رمان شوکا

رمان شوکا پارت 29👰🏻‍♀️

4.9
(7)

رمان شوکا پارت²⁹🛍👰🏻‍♀️🩺

کمی پلکام رو باز کردم اما باز از خستگی روی هم افتاد

صدای خاله شبنم اومد که بالا سرم ذکر و صلوات میخوند و میگفت

_الهی خدا بگم چیکارت نکنه

آخه نباید این ماشین رو قبل سفر یه سر میبردی تعمیرگاه

_آخه مادر من چه میدونستم فیلتر هوا مشکل داره

خصوصا تو اون شرایط شوکا بعدشم…

دیگه نشنیدم و خواب منو دوباره به آغوشش سپرد

*******

#نیما

_باور میکنی من که مادرتم حتی یه وقتایی از دستت انقدر شاکی میشم که میخوام سر به تنت نباشه…حالا اگه شوکا عروسی رو بهم بزنه برای من تعجب نداره

_مامانننننن

عصبی کوسن مبل رو پرت کرد سمتم ‌و همزمان گفت

_یامان

کوسن رو روی هوا گرفتم و نگاهی به جسم خسته و بی جون شوکا انداختم

هر چقدر هم که عصبی و پرخاشگری کنه بازم همون دختر بچه معصومه

یادمه صبح بعد رعد و برق وحشتناک توی جاده ی بابل پیدامون کردن

البته وضعیت شوکا و نگم تمام شلوارش خونی بود و لیلی و مامان هی میزدن توی سرشون که چرا تنهامون گذاشتن

البته وقتی ماجرا رو توضیح دادم کمی ساکت شدن

مامان از اتاق خارج شد و همزمان گفت

_بیاین پایین میرزا قاسمی درست کردم

سری تکون دادم و رفتم سمت تخت شوکا

نشستم روی تخت و به صورت معصومش خیره شدم

دستم رو بردم بالا و مشغول نوازش موهاش شدم

با دیدن انگشتش که تکون می‌خورد سریع دستم رو بردم پایین

چشماش که نور بهشون تابیده بود مثل خورشید نورانی شده بود رو کمی باز کرد و بعد که انگار از یکهو تابیدن خورشید به صورتش اذیت

شده بود کمی پلک زد و گفت

_ما کجاییم؟؟؟

با خنده گفتم

_توی ویلا…دیشب توی ماشین بودیم…رعد و برق….

با چشمای گرد گفت

_چی شد؟؟

با خنده گفتم

_هیچی…لیلی و مامان اومدن دنبالمون…البته نگم که چقدر فوشم دادن

اخماش رفت تو هم وگفت

_چرا تو؟؟

_اولا فیلتر هوای ماشین کهنه شده بود دوما تمام لباسات خونی بود

ناخوآگاه چشماش گرد شد ‌و با لبای سرخ سرش رو پایین گرفت

با خنده گفتم

_بیا پایین مامان میرزا قاسمی درست کرده

سری تکون داد و گفت

_الان میام

از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم

……..

#شوکا

_یعنی خاک عالم تو سرت شوکا نمیدونستی تاریخ ماهیانه ات امروزه بعد رفتی تو بغل پسره

والا بدبخت خاله شبنم معلومه تا مرز سکته رفته

پوفی کشیدم مثل همیشه زنگ زده بودم به نهال تا برگشتم یه قرار بزاریم با ریحانه کافه ی فرزاد

تا ماجرا رو بهش گفتم شروع کرد گارد گرفتن

_باشه حالا گفتم فردا با ریحانه یه قرار بزاریم کافه فرزاد

_ریحانه بدبخت از وقتی خانم جواب خواستگارش رو داده اصلا اونو آدم حساب نمیکنی

_حالا ترو خدا ول کن نهال بعدا کافه فرزاد با هم حرف می‌زنیم من امشب احتمالا بر میگردم

_پوف باشه خداحافظ

_خداحافظ

گوشی رو قطع کردم و گذاشتم رو عسلی کنار تخت

رفتم از اتاق بیرون و از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه بزرگ شدم

