رمان سقوط پارت چهارده
ستاره خانم از بدو ورود سراغ ترگل رو گرفت
_صبح بخیر پسرم، کو این عروس خوشگلم؟
از فرط خواب زیر چشماش پف کرده بود. خمیازهای کشید و خواست جوابش رو بده که همون لحظه ترگل با لبخند مصنوعی وارد سالن شد
_سلام خوش اومدین، چرا زحمت کشیدین نیاز نبود واقعاً
خوب بلد بود نقش بازی کنه، نگاهی بهش انداخت و راهش رو به سمت سرویس کج کرد تا یه دوشی برای خودش بگیره
…
مادرش و ستاره خانم حسابی سنگ تموم گذاشته بودن به قول معروف از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براشون فراهم کرده بودن. مجبورش کردن کامل صبحونهاش رو بخوره در حالی که واقعا اشتهایی براش نمونده بود!
لقمهاش رو نصفه جوید و جرعهای از آب پرتقالش رو خورد
_واقعاً دستتون دردنکنه، دیگه جایی واسه خوردن ندارم
ستاره خانم با مهربونی ذاتیش دست روی شونهاش کشید
_باید همیشه از این غذاهای مقوی بخوری دخترم، حسابی ضعیف و لاغر شدی
با تعجب نگاهش کرد و چیزی نگفت.
طلعت خانم قری به ابروش داد و هِن هِن کنان گفت
_عه وا ستاره جون، بچم کجا ضعیفه؟
مثل مانکن میمونه. الان دیگه مثل قدیم نیست که!
مادرش تا جواب نمیداد خیالش راحت نمیشد! ستاره خانم سری تکون داد و با لبخند گفت
_بله شما درست میگین طلعت جان
در این بین نگاهش به حسام افتاد که با لبخند محوی کلکلهاشون رو تماشا میکرد
تنها کسی که ساکت عین مجسمه روی صندلی نشسته بود خودِ خودش بود، هیچ ذوقی برای همراهی کردن تو صحبتهاشون نداشت
نگاهی به خودش انداخت حق با مادرشوهرش بود تو این مدت بدنش حسابی آب رفته بود از فرط اضطراب خواب و خوراک درست و حسابی نداشت
…
بعد از خوردن صبحونه هم انگار قصد رفتن نداشتن. روی مبلهای استیل توی سالن نشستن که ستاره خانم اشارهای به حنانه کرد
مشکوک نگاهشون کرد. حنانه جعبه کادوپیچ شدهای رو از داخل کیفش در آورد و به سمتش گرفت
_ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد
با ابروهای بالا رفته به کادو توی دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که اونم شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت
ستاره خانم تعللش رو که دید لبخندی زد و گفت
_بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم؛ خانم شدنت مبارک باشه دخترگلم
از خجالت و شرم خون به صورتش دوید. در مقابل این حرف ها داشت آب میشد
به ناچار جعبه رو گرفت و درش رو باز کرد
با دیدن گردنبند طرح شکوفه دروغ چرا، چشماش برق زد! به قدری زیبا بود که چند لحظه خیره نگاهش کرد
ستاره خانم لبخند رضایتمندی روی لبش نشست
_پسندیدی دخترم؟ اگه خوشت نیومده بگو
از خجالت لب گزید. تو این دقایق تموم بدبختیهاش رو فراموش کرده بود
با قدردانی نگاهش کرد
_ این چه حرفیه خاله، خیلی قشنگه
لبهاش خندید که چالی دو طرف صورتش افتاد
_قابل تو رو نداره خوشگل خانم...
