نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۶۰

4.8
(82)

امروز زهرا پیشش آمده بود

توپش حسابی پر بود

عصبی دور اتاق میچرخید یکهو ایستاد و با حرص گفت‌

_ببینم تو عقلتو از دست دادی…میخوای با اون پسره ازدواج کنی که چی بشه ؟

بی توجه به حرفهایش لباس های آرش را پوشاند

دندان هایش را بهم فشرد

_گندم خودتو به اون راه نزن…اینطوری نابود میشی من میدونم

چشمانش را باز و بسته کرد و پوفی کشید

_میشه دست از نصیحت کردنم برداری…من تصمیمم رو گرفتم..به هیچ وجه تغییرش هم نمیدم…پس انقدر خودتو خسته نکن

کنارش چهار زانو نشست

_باشه…ولی اینو بدون امیر اجازه نمیده…این خط این نشون

شاکی نگاهش کرد

_قرار نیست چیزی بفهمه…امروز همه چیز تموم میشه…موقعی میفهمه که من و علیرضا عقد کردیم

خونش به جوش آمد

_دختره دیوانه تو فکر کردی الکیه…میدونی بعدش چی میشه…امیر که این چیزا حالیش نیست هم تو رو میکشه ، هم اون پسره علیرضا رو

با حرص لبش را جوید‌

_هیچکاری نمیتونه بکنه…حالا تو چرا انقدر جوش اونو میزنی ؟ هی امیر ، امیر…تازه هواخواهش شدی !!

چشم غره ای برایش رفت

_نه…ولی تازه فهمیدم این امیر…اون آدم سابق نیست…دیشب سعید پیشش بود…میدونی حالش بد شده بود ؟

کلاه آرش در دستش فشرده شد

اخمی کرد و خودش را به بی تفاوتی زد، اما زهرا دست بردار نبود‌

_خدا رو شکر که سعید بود بردش بیمارستان تازه امروز مرخص شده

دلش ریخت حالش انقدر بد بود که رفته بود بیمارستان !

افکارش را پس زد سعی کرد عادی کارش را بکند ، کلاه بچه اش را سرش کرد و در بغلش گرفت لباسش را مرتب کرد و از جایش بلند شد و به سمت در رفت

زهرا هم مثل جوجه اردک به دنبالش بود

_گندم سعی نکن جوری رفتار کنی که انگار برات مهم نیست…من میشناسمت تو دوستش داری…فقط داری لج میکنی

به تندی به طرفش برگشت باید جوری جوابش را میداد که دیگر نتواند ادامه دهد

_بهتره تمومش کنی…چون‌ من‌ از اون‌ آدم‌ متنفرم فهمیدی…متنفر ، چیه چرا اینطوری نگام میکنی…تازه دارم میشم مثل خودش…کجای کارم اشتباهه ؟

ناباور در چشمانش خیره شد و لب زد

_گندم !!

سرش را سوالی تکان داد

_هان…مگه چیکار دارم میکنم…حق ندارم واسه زندگیم تصمیم بگیرم…دیگه نمیخوام چشمم به چشمش بیفته…دیگه حتی اسمشو هم جلوم نمیاری…شوهر من از امروز علیرضاعه..برو بهش بگو اگه بچشو میخواد میتونه ببینه…حرفی نیست…ولی دیگه مزاحم من نمیشه

سری از روی تاسف تکان داد

_تو دیوونه شدی داری گند میزنی به زندگیت ، تو حق نداری فقط تنهایی در این مورد تصمیم بگیری

با بهت به دوستش که اشک میریخت نگاه کرد…چش شده بود !!

از حرص به جان لبش افتاد سرگردان دنبال جایی بود که خودش را در آن حبس کند و کسی نتواند به سراغش بیاید

این دیگر چه زندگی عذاب آوری بود علیرضا تا چند دقیقه دیگر میامد و او مثل عزا گرفته ها اینجا نشسته بود

تا چند ساعت دیگر به عقد مرد دیگری در میامد مردی به جز امیر

داشت با خود چکار میکرد ؟

آرش چهارماهه در بغل زهرا لجبازی میکرد دلش برای پدرش تنگ شده بود !!