همه دور میز نشسته بودن آروم گفتم

_ظهر بخیر

لیلی_ظهر بخیر

خاله با شادی ازم استقبال کرد و گفت

_ ظهر بخیر بیا بشین گلم

و بعد به صندلی کنار خودش یعنی دقیقا رو به نیما اشاره کرد

کنار خاله نشستم که خودش برام مرغ گذاشت که گفتم

_خاله بسه زیاده

سری به نشون نه تکون داد و کمی دوغ هم برام توی لیوان ریخت

_بخور خاله جان قوت بگیری

خاله رو می‌شناختم میدونست من عاشق دوغ محلی ترشم و همیشه هم برام میزاشت

_مرسی خاله جان

لیلی شنگول گفت

_آنقدر دیر کردید فکر کردیم…

خاله عصبی گفت

_تروخدا دیگه نگو لیلی همینا رو میگی من بدبخت فکر میکنم یه چیزی شده

چند دقیقه با حرف خاله سکوت ایجاد شاد اما من همونجور که با غذام بازی می‌کردم برای عوض کردن جو گفتم

_حالا شب میریم

خاله سری تکون داد انگار با نیما مسابقه گذاشته بود که هر کی زودتر بگه برندس چون دهن نیما باز شد ولی اون گفت

_نه بعد ناهار میریم خاله جان…چمدونتم خودم جمع کردم

به گفتن یه مرسی اکتفا کردم که خاله ادامه داد

_خوشت نیومد عزیزم

و بعد به غذای دست نخورده و دوغم اشاره کرد که گفتم

_نه دارم میخورم

و همزمان یه قاشق از میرزا قاسمی و کمی دوغ خوردم

البته همه با غذا بازی می‌کردن و من برای اینکه خاله ناراحت نشه چند تا قاشق خوردم و دوغم هم در حد چند قلپ دوغ خوردم و با گفتن مرسی

از سر میز بلند شدم

_خواهش میکنم

از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم

انگار نیما هم از سر میز بلند شد چون صدای پاهاش اومد

رفتم سمت چمدونم و مانتوی طوسی با شلوار جین مشکی و شال سفید برداشتم و پوشیدم

تقه ای به در خورد که من با گفتن بفرمایید اجازه ورود دادم و چهره لیلی توی چهارچوب در هویدا شد

_بله؟؟

کمی من من کرد و گفت

_شوکا میشه با نیما صحبت کنی که با آرمین…

سری تکون دادم و همونجور که کیفم رو میذاشتم رو شونم گفتم

_باشه باهاش حرف میزنم

بدو بغلم کرد و گفت

_بهترین آجی دنیا

از لفظ بهترین آجی دنیا خیلی خوشم اومد و گفتم

_لباست رو عوض کن تا من برم ببینم میشه قانعش کرد یا نه

لیلی دستی زد و از بغلم جدا شد و سمت چمدونش رفت

منم رفتم سمت در و بعد اینکه در رو بستم رفتم سمت اتاق نیما

خواستم در بزنم که انگار با کسی حرف میزد گفت

_چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟

گوشم رو چسبوندم به در برای اینکه صدای اون طرف رو واضح تر بشنوم

اما انگار با تلفن حرف میزد چون بعد مکثی گفت

_تروخدا تا بعد طلاق با من حرف نزدن

انگار به تیارا زنگ زده بود

نمیدونم چی بهش گفت که اونم گفت

_آره…آره…من نمیخوام طلاقش بدم اصلا به تو چه…شاید خواستم بهش بگم

نمیدونستم از کلمه طلاقش نمیدم تعجب کنم یا از کلمه چی رو میخواد بهم بگه

اوفف شاید اصلا طرف تیارا نباشه

اما با داد نیما عکس حرفم از آب در اومد

_بس کن تیارا

بعد فکنم قطع کرد آخه صدای نامفهومی از دوشک اومد و این نشونه عصبی بودنش بود

نمیخواستم سر مسئله لیلی و آرمین دعوا کنیم برای همین برگشتم اتاق که لیلی رو حاضر و آماده با مانتو شال صورتی دیدم

_چی شد؟؟؟

سری تکون دادم

_کمی عصبیه بهتره الان باهاش حرف نزنیم

باشه ای گفت و جلوی آینه یه رژ کمرنگ به لبش زد و به سمتم دراز کرد

رژ رو از دستش گرفتم و از توی آینه رژ رو به لبم زدم و دادم دستش

اون روز با خستگی حدودای 17 رسیدیم

اون روز کلا نیما خسته بود و خستگی راه رو بهونه اورد و رفت تو اتاقش

از وقتی رسیدم مامان دوتا کتاب آشپزی بهم داده که تا پس فردا باید تموم بشن

خلاصه هیچکس هم حوصله ی شام نداشت و همه داشتن به یه چیزی فکر میکردن

جز مامان و عمو حسین و ساحل و مامان طوبی که از وقتی ساحل اومده بود ایران نشسته بود ور دلش که حق نداری دوباره بری آلمان