حسام جان مادر، گردنبند رو تو گردن زنت بنداز
چشمهاش درشت شد. به حسام نگاه کرد کاملاً عادی و خونسرد دست دراز کرد و گردنبند رو از داخل جعبه برداشت
اخم ریزی بین ابروش نشست. مجبور بود جلوشون نقش بازی کنه اما چقدر سخت بود
پشتش رو بهش کرد مستاصل بین برداشتن شالش با لبه لباسش مشغول بازی شد
حسام تردیدش رو که دید خودش دست به کار شد و شالش رو از روی سرش برداشت
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهاش رو دیده بود باید میگفت تنها مرد غریبهای که اونو بدون حجاب دیده بود
اما حالا این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گردنش بدنش مورمور میشد
بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد. زیر نگاه داغ حسام روی خودش بدنش گر میگرفت
…
بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردن. مادرش بعد از کلی سفارش و حرف ازش خداحافظی کرد، حالا او با این مرد در این خونه تنها بود
یعنی قرار بود امروز رو کامل تو خونه بمونه؟ چه سوالی بود کدوم دامادی فردای عروسیش سرکار میرفت!
ستاره خانم حسابی براشون غذا آورده بود اندازه دو روز! کاری نبود که انجام بده بیحوصله نگاهش رو دور خونه گردوند
دیشب اصلا وقت نکرده بود خونه رو وارسی کنه شاید اینجوری از شر فکر و خیالهاش هم راحت میشد
از سالن شروع کرد. پذیرایی با دو دست مبل راحتی و استیل از هم قسمت شده بود تلویزیون بزرگ ال ای دی هم روی دیوار روبرو نصب شده بود
سبک چیدمانش مدرن و اروپایی بود. ست وسیلهها تلفیفی از شیری و رنگ های گرمی چون قهوای، سبز و صورتی بود
آشپزخونه هم ست سفید و رنگ چوب بود که بهش احساس خوبی میداد
این خونه چهار تا اتاق خواب داشت. دو تا اتاق مهمان و یکی هم احتمالاً اتاق کار حسام میشد
اون یکی هم اتاق خوابشون بود. چقدر این واژه براش غریب بود، از کی تا حالا ما شده بودن!!
آهی کشید و روبروی آینه ایستاد. درست بود که به این مرد محرم بود اما دوست نداشت باز موهاش رو ببینه
شالش رو، روی سرش مرتب کرد اینطوری بهتر بود. فکرش هرز رفت و به سمت علی چرخید
دلش لرزید. حال دیشبش اونو پریشون میکرد یعنی الان کجا بود؟ به خاطرش قید اون ماموریت رو زده بود و خودشو رسونده بود
کاش همه چیز طور دیگهای اتفاق میفتاد به جای این مرد علی میومد و با عشق صداش میزد، اونم با جون و دل خودش رو وقف زندگیش میکرد
:-هیس ترگل این فکرها چیه، نمیدونی گناهه؟ خدا رو خوش نمیاد حالا که مرد دیگهای شوهرته بریز دور این افکار شیطانیتو
دلش کمی گریه میخواست. این افکار درهم برهمش حالش رو بیش از پیش خراب میکرد او فقط یک زندگی میخواست که در اونجا آرامش داشته باشه خواسته زیادی بود؟
مگه چه گناهی کرده بود که مستحق این نوع مجازات بود…!!
با صدای در رشته افکارش پاره شد. اشکهاش که صورتش رو خیس کرده بودن رو پاک کرد و از جلوی آینه کنار رفت
حسام با اخم نزدیکش شد. میتونست حدس بزنه برای چه چیزی گریه کرده بود، ترگل برای اینکه از زیر نگاه توبیخ گرایانهاش فرار کنه ترجیه داد از اتاق بیرون بره
قدم اول رو برنداشته بود که مچ دستش اسیر انگشتاش شد
با وحشت سرش رو بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. این نگاه شاکی و عصبی از جونش چه میخواست؟
با همین لمس شدن عادی بدنش روی ویبره رفته بود. اما حسام توجهی به این چیزا نداشت جلو رفت و تنش رو مماس با بدنش کرد
کم مونده بود همونجا بیهوش بشه میخواست چیکار کنه!