آخر در همه این مدت میامد جلوی در این خانه و آرش را هم میدید ، پسرکش هم به این دیدارهای کوتاه عادت کرده بود اما با امروز یک هفته ای میشد که نیامده بود حتما خسته شده بود مگر چقدر دیگر میتوانست منت و نازش را بکشد ، مرد صبوری نبود تا اینجا هم زیادی تحمل کرده بود…آن هم از سر عشق زیادش به گندم

آخ که اگر میدانست امروز عقد گندم است آن محضر را تبدیل به عزاخانه میکرد، ولی نه نباید میفهمید این عقد آن هم با این همه عجلگی برای این بود که دیگر دست از سرش بردارد که بداند گندم شوهر دارد که برود پی زندگیش

این پیشنهاد حاج عباس بود جور دیگر نمیشد این معرکه را خواباند

چادر را روی سرش مرتب کرد

زهرا با دعوا و قهر چند لحظه پیش از خانه بیرون زده بود، فحشش داده بود سرش فریاد زده بود که این کار را نکند ولی نه او تصمیمش را گرفته بود شاید به ازای نابودی زندگیش تمام میشد اما میدانست که عادت میکند حداقل از این دوراهی و کشمکش خسته میشود

ولی دلش که این چیزها حالی نبود انگار در قلبش داشتن رخت میشستن

روی پایش نمیتوانست بماند، بیحال و سِر شده بود کاش بتواند کمی بخوابد

علیرضا اتوکشیده با دسته گلی از گل های سوسن و زنبق به دنبالش آمد

چادرش را سفت چسبید آخر از سرش هی سر میخورد پایین

نگاهش فقط به کفشهایش بود زهرا آرش را با خود برده بود به خانه امیر ، باید یکجوری سر آن مرد را گرم میکرد، نباید میفهمید امروز روز عقدش هست

با قدم هایی سست به طرف ماشین رفت

علیرضا با لبخند در را برایش باز کرد و گل را به سمتش گرفت

_گل…برای گل…گندم خانوم نمیخواین سرتون رو بالا بیارین ؟

چشمانش را با درد بست

( _گندم خانم نمیخوای گل رو ازم بگیری ؟

با لبخند دسته گل رز را ازش گرفت و روی بینیش گذاشت

با چشمانی که برق تویش موج میزد نگاهش کرد

_از کجا میدونستی رز دوست دارم !

چشمکی بهش زد و با شیطنت گفت

_خیلی چیزهای دیگه هم میدونم به وقتش بهت میگم

با تعجب نگاهش کرد و چیزی نگفت )

از فکرش بیرون آمد و آهی کشید

با دستانی لرزان گل را ازش گرفت و سلام زیر لبی داد ، صدایش اصلا در نمیامد نمیدانست شنید یا نه

در این گیر و دار عذاب وجدان هم به سراغش آمده بود، علیرضا مرد بدی نبود نباید بازیچه انتقام او میشد، کاش عاشق دختری مثل گندم نمیشد که روزگار بهش زخم زده بود و او حالا کینه از قاتل زندگیش داشت

***************

زهرا آرش را در بغلش گرفت و پتویش را دورش مرتب کرد

زنگ در را فشرد که سعید در را برایش باز کرد

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید وارد خانه شد ؛ در سالن فقط سعید بود

سلامی بهش داد و آرام پرسید

_امیر کجاست بهتره ؟

به سمتش آمد و سری تکان داد

_جسمی خوبه ولی حال روحیش…

پوفی کشید و دیگر ادامه نداد

به جایش چشمانش را ریز کرد و گفت

_تو چیکار کردی…با گندم حرف زدی ؟

با شنیدن اسمش دستپاچه شد

سعید نمیدانست امروز چه روزی است حالا باید چکار میکرد ؟

گندم بهترین دوستش قسمش داده بود به هیچکس چیزی نگوید اما از اینطرف نباید میگذاشت زندگیش خراب شود ، اگر دوستش بود باید کاری میکرد

