نمیبافت چه رویایی؟
با انتخاب زندگی دوباره با او آیا به خودش ظلم نمیکرد ! او یکبار شکسته بود یکبار باخته بود حالا دوباره باید وارد آن چاه میشد نه دیگر باورش نداشت ، دیگر حتی حسی هم نداشت…شاید داشت و در روزمرگی هایش گم کرده بود
دیگر حتی حوصله ساکت کردن آرش را هم نداشت مگر چند سالش بود ؟ او رویاهای دیگری برای زندگیش داشت میخواست کار کند شعرهایش را مردم بخوانند و او روی کتابش امضا بزند و عکس بگیرد
این زندگی را نمیخواست خسته بود خسته تر از همیشه
گلرخ خانم عصبی وارد اتاق شد
_نمیشنوی گریه بچتو ؟ خودشو کشت
جسمش اینجا بود و روحش جای دیگر
گلرخ خانم خودش دست به کار شد
آرش گریان را بغل کرد صورت قرمز شده اش را نوازش کرد و در بغلش تکان داد
کاش کسی او را هم بغل میکرد ای کاش میتوانست مثل آرش بلند بلند گریه کند اما بیصدا سوخته بود
مادرش با نچ نچ سری تکان داد
_مردم بچه بزرگ میکنند ما بلای جون ، این بچه چه گناهی کرده هان چه گناهی ؟
من چی بگم به تو آخه…معلوم نیست با خودت چند چندی…بابای بچت دست از سرت برنمیداره میخواد دوباره زندگیتو نابود کنه…چرا هیچی نمیگی زود باش جواب اون علیرضای بدبخت رو بده….پسر مردم گناه نکرده که به خاطر تو منتظر مونده…چقدر بهت گفتم گندم چقدر…اگه با علیرضا ازدواج میکردی الان وضعت این نبود
دوست داشت فریاد بزند دست از سرم بردارین چرا این گندم خشکیده رو ول نمیکنین
گوشهایش را گرفت و چشمانش را بهم فشرد نمیخواست ادامه حرفهای مادرش را بشنود حرفهای تکراریشان را ؛ همه جلویش قد علم کرده بودن که باید با علیرضا ازدواج کند نمیخواست، نمیخواست چرا نمیفهمیدن
《 _خواهر من به چی امیدواری این پسره همون گرگ دریده ست این بار اومده تو رو ازبین ببره منتظر چی هستی ؟ 》
این حرف را سبحان بهش گفته بود و او فقط سکوت کرده بود
کار این روزهایش این بود سکوت و اشک
در تمام این ده روز امیر میامد جلوی در
خانه شان و ازش میخواست دوباره بهش برگردد ولی او جوابش فقط یک کلمه بود
“نه”
تمام حرفهایش در سرش رژه میرفت
_گندم من اگه ولت کردم…اگه این بچه رو نمیخواستم چون از خودم مطمئن نبودم…من با دروغ وارد زندگیت شده بودم چطور میتونستم باهات ادامه بدم….چطور میتونستم بگم هیچ اتفاقی نیفتاده و کنارت بدون عذاب وجدان بمونم…لعنتی من حتی مطمئن نبودم عاشقت شده بودم یا نه….باور نمیکردم دلباخته زنی تو زندگیم شدم….اون موقع چه انتظاری ازم داشتی؟
چشمه اشکش جوشید مرد بی رحم آن زمانه اش این روزها یکجور دیگر شده بود
جلوی پایش زانو زد دیگر اثری از آن مرد پرغرور گذشته نبود
دوست داشت فریاد بزند بگوید بلند شو من این امیر شکست خورده رو نمیشناسم، برای چی چشمات پر از غم و خواهشه من این نگاه رو هم نمیشناسم !!!!!