صورتش هر لحظه داشت جلو میومد و او قادر به هیچ حرکتی نبود
فقط تونست لبهاش رو از تو گاز بگیره، پوزخندی روی لبش نشست. دخترک میخواست جلوش مقاومت کنه! یعنی انقدر از بودن با او وحشت داشت؟
سرش رو در نزدیکی صورتش نگه داشت. نفسهای گرمش به دخترک میخورد و حالش رو بد میکرد
چشماش رو بست و سرش رو پایین انداخت. باید یک جور خودش رو از این وضعیت نجات میداد
_میشه…میشه…ولم کنی
جونش رفت با همین یک جمله کوتاه. اخمهاش بیشتر شد، این دختر نمیفهمید یا خودش رو به اون راه میزد؟
ازش چه میخواست! هیچ از این نگاه پر التماس و بغض کردهاش خوشش نمیومد برخلاف خواسته دلش دست برد و شال از روی سرش برداشت
قبل از اینکه اجازه اعتراضی بهش بده تن لرزونش رو در آغوش کشید. زیر گوشش با لحن محکمی غرید
_فقط یک هفته فرصت داری این اداها رو تموم کنی فهمیدی..؟
بعد از این مثل یه زن میشینی سر زندگیت.
اینو گفت و بوسه محکمی به لاله گوشش زد!
با صدای محکم بسته شدن در از شوک بیرون اومد
جملهاش توی سرش تکرار شد. یک هفته یعنی برای فراموش کردن علی و پایبند شدن به زندگیش کافی بود؟
از اتفاقی که میخواست بیفته لرزی در درونش افتاد. با خودش گفت این بار رو قسر در رفتی بقیه روزا رو میخوای چیکار کنی…!
***
در این یک هفته بیشتر اوقات روز و شبشون با مهمونی میگذشت. تموم فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده بودن امشب هم قرار بود به خونه عموی حسام برند
…
سه تیکه مجلسیش رو پوشید و شالش رو روی سرش مرتب کرد
آرایش ملایمی روی صورتش بود که از همیشه زیباتر نشونش میداد. حسام توی سالن منتظرش نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد
تا نگاهش بهش افتاد اخمی چهرهاش رو پوشوند. سرش رو پایین انداخت و کنار در ایستاد تا حرف زدنش تموم بشه
_ببین کامران به اصغری زنگ بزن تموم باراشو بفرسته سرجاش، من فردا وقت چک و چونه زدن با اون یاوری سیریش رو ندارم
همونطور که داشت صحبت میکرد از جاش بلند شد و نگاهی به دخترک انداخت
کمی بعد صحبتش تموم شد و تماس رو قطع کرد. ترگل شالش رو، روی سرش مرتب کرد و دست روی دستگیره گذاشت
_بریم دیگه دیر شد
_کجا با این عجله! یه لحظه وایسا
با تعجب سر برگردوند
_چیشده؟
اخمهاش هنوز درهم بود و ترگل هیچ نمیفهمید چه فکری در سر داره
نگاهی از بالا تا پایین بهش انداخت که از شرم سرش رو پایین انداخت. چرا اینطوری خیرهام شده انگار ارث باباشو خوردم!
_تو که نمیخوای با این سر و وضع بیای خونه عموم؟ زود باش لباساتو عوض کن
وارفت. مات نگاهش رو بالا آورد سر و وضعش مگه چطور بود؟
فکر کند ذهنش رو خوند. با لحن جدی و پرتحکم همیشگیش جوابش رو داد
_نمیخوام بگن شوهرش بی غیرته…
اینجور چیزا رو هم من باید یادت بدم!
با حرفش بغض بر گلوش نشست. ترگل احمق مگه نمیشناختیش؟
یک امروز رو تصمیم گرفته بود برخلاف گذشته به خودش برسه، کارش گناه بود؟
حسام از این سکوتش حرصش میگرفت یک قدم به سمتش برداشت و دستش رو به سمت صورتش دراز کرد که دخترک عقب کشید
شاکی نگاهش کرد
_این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم میریم عروسی که اینجوری به خودت مالیدی..!!