مشغول خوندن کتاب آشپزی مامان بودم

نصفش رو خونده بودم و اگه تا صبح بیدار میموندم شایدم تا نصف دومی هم میتونستم بخونم

اما مشکل اینجا بود مثل بقیه نمیتونستم با شکم گرسنه سر کنم

بخاطر همین کتاب رو گذاشتم رو تخت و پاورچین پاورچین به سمت طبقه پایین رفتم

از پله ها آروم پایین رفتم اما با دیدن سایه کسی هین بلندی کشیدم

نکنه دزد اومده

چراغ آشپزخونه رو روشن کردم اما با دیدن لیلی بدبخت که مشغول خوردن ماکارونی بود نزدیک بود قهقهه ام به هوا بره

اما بدجوری جلوی خودم رو گرفتم که از اون قیافه متعجبش خندم نگیره

هر چند میدونم نیمچه لبخندی روی صورتم هست ولی بازم یه چنگال برداشتم و همزمان گفتم

_خیلی بیشعوری لیلی تنها داری میخوری

بدبخت که انگار خیلی زد حال خورده بود گفت

_چرا نگفتی میاری

_چون چه چسبیده به را…نکنه میخواستی با پیک برات نامه برسونم

بعد با خنده ادامه دادم

_شانس آوردی خاله نبود من که فکر کردم دزد گرفتم

هر چند قیافه تو هم فرقی با دزدا نداشت

چنگالم رو کردم تو قابلمه ماکارونی و گفتم

_من با این همه اهالی این خونه رو سیر میکنم…بعد تو میخوای با این شکم نداشتتو سیر کنی؟

قیافه لیلی رنگ غم گرفت و گفت

_آجی جون من یه قول میدی

همونجور که در حال حمله به ماکارونی بودم با دهن پر گفتم

_تو جون بخواه

_ میشه بعد ازدواجت ما رو فراموش نکنی

لقمم رو قورت دادم و گفتم

_چرا این فکر انقدر یهویی به این کله پوکت رسید

و بعد چند ضربه به سرش زدم که گفت

_آخه همچیز خیلی سریع پیش میره حتی ممکنه که تو بری با نیما خارج و هیچوقت بر نگردی

با اخم گفتم

_نیما حتی التماسمم کنه باهاش برم خارج نمیرم…ماشاالله چه فکر زیبایی داری…با این خلاقیت حتما باید کارگردان بشی

غذاتو بخور از این فکرا نکن

اما توی ذهنم گفتم

“خواهر خوش خیال من نمیدونه که این ازدواج 1 ماه فقط موندگاره…نمیدونه قراره تو شناسنامه خواهرش مهر طلاق بخوره”

خلاصه هر جور بود نشستیم و همونجور که اشتهامون هم کور شده بود کمی ماکارونی خوردیم تا ضعف نکنیم

لیلی هم با گفتن شب بخیری رفت بالا و منم قابلمه رو گذاشتم تو یخچال و چنگال ها رو یه آب زدم و گذاشتم سر جاش

چون دیشب تا ظهر خوابیده بودم دیگه خوابم نمی‌برد برای همین رفتم بالا تا فردا کتاب ها تموم شده باشن

همونجور که مشغول خوندن کتابم بودم با صدای آلارم گوشیم نگاهی بهش انداختم که نهال نوشته بود

“نزدیک بود بال در بیاره گفت هر وقت دوست داشتید بیاید اگه شما فردا خرید دارید قرار بزاریم برای ظهر”

کمی فکر کردم و براش نوشتم

“14 اوکیم”

و موبایلم رو خاموش کردم و گذاشتم کنار

اصلا معلوم نیست این بچه ساعت 2 نصفه شب چرا آنلاینه

خداروشکر تونستم دوتا کتابم رو تا صبح تموم کنم و سرحال و قبراق یه کت زیتونی و شلوار

با شال مشکی و کفش پاشنه بلند مشکی پوشیدم و با کیف مشکی شاینم ستش کردم

به یک رژ لب قرمز تیره اکتفا کردم و

با برداشتن گوشیم از اتاق زدم بیرون رو رفتم توی سالن

فکنم من اولین نفر بودم چون همه تقریبا حدودای 7 بیدار میشدن

و الان ساعت 6:30 بود

بر خلاف انتظارم خاله سر میز صبحانه نشسته بود و روشنک که مشغول گذاشتن صبحانه روی میز بود

خاله حاضر و آماده برای خرید با دیدن من با خنده گفت