آرش را به سمتش گرفت کمی در ماشین خوابیده بود و حالا تازه بیدار شده بود

_ببرش پیشش منم الان میام…باید حرف مهمی بزنم

با تعجب نگاهش کرد و آرش را ازش گرفت

پسرک تازه بیدار شده بود و با دهانش صداهایی از خودش در میاورد

در را آرام باز کرد که صدای عصبیش بلند شد

_مگه نگفتم کسی تو نیاد…برید بیرون

لبخند محوی زد آرش هم با چشمان درشت شده به مردی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد

بدون اینکه هیچ صدایی ایجاد کند آرش را آرام روی تخت گذاشت و خودش هم از اتاق بیرون رفت

پسرک در ان پتوی آبیش به دور و اطرافش نگاه میکرد و انگشتش را میمکید

مراعات حال پدرش را میکرد که هیچ سر و صدایی نمیکرد !!

غلتی در جایش زد و چشمانش را یک لحظه باز کرد ، با دیدن چیزی در کنارش خواب از سرش پرید

یه موجود کوچیک با چشمانی گرد و درشت بهش زل زده بود

فکر کرد دارد خواب می‌بیند

روی تخت نشست پسرک از دیدن پدرش تعجب کرده بود و مشتش را بغل لبش گذاشته بود

لبخند محوی روی لبش نشست

پسرکش کنارش بود چقدر شیرین بود

دوست داشت لمسش کند ، حسش کند حتما بوی گندمش را میداد

رویش خم شد و لبش را به صورتش چسباند

چشمانش را بست و عمیق بو کشید بوی بهشت میداد ، حسش را هیچ جوره نمیتوانست بیان کند

پایین تر رفت کنار گردنش بچه اش قلقلکی بود مثل گندم… صدای نامفهومی از دهانش خارج شد

سرش را عقب برد چشمانش پر از اشک شد میدانست پدرش است ؟ او را حس کرده بود مگر نه !!

کلافه روی تخت نشست چه کسی این بچه را آورده بود…حالش داشت بدتر میشد

سیگارش را برداشت نگاهی به پسرک انداخت از کشیدن منصرف شد و به گوشه ای پرت کرد

آهی کشید و کنارش دراز کشید
دست کوچولویش را بین دو انگشت گرفت

این بچه چی داشت که اینطور جذبش میکرد مثل مادرش مظلوم بهش خیره بود

چقدر میتوانست بد باشد که جلوی بچه ات هم شرمنده باشی ، یک‌ روزی میخواست نابودش کند چقدر از گندم ممنون بود که نگهش داشت یک بچه از وجود خودش و گندم

دوست داشت بغض مردانه اش را همانجا خالی کند

بوسه ای به کف دستش زد و موهایش را ناز کرد

در آن لباس بافت آبی رنگ حسابی شیرین و خوردنی شده بود

بوسه ای به صورتش زد

_دلت واسه من تنگ شده بود ؟

چقدر خوب بود که گریه و لجبازی سر نمیداد پیشش غریبگی نمیکرد

بوسه دیگری این بار روی گردنش زد

_دل مامان گندمت چی…واسم تنگ نشده نه ؟

رفت پایین تر روی شکمش را بوسید

خنده های شیرین پسرکش در آمد، از بوسه های پدرش خوشش میامد

همانجا بغضش ترکید اما بی‌صدا

با مردمک های لرزان و خونی سرش را بالا آورد

_-جان نفس من…بابا قربون خنده هات بشه

پسرک خوب بلد بود خودش را در دل پدرش جا کند مشتش را بالا آورده بود و هممم بلندی گفت انگار اینطور میخواست خوشحالیش را از بودن با پدرش نشان دهد

دلش برایش ضعف رفت برای آن
چال گونه هایش که عجیب شبیه به گندم بود

روی صورتش خم شد و بوسه های ریز و طولانی روی پوست نرم و لطیفش نشاند از خنده هایش انرژی بهش تزریق میشد و جان دوباره ای می‌گرفت