به دنبال حرفش با انگشت شصت محکم روی لبش کشید
این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. چرا هیچ چیزش شبیه تازه عروسها نبود؟ بعد مدتها دلش کمی شادی میخواست با همینها خوش بود دیگه
اشکهاش مثل باران صورتش رو خیس میکردن،
عصبی شونههاش رو گرفت
_چته؟ گریت واسه چیه..!! فکر کردی خونه باباته اینجوری واسه من موهاتو بیرون ریختی؟
من زن آوردم خونه نه دختر چهارده سالهِ زرزو، فقط بلدی اعصابمو خورد کنی
چشمه اشکش جوشید. گریههاش با این حرفهای زهردارش شدت گرفت
خونه پدرش کی تا حالا از اینکارا کرده بود؟ در دل گفت از چاله اومدی تو چاه ترگل خانم
نگاهش رو از مرد روبروش گرفت و با بغض گفت
_بایدم شاکی باشی آقا حسام، شما که تقصیری ندارین…
من هیچوقت مثل دخترهای دیگه نوجوونی نکردم تا یه رژ زدم گفتن گناهه، نامحرم میبینه؛ حالا که ازدواج هم کردم شوهرم میگه نزن چون بهم انگ بی غیرتی میزنن…
مکثی کرد و به صورتش که حالا از خشم به سرخی میزد خیره شد
_ما زن ها روح و جسممون برای بقیهست، این وسط هیچ اختیاری از خودمون نداریم…
عصبی دستش رو به معنای سکوت بالا آورد
_بسه، ننه من غریبم بازی در نیار
با لبی لرزون فقط نگاهش کرد.
چنگی به موهاش زد و پشتش رو بهش کرد
_پایین منتظرتم، اینجوری نبینمت
و این یعنی وای به حالت بخوای خلاف حرفم عمل کنی..!! اما ترگل نمیخواست این بار کوتاه بیاد بزار هر چی میخواد بشه، بالاتر از سیاهی که رنگی نبود؛ بود؟
…
رژش رو تجدید کرد و بعد از برداشتن کیفش از خونه بیرون زد. حسام توی ماشین نشسته بود و سرش رو، روی فرمان گذاشته بود
سوار ماشین شد و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه لب زد
_بریم
این مکثش نوید خوبی براش نداشت میدونست الان تو فکرش چی میگذره نمیخواست نگاهش به صورتش بیفته، دروغ بود اگه بگه از این مرد نمیترسه
چرا میترسید، از رفتارهای غیرقابل پیش بینیش واهمه داشت
شالش رو جلوتر کشید و رو ازش گرفت
_با کی داری لج میکنی؟
یکساعت داشتم واست روضه میخوندم..!!
سکوتش اونو کلافه میکرد
_با توام، به من نگاه کن
وای خدا چرا تموم نمیکرد؟ ساعت از هفت گذشته بود و ممکن بود بقیه نگران بشن
آروم به سمتش برگشت و زمزمه کرد
_بسه، چرا اینطوری میکنی آخه؟
نگاهش در صدم ثانیه به خون نشست. از حرفش نه، از دیدن لبهای سرخش
دستش روی پاش مشت شد. این دختر با او سر بازی داشت مگه نه..!!
چونهاش رو میون دستش اسیر کرد و فشرد
دخترک آخی گفت و از درد اشک تو چشماش نشست
_هنوز منو نشناختی دخترجون، زیاد از حد رهات کردم. من اهل ناز کشیدن نیستم؛ دور برندار
به دنبال حرفش خودش رو جلو کشید و چند برگ دستمال کاغذی برداشت
با وحشت به در چسبید
_چی…چیکار میکنی؟
چشمغرهای براش رفت و دستمال رو محکم روی لبش کشید. مگه دست از سرزنش کردنش برمیداشت؟ دائم غر میزد
_عین دخترای نوجوون باید کنترلت کرد، تو روی من وایمیستی؟ به خیالت اینجوری بزرگ میشی آره؟
اشک بود که از چشماش میریخت. کاش میدونست با این تحقیرها بذر کینه تو دخترک ریشه میزد و اونوقت ترگل میشد یه آدم دیگه کسی که برای خودشم غریبه بود
نچ نچ کنان سر تکون داد و فحشی زیرلب داد این مرد با خودشم مشکل داشت
با دیدن اشکهاش رگ کنار گردنش متورم شد. نعره زد.
_عین بچهها واسه من بغض نکن
بدجور سوخت. تنفر و کینهاش سر باز کرد مثل کولیها جیغ زد و مشتی به سینهاش کوبید
_برو عقب دیوونه، به خاطر یه رژ رگ غیرتت گل کرده؟
این حرف براش گرون تموم شد، دستمال رو گوشهای انداخت و با خشونت چونهاش رو چسبید
_سلیطهای، ولی من رامت میکنم
بزاق دهنش رو فرو داد و با ترس به صورتش که نزدیکتر میشد خیره شد
مجال تقلایی نبود، لبش اسیر بوسه وحشیانهاش شد
حس کرد نفس کشیدن یادش رفت. دستهاش به حالت خبردار دو طرف بدنش آویزون مونده بود و قدرت هیچ حرکتی براش نزاشته بود
انگار حسام قصد تموم کردن نداشت. لبهاش رو با ولع میخورد
کم کم از بهت در اومد. راه نفسش بسته شده بود یا اون اینطور حس میکرد؟ این مرد به چه جرعتی داشت اونو میبوسید!
با حالی خراب دست روی سینه ستبرش گذاشت تا عقب بره اما زور او در مقابل این مرد هیچی بود
بغض گلوش رو گرفت در همون حال آخ ریزی از دهنش خارج شد که جریترش کرد
گاز عمیقی از لب زیرینش گرفت و بالاخره عقب کشید
تا ازش جدا شد بغضش ترکید. عصبی و با حرص دستش رو محکم روی لبهاش میکشید و هق میزد
_عوضی…عوضی…چطور تونستی…حق…
نداشتی…
حسام کلافه و عصبی از گریههای دخترک، تشر زد
_بسه دیگه، من شوهرتم باید عادت کنی…
قبلنم اینو بهت گوشزد کرده بودم یادت نیست؟
مگه این دختر آروم میشد؟ روح آسیب دیدهاش هیچ جوره التیام پیدا نمیکرد. این اتفاق خارج از تحملش بود
_ازت بدم میاد…
از تو…از…از این…زورگوییات متنفرم…
با خشم دندان بهم فشرد
_بسه دیگه انقدر رو نِرو من نرو…
صداتو ببر
دست جلوی دهنش گرفت تا صدای گریهاش بلند نشه. این مرد کی بود؟ چی میخواست.. چرا دست از سرش برنمیداشت؟
لبهاش هنوز گز گز میکرد. از توی آینه به خودش نگاه کرد و بغضش بیشتر شد
( :-بد باختی ترگل، بعضی وقتها یک اشتباه جای جبرانی برات نمیزاره… حالا اون درمونده وسط زندگیش مونده بود چیکار کنه!
نه راه پس داشت، و نه راه پیش. باید میسوخت و دم نمیزد
آقا حسن که میشد عموی حسام، کنار همسرش توی ایوون به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده بودن
حتما از دیدنشون حسابی شکه میشدن اما حسام خوب بلد بود نقش بازی کنه
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و سفت به خودش فشار داد
_اونجا که رفتیم از کنار من جم نمیخوری فهمیدی؟
چیزی نگفت و نگاهش رو به مرد نسبتاً مسنی داد که همراه زنی به سمتشون میومد
خسته نباشی.
من قبول دارم ترگل حالش بده
اما خب باید قبول کنه با یکی دیگه ازدواج کرده و متقابلا حسام هم خواسته هایی داره و تا کی باید باهم مثل دشمن برخورد کنند.
البته ناگفته نماند که حسام هم یکم زورگو تشریف داره
ممنون که خوندی😘 پذیرفتنش براش سخته خب مسلما بخوایم خودمونو به جاش قرار بدیم درکش میکنیم به هر حال تفکر ترگل اینه درست یا غلط حسامم واقعا کمی ترسناکه قبول داری؟
یک یکدنگی خاصی تو اخلاقش داره.
و البته امیدوارم این ترسناکی که میگی منجر به داشتن رفتار های غیر عادی و یم اختلال شخصیت نشه
کی ترگل؟ آره فضای بسته خونوادگیش و حالا حسام باعث عقده های زیادی تو زندگیش شده که از یه جایی به بعد باز میشه و مثل طوفان همه چیو بهم میریزه، در مورد حسامم کم کم متوجه میشید اما خب شخصیت تعصبیش انکارناپذیره
خسته نباشی لیلا جان 😘
حسام رفتار و برخورد درست با زنش رو بلد نیست ترگل هم با دوری ازش و لجبازی داره کارا رو خرابتر میکنه کاش ترگل از دوستی مشاوری کسی کمک میگرفت نه اینکه اوضاع رو خرابتر کنه
مرسی عزیزم شاید راه درست اینی که تو میگی باشه اما خب شخصیتهای این رمان مثل همه ماها پر از خطا و نقاط منفی هستند باید ببینیم تو شرایط مختلف چه حربهای به کار میبرند
هر کاری میکنن فقط حسام از ترگل جدا نشه لطفا😂
😂🤦♀️
حسام یکم زیادی گیر میده ولی پسر خوبیه🤣
خسته نباشی لیلا جانم😊🥰
یکم🤔🧐 مرده شور ببرتش
عه
نگو لیلا😍
عجباااا
فردا نوشدارو قسمت آخرشه خوشحال میشم بخونیدش❤
امیدوارم حال نازیم زود خوب شه و دوباره بیاد سایت
ایشالله🥺🫂
دلم واقعا تنگ میشه برای شخصیتای رمان بخصوص نازنین لیلا جان حتما فصل دومش رو بنویس انشالله سلامتی نازنین و بچه دار شدنشونو از طریق همین میتونیم از سلامتی نازی باخبر شیم و خیالمون راحت شه
آره همیشه بعد اتمام هر رمانی دل خودمم برای شخصیتهای داستانم تنگ میشه گاهی میرم میخونم دوباره و تجدید خاطره میکنم اما در مورد نوشدارو فصل دومی نداره همینم زیادی طولانی بود و توی فایل بالای هزار صفحهست یا حتی بیشتر اما تو پارت آخر قراره نینی داشته باشیم اونم دو تا نیوش قسمت آخر رو از دست نده😂
سلام از یه اکانت جدید🥺💔
سلام بازم به معرفت تو بقیه که همش سر پارتگذاری رمان خودشون پیداشون میشه🙄
😌😌😌😌ما اینیم دیگه…
من اومدم با اکانت سابق😁
خسته نباشی 🌹 حسام اخلاقش تند هست ولی ترگل کلا دلش جای دیگه گیره البته همین علی هم تو خواستنش کم دست دست نکرد خلاصه ترگل انتخاب کرد و حالا پشیمان پس حسام هم بلد هست لبخند بزنه البته تا ترگل با خودش کنار بیاد فکر کنم طول بکشه….