دیوانه بود که دلش برای آن اخمش تنگ شده بود از نظر او امیر زورگو بود مغرور و بداخلاق بود به این روی جدیدش عادت نداشت
یادش آمد یکی از آن روزها آمده بود دم در
خانه شان ، خبر نداشت کی پشت در بود با چادر گل گلیش رفت تا در را باز کند وقتی نگاهشان بهم تلاقی کرد فقط در سکوت بهم خیره بودن با غم و بغض
_لعنتی با همین چادر منو عاشق خودت کردی انقدر عذابم نده
حرفهایش را نمیفهمید در را خواست ببندد که نگذاشت
اخمی کرد
_آرش خوابه یه روز دیگه بیا برای دیدنش
نگاهش رنگ باخت لحنش شاکی و دلخور شد
_واس خاطر آرش نیومدم اومدم زنم رو ببینم
بغض گلویش را گرفت نگاهش را ازش برداشت این مرد چرا همچین میکرد
_برو امیر…بابام که بیاد عصبانی میشه من قبلا هم بهت گفتم
دستش را روی در گذاشت
_من به بابات چیکار دارم…تو با من باش کسی جلوم واینمیسته….کسی نمیتونه تو رو ازم بگیره تو فقط ازم رو برنگردون
لبش را زیر دندان کشید پشتش را بهش کرد
_بهت میگم برو…چرا نمیفهمی من نمیخوامت دوباره نمیخوام آسیب ببینم….حرفاتو نمیتونم باور کنم برو…آرشم میتونی ببینی من مشکلی ندارم
صدای عربده اش بلند شد
_ساکت شو…ساکت شو
از پشت سر چادرش را گرفت صدایش از عصبانیت میلرزید نگاهش در چشمانش دو دو میزد
_نمیتونی منو از سر خودت باز کنی…من دست از سرت برنمیدارم گندم..اگه آرشی هم نبود همینجا بودم…من خواستم فراموشت کنم…وقتی بردمت بیمارستان و لبخندتو دیدم خواستم بمونم…ولی چیزی جلومو گرفت با خودم گفتم امیر آرامششو بهم نزن…من بهت بد کرده بودم مستحق داشتنت نبودم…رفتم ، رفتم تا زندگی کنی….تا بتونم تو رو از ذهنم بیرون ببرم…ولی نشد ، نشد…گندم این کار رو نمیتونی با من کنی
اشک در چشمانش حلقه زد یعنی همه آن روزها دوستش داشت و فقط به خاطر کاری که باهاش کرده بود عذاب میکشید !
با تردید نگاهش کرد اثری از دروغ در چشمانش نبود این چه دوراهی بود که تویش گیر کرده بود نه میخواست بماند و نه دلش میخواست برود
اصلا چرا برگشته بود !!
فقط میخواست باز عذابش دهد قلبش دیگر کشش این همه درد را نداشت
همین دیروز بود که ساحل و دریا آمدن پیشش از او خواهش و تمنا کردن میگفتن برادرشان خواب و خوراک ندارد میگفتن روز و شب فقط اسم تو را بر زبان میاورد و هزاران حرف دیگر
آن ازدواجش هم همه اش دروغ بود چون به قول خودش میخواست اینطور بین خود و گندم جدایی بندازد ، ولی نمیدانست خودش بیشتر نابود میشود
حالا پشیمان بود و پر از درد که نمیدانست باید چطور دردهایش را التیام ببخشد
ریحانه خانم از حال و روز پسرش مثل شمع آب میشد و دم نمیزد ، پیش گندم رفت با مادرش حرف زد گفت گندم اگر نمیخواهد آرش چه گناهی دارد ، گفت این بچه پدر میخواهد
آن روز با گریه رفت توی اتاقش و در را محکم بهم بست
صدای مادرش را میشنید