_بابای کی‌ام من ؟

پسرک حالا ساکت شده بود و با چشمان درشتش بهش خیره بود

اخم شیرینی کرد و با انگشت لپش را آرام کشید

_گاز میخوای توله….این همه لپ از کجا اومده هان؟

لفظ توله از زبان پدرش برای پسرک عجیب و غریب بود پدرش یکم بی ادب بود چکار میشد کرد

از آن اخم ها و لحن جدیش بغض کرده نگاهش میکرد ترسیده بود آخر

لبهایش کش آمد این بچه را باید یه لقمه چپ میکرد از دست پدرش نمیتوانست که در امان بماند بالاخره کار خودش را کرد و گاز ریزی ازش گرفت که صدای گریه اش بلند شد

_جان..جان، هیش…هیچی نیست…هیش

لبش را همانجایی که گاز گرفته بود گذاشت و مک عمیقی بهش زد تا آرام بگیرد

_فسقل..من…عین مامانت باید…نازتو کشید

لطفا از هر گونه سلاح سرد و گرم، پاره آجر و سنگ در کامنت ها خودداری کنید

به من چه بابا🤷‍♀️ زندگی خودشونه هر گندی میخوان بزنند😶

ولی خودمونیما آرش طفلکی یه روز دست امیر باشه چیزی ازش نمیمونه.‌‌..مرتیکه گنده🙄🙄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
115 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aida
Aida
1 سال قبل

لیلا جون میشه یه پارتی بازی بکنی اینا بهم برسن 🙂🥺
گندم گناه داره ها

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

لیلای کثافت من علیرضا رو نمیخوام🤣
من امیر ارسلان رو مخ و مغرور و حال بهم زن و حرص درار خودمو میخوام🤣🤣
این گندم هم انگار دیوانه شده که میخواد بره با این علیرضای سگ
( نگاه لیلا کاری کردی که من توی یه جنله صد تا فحش بنویسم🤣🤣🤣)

Setareh
Setareh
1 سال قبل

به نظرم امیر میفهمه میره عقدو بهم میزنه دست گندمم میگیره میبره خونش😂 که اینطور نمیشه😊

مرسی لیلا جان💕

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Setareh
sety ღ
پاسخ به  Setareh
1 سال قبل

صد در صد لیلا انقدر بدجنس هست که امیر رو گندم رو به هم نرسونه😑😐

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا تو نویسنده این رمانی🔪🔪🔪🔪
چظوری میتونی یه شخصیت انقددرررر چندش مث گندم خلللق کنیییی
تازه دارم میفهمم امیر انقدرا هم بد نبوده😁😂
گندم بدرد نخور و … اس🔪🤦‍♀️

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
1 سال قبل

حالم افتضاح بود … دنبال یه بهانه بودم برای اینکه گریه کنم …
و دقیقا اون تیکه «بابا قربون خنده هات » بغضم ترکید …
چقدر بابا شدن به امیر میاد … چقدر الان که فهمیده اشتباه می‌کرده پخته تره…
نمیگم گندم داره اشتباه می‌کنه … به هر حال اونم الان بعد کلی سختی … دلش آرامش میخواد (با هرکس، به جز امیر) دنبال فرار از اتفاقات قبلی زندگیشه و این خیلی طبیعیه
از طرفی علیرضام رفته دنبال حرف دلش و عشقش… یعنی از لحاظ منطق این دوتا هیچ کار اشتباهی انجام نمیدن 😁🤷🏽‍♀️
ولی …
چیزی که این وسط کارو سخت کرده … ارش و قلبِ گندمه که هنوزم واسه امیر میتپه… ارشم که قطعِ بر یقین هیچکسو جای امیر قبول نمیکنه … امیرم که الان واااااااقعا گناه داره 🙂
و احوال الانش دل سنگ که سهله دل فولاد و بِتُنَم آب می‌کنه🤦🏾‍♀️

sety ღ
1 سال قبل

انتقام بگیر گندم
ایشالا تو راه انتقامت بمیرییییی
ایشالا خبر مرگت رو لیلااااا بیااارههههه
ایشالااا فلججج شییییی انقدرررر امیررر رووو دق میدییییی
ایشالااااا با اون مرتیکه قزمیت باهم بدرک برررریننن…
ایشالا….
بقیه اش دیگه خیلی بی ادبیه😂🤦‍♀️🔪