مرسی عزیزم🧡 آره خب شخصیت حسام مثل دیو یا فرشته نیست بلده لبخند بزنه🤣 ترگلم باید ببینیم سرنوشت چه خوابهای براش دیده
از این کار حسام به شدتتتت بدم اومد😑
خیلی خوب گفته بودی واقعا با این مدل رفتار انگار زن ها روح و جسمشون برای خودشون نیست…آخه این چه برخورد سطحی و بی لولی بود؟آرایش گیر دادن داره آخه؟اگه مردی تو باید کاری کنی که تا وقتی کنارش هستی کسی جرات نداشته باشه چپ نگاهش کنه نه تعصبات احمقانه.کاملا مفهمو غیرت واقعی با این ها فرق داره اوکیه دخترها هم سر یه چیزایی غیرتی میشن حسادت از روی عشقه ولی واقعا این گیر دادن به آرایش اصلا توی کت من یکی نمیره🤦🏻♀️
دقیقا و این تعصبات بیجا باید از ریشه کنده شه اما خب متاسفانه همچین آدمایی زیادن غیرت یعنی حمایت و امنیت نه اینکه فضا رو برای طرف ناامن و متشنج کنی
انقدر مخم پوکید یادم رفت😂😂😂
عالیی بود عزیزم بی صبرانه منتظرم ببینم در ادامه چی پیش میاد دستت طلا❤😊
ممنون عزیزم😍
نمیشه هرروز پارت بزاری؟
مرسی از همراهیت گلم اگه شرایطش بود چرا ولی فعلا دارم روی تایپش کار میکنم
من حسام رو بیشتر از اون علیِ نچسب دوست دارم,طاقچه بالا گذاشته “من کارم رو نمی تونم ول کنم”😏حالا که کار از کار گذشته,تشریف رو آورده,میخوام صد سال سیاه نیای😡این ترگل هم یه ذره عقل تو کله اش اگه باشه,میفهمه اون کارش رو بهش ترجیح داده,در واقع عاشق کارشه,نه عاشق ترگل 😏نمی خواد بفهمه😐😒
مرسی کاملیای مهربون از نظر ارزشمندت، حالا ببینیم تو آینده چی پیش میاد
به نظرم جفتشون رفتارشون اشتباهه
حسام باید رفتار درست با دختری مثل ترگل رو یاد بگیره و ترگل هم باید قبول کنه که وارد یه زندگی جدید شده
مرسی عزیزم از اینکه خوندی و نظرتو دریغ نکردی💚
واقعا از تو چاله افتاد تو چاه
خیلی موقعیت سختیه واقعا حسامم هی بدترش میکنه
تنکس لیلا جون خیلی قشنگ بود❤
هعی چی بگم😔 مرسی که خوندی حتما تا شب رمانتو میخونم الان نمیتونم
🥲
بوس❤
خیلی عالی بود عشقم فقط یه تراژدی غم انگیز حالا اینکه و رمان و با پرواز در آوردن ذهن شکل میگیره اما چه خوب انسان در زندگی واقعی به درجه ای از اعتدال برسه که خودش راه درست رو انتخاب کنه نه کسی براش انتخاب کنه الان در تنگنا قرار دادن به نظر من بسیار کار بدی از اون طرف آزادی باز بدتر اینکه وقتی عقل رسیده میشه به درجه کمال میرسی امیدوارم بهترینها برات لیلی جون ممنونم ایشالله همه عاقبت بخیر شیم الهی آمین
دقیقاً عزیزم با تموم حرفات موافقم ایشاالله🙏🏻
لیلا بگو این مدت من نبودم چیکارا کردید
ستی کجاس نمیبینمش👈🏻👉🏻
راستی نازنین خانوم منو یادته؟ 🥹👈🏻👉🏻
شما اول بگو کجا بودی ورپریده؟ هعی خواهر سایت دیگه مثل گذشتهها نیست نازنین برای عمل و درمانش رفته خارج از کشور یه یکماهی طول میکشه ستیام چند روز پیش بهش پیام دادم یه مشکلی ولسش پیش اونده نمیاد سایت رمان خودشم نمیزاره ضحام که کلا دیر به دیر میاد بقیه ولی هستن خودمم که درگیر زندگی از اونطرفم رمان نوشدارو تو رماندونی امروز قسمت آخرشه
لیلا بیا جوابمو میشه بدی؟ تو رمان مائده
ببخشید قربونت برم ک نیومدم
نمیشد وگرنه میومدم دلم خیلییییی براتون تنگ شدع بود
چرا مگه چیشده🙂
عععع انقد دلم واسش تنگ شده
واسه کراش زدناش منحرف بازیاش اذیت کردناش👈🏻👉🏻
ضحا چرا دیر میاد دلم برا اونم تنگ شده
الان فقط از بچه هایی ک من میشناختم و بودن فقط تو موندی؟ 👈🏻👉🏻
ع میرم میخونمش پس
تو رمان دونی چن تا رمان میخوندم حضله ندارم برم پیگیرشون شم ولی رمان تورو میرم میخونم
ستی کی برمیگرده:)؟
هر جور راحتی عزیزم دوست داشتی بخون ولی بهت تضمیم میکنم قشنگتر از بوی گندمه قلمم بهتر کردم
دخترا نازنین کجاس 👈🏻 👉🏻
لیلا
نیومده قراره حسامو بفرسم جهنم
چشماشو در بیارم قورت بدم🥹🥹🥹🥹
کار خوبی میکنی😉😂
لیلا کلیه هاشو میدم دستیارام بخورنننن🥹🥹🥹🥹🥹🥹
نه حیفه بنداز جلوی گربهها
بزار حداقل معده شو میدم گربه ها کم نمیاد نگران نباش🥹🥹🥹🥹🥹
چه خشننن😂😂
لیلا کیارو باید بفرسم جهنم
بعد اینکه بوی گندمو الان میرم میخونم فقط اخرش امیر ارسلان جهنم لازم میشه یا نه؟ 🥹🥹🥹🥹
بعد اینکه من نبودم چ رمانایی تموم شدن چیا نوشتید جدید؟ 👈🏻👉🏻
بوی گندم پیدیافش اومده جلد دو راحت برو تو رماندونی بخون
دیگه نمیتونم همه رو بگم😂 باید میبودی دل ما هم برات تنگ شده بود احوالتو میگرفتم من که بوی گندم و نوشدارو رو نوشتم فعلا هم سقوط
به به
این مدت من نبودم کی ازدواج کرد کی نکرد کی رف کی اومد تعریف کن خاهرم خبر ندارم از هیچی🥲😂
😂😂 سحر فعلا نامزد کرده دیگه نازیام حاملهست دعا کن هم خودش حالش خوب شه هم بچش سالم بمونه
دیگه همین
عیجانم به پای هم فسیل شن
عیجان چ سرعت عملی🥹🥹
ایشالا که هر دو سالم باشن
دخترای گلی ک منو میشناسید و هستید بیایید ببینم دلم براتون تنگ شده ک👈🏻👉🏻
البته فک نمیکنم کسی مونده باشه ک منو بشناسه🙂
من تقریبا میشناسم
اون موقع که رمانم رو میزاشتم شما بودی
عیجانم🥹
کدوم رمانو میزاشتی؟ 👈🏻👉🏻
بخاطر تو بود اسمش
البته هنوز تموم نشده😂
عاها عاها👈🏻👉🏻
عه سلااام سفیر امور خارجه ی عزیز😂😂
من شما رو یادمه یه مدت میخوندی رمانم رو😁
سلامممممممم حال شما
عیجانم 🥹🥹🥹
لیلا غزاله هستش؟؟
آره همه هستن بابا فقط دیر به دیر میان
دلم براشون تنگ شده 🥲🥲🥲🥲🥲
نری چند ماه دیگه بیایااا
چشم🥲😂
لیلا یادته یه دور اومدم اعلام حضور کردم زود رفتم؟
اون موقع کجا اعلام حضور کردم یادته؟ 👈🏻👉🏻🥲
عالی بود.پارت آخر نوش دارو،این رمان رو معرفی کردی،اومدم و خوندم .واقعا قلمت عالی هست.منتظر ادامه رمانم.
ممنون مریم جان که اینجا هم منو همراهی میکنی خوشحالم که خوشت اومده، امروز یه پارت از سقوط میذارم
بی صبرانه منتظرم.آفرین به تو بانوی هنرمند