_این بچه پدری مثل اون نمیخواد…به پسرت بگو بره همونجا که بوده…گندم من میخواد ازدواج کنه شوهرش هم بابای خوبی برای این بچه میشه…دیگه بیش از این کشش ندید…
ریحانه خانم با شانه هایی افتاده از آن خانه بیرون رفت
با هق هق بالای سر گهواره اش ایستاد
پسرکش مظلوم با دهانش صدا در میاورد و به دور و برش نگاه میکرد او هم خواب نداشت
زانوهایش را در بغل گرفت و بغضش را خفه کرد
_میبینی مامانی…چی به سرمون اومد ،
تو بگو…مامانت دیگه عقل و هوشی واسش نمونده…نه میدونه کدوم درسته…کدوم غلطه شب و روز حالیش نیست…بابات ما رو نمیخواست حالا میگه عوض شده…یعنی باورش کنم…تو بگو دلت میخواد بریم پیش بابایی…آره ؟
سرش را روی گهواره گذاشت و آهی کشید
طناب این زندگی به مویی وصل بود اگر یک اشتباه میکرد کارش تمام بود باید چه تصمیمی برای زندگیش میگرفت
باز اتش نفرت در من به وجود اومد…. چرا از گندم نفرت دارم🥲🤔
آروم باش خواهری نزنی گندمو نفله کنی 😂
عالییییییی😍
فقط تورو خدا از هم جداشون نکن گندم نره با علیرضا🥺🥲
مرسی عزیزم❤
چی بگم خودتون بخونید بهتره…
🥺
عالی بود عزیزم خیلی عالی ممنونم
ممنون از نگاه قشنگت🤗🌻
وای دخترتوچقدخوب مینویسی ،یه سوال لیلا چرا تو رمان دونی رمانت رونذاشتی؟
رمان دونی رو فقط خود فاطمه و رفیقاش پارت میزارن😁🤦♀️😂
شاید رمان دیگه مو اونجا گذاشتم البته شاید منو ول نکنیدا😂
ولت میکنم😂😂
همین جا بزار بدون شاید😂
چشم مگه میتونم رو حرف تو حرفی بزنم😂
❤ ❤ 😂 😂
ولی من به احتمال زیاد رمان بعدیم رو اینجا بزارم چون حس میکنم جمع اینجا صمیمی تره و انرژی بیشتری میده
فاطمه که نویسنده نیست ادمین والا رمان تومیشه گفت ازبعضی ازرمانای رمان دونی هم بهتره من بعدازرمان پروانه میخواهد تورا دیگه هیچ رمان خوبی دراون حدنخوندم میتونم بگم رمان توهم تقریبادرحداونه مثلاتورمان دونی رمان نغمه دل اینقدالکیه باورت نمیشه اصلاباخوندنش آدم اسکل میشه بخدا
آخ چقدر راجب این نغمه دل حق گفتی😂🤦♀️
والابخدا خیلی رومخه
رمان های دیگش هم قشنگن مثلا دلارای البته اگه نویسندش ادم بود یا اگه تاریخچه رمان هاش رونگاه کنی رمانای خیلی خوبی میبینی مثل خلسه یا در پناه آهیر
دلارای خیلی قشنگه حیف که دیر به دیر پارت میزاره
میبینین من چه نویسنده خوب و مهربونیم😊😂
مزخرف ترین رمان دلارای🤦♀️🤦♀️😂😂
البته بایدم تو خوشت بیاد چون شخصیت ارسلان مث امیر تو رو مخه😂😂🤦♀️
لوس تر از گندمم خود دلارایه😂🤦♀️
قلمش رو دوست دارم وگرنه از موضوعش اصلا خوشم نمیاد😑
این داستان زمین تا آسمون فرق داره با دلارای هاااا😂
ازنظر تو شاید مزخرف باشه گلم علایق متفاوتن 🌷
ولی همون مزخرف رو خیلیا میخونن اگه به نظراش دقت کرده باشی میبینی خیلی اعتراض میکنن به دیر گذاشتن رمان و اینم نشونه اینه که میخونن و دوس دارن رمان رو🙂
من رمان دلارای رو نخوندم ولی خب خیلی زیرش اعتراض میکنن و میگن پارت ها کمه .