...
...
1 سال قبل

آی جونمممم عجب بابای مهربونییی 🤩🤩🤩
فقط کاش گندم عقد نکنه
فک میکنم امیر میفهمه بعد می‌ره محضر نمیزاره دست گندم و میگیره بعد ببرتش شمال یه ویلا باهاش حرف بزنه راضیش کنه بعدم خانواده سه نفره
ناز نازی

sety ღ
پاسخ به  ...
1 سال قبل

ای کاش لیلا بزاره😂
ای کاش لیلا با سنگ بزنه تو سر گندم آدم شه🤦‍♀️😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من کاریت نداشتم ک😂😂
میگم گندم رو آدم کن و امیر رو آگاه😂🤦‍♀️
لیلا نمیتونی امشب پارت بزاری؟؟🥺🥺🥺

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دیروزم پارت نذاشتی امروزم کوتاه بود بخدا اگه فردا طولانی نباشه…🔪🔪🔪🔪🔪🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ...
1 سال قبل

اگر اینجوری بشه که نمیشه
کیلیلیلیلی🤣🤣🤣💃💃💃
هوهو
امیرا باید برقصن
ارسلان ها هم برقصن
امیر ارسلان ها هم برقصن
هوهو🤣🤣🤣💃💃💃

بی نام
1 سال قبل

نویسنده ی کی بودی توعالی بود خیلی عالی …ازدست گندم خیلی حرص خوردم بخاطراینکه قلبش برای امیرمیتپه ولی بااین حال داره باعلیرضا ازدواج می‌کنه انگارمیخوادعلیرضاروقربانی انتقامش ازامیربکنه این پارت ازش بدم اومد😞

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من دلم واسه امیرنمیسوزه میگم علیرضااین وسط گناه داره چون پیداست گندم هنوزم امیرودوست داره

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بابت دیروز مرسی چقدقشنگ حرف زدی تو اوج عصبانیت باحرفات آرومم کردی چقد خوبه که رمانت روخوندم وباهات دوست شدم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مرسی گلم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مثل یه روانشناس میمونی بخدادیروزبعدازحرفای توبه امیرعلی زنگ زدم و باهاش حرف زدم اونم یه عالمه بهم خندید و گفت که همین امشب برات بلیط میگیرم بیاوگرنه من میام پیشت خلاصه دیشب رفتم تهران خونه ی آیندمون اگربدونی چقدرآقاخوشحال بودازحسادت من همش هرهر میخندید می‌گفت خوشحالم که حسودیت شده ….میبینی توروخدا شانس منو یه مرددیونه قسمتم شده😉وای که چقدر سخته وسایل چیدن خونه البته من کاری نمیکنم ولی بازم خسته کنندست

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دیشب بیشترازهمیشه به دوست داشتنش پی بردم خوب شد که دیروزبهش زنگ زدم وگرنه تا الان دیونه میشدم ازفکروخیال می‌دونی لیلا وقتی ازتوواسه امیر حرف میزنم میگه چقداین دختربا سن کمی که داره عاقله …می‌دونی من اصلا هیچ دوستی ندارم که باهاش دردودل کنم حرفاموبه هیچکس نمی‌گم و همیشه تودلم تلنبارمیشن به جز بعضی اوقات که واسه امیرعلی تعریف میکنم توخیلی خوبی مطمئنن شوهرآیندت خوشبخت ترینم مرد روی زمین میشه بس که توهمه چی تمومی

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

وااااای خدانکنه نگواینجوری ایشالا یه کی مثل امیرعلی من بیادتوزندگیت وهمهیشه باهاش خوش باشی ولی فقط به اندازه امیرعلی راستگو نباشه امیرعلی اصلابلدنیست دروغ بگه من این اخلاق رودوست ندارم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط بی نام
بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من که دقیقا یه گوشه نشستم سرم توگوشیه وباتوحرف میزنم چقدخوبه که اینقدراحت میتونم ازهمه چیزبگم وای دختر تومهره مارداری