من قبلا کانال تلگرام دلارای رو داشتم اما الان پاکش کردم اگر پیدا کردم برات میفرستم
رمان حورا ، سال بد و ملورین رو دارم اگه میخونی تا برات بفرستمشون
توی سایت رمان وان هم رمان های سودا و هیلیر و اوج لذت
حورا رو تقریبا چون سرش خیلی حرص میخورم میزارم پارت ها که زیاد شد بخونم سودا هم از بیکاری میخونم از بقیه شون زیاد خوشم نمیاد
آها . البته اینم بگم که حورا توی کانال تلگرامشم پارت گذریش خوب نیست😑🤣
به جز هیلیر و سال بد همه رو میخونم و واقعا دوسشون دارم
رمان ماهرخ و گلادیاتور و آسکور هم قشنگن
واقعا خیلی رمان بیخودیه آخه کدوم دختر احمقی خودشو دودستی تقدیم یه پسری میکنه که هیچوقتم تختش خالی نمیشه از اینجور رمانا اصلاخوشم نمیاد
دقیقاااا هر چی که بشه نمیتونی از نجابتت بگذری نویسنده سعی داشت با این مسائل مخاطب رو جذب کنه
جذب مخاطب و زیرپا گذاشتن جنس مونث که من به شخصه حتی توخیالم هم اینجوراشتباهات نمیگنجه
نه، رمان در پناه آهیر که کامل هست واقعا زیباست
یا مثلا رمان حورا و طلوع هم نویسنده های خوبی دارن و موضوع هاشون هم خیلی خوبه
شاه خشت و مانلی هم دوست دارم😊
من فقط پروانه میخواهد تورا خیلی دوستش داشتم قلمش خیلی قوی بود،
الان رفتم نگاه کردم رمان قشنگیه قلمش هم عالیه ولی حس میکنم زیاد از حد به جزئیات پر و بال میداد که اصلا نیازی نبود…نمیدونم من اینطور حس کردم🙂
وای نگو لیلا وقتی ازخونشون وحیاطشون میگفت حس میکردم منم کنارشونم البته ناگفته نمونه آخرش خیلی بازتموم شد ولی درکل دوستش داشتم
منم میخواستم رمانم رو تو رمان دونی بزارم به قادر مدیر سایت هم پیام دادم تو لگام و ایشون قبول کرد ولی فاطمه جان گفتن که سایت شلوغه ولی بعدش رمان های نغمه دل و مانلی پارت گذاریشون شروع شد
مانلی رمان قشنگیه و قلم نویسنده هم خوبه ولی نغمه دل..
من نمیخوام نویسنده رو ناراحت کنم ولی رمانی با موضوع تکراریه،
منم به زودی رمانم رو تو مد وان پارتگزاری میکنم🙂
چه عالی منتظر قلم قشنگت هستیم😍
مرسی از نظر زیبات نازنین جان😍
والا نمیتونستم عضو شم اون موقع هم زیاد به سایت آشنایی نداشتم اما خب از اینکه اینجا هستم پشیمون نیستم دوستهای گلی مثل شما پیدا کردم که به دلگرمیهاتون بهم انرژی میدین😘
فدات بشم من خواهرگلم شایدباورنکنی من یکم زیادی تو دارم حتی پیش مشاور هم اینقدراحت حرف نمیزنم که پیش توراحتم حتی امیرعلی بیشترتشویقم میکنه که باهات صحبت کنم اون اعتقاد داره که مرورگذشته حالموبهترمیکنه دلیل اصلی اینکه با نوشتن زندگیمون هم موافق بودهمین موضوعه میگه من اینجوری بیشتر پی میبرم که دوست داشتنموکجاخرج کنم میخواد من بیشتردوستش داشته باشم 🙂
خب بیشتر تر دوسش داشته باش بنده خدارو😂😂
چرا امیر علی منو یاد مسیح میندازه؟؟😂🤦♀️
بخدا دارم واسم باهمه دنیا فرق میکنه اونقدری دوستش دارم که میخوام ازخانوادم دل بکنم و باهاش برم
نه نه منت و اندازه گیری تو زندگی ممنوع
هر کاری میکنی اول به خاطر خودت و زندگیت انجام میدی از این چیزا نداریم که من به خاطر تو این کار رو کردم یا…
دیگه خیلی روانشناس شدم اَه اَه😂🤧
نه نه منت نیست میخوام بگم که چقدواسم مهمه
👍🏻💓
مسیح دیگه کیه دختر
عشق منهههه😍😂🤦♀️
مگه توهم نویسنده ای
بله😁
رمان آتش مال منه😁
ببخشیدنمیخونمش
شخصیت مرد رمانشه که خیلی خیالیه چنین مردهایی… 😭😰
عه هست دیگه امیر علی نازی نمونه زنده اشه😂🤦♀️
بگو خیلی کمه😂😂
یکی از دوستای مامانم با یکی ازدواج کرده لیلا کپی مسیح… تو بدترین روزای عمرش اومد پیشش و موند…
پس هستن این مردا ولی مث سوزن تو انبار کاهن😪
ولی من یکیشون رو برای خودم پیدا میکنم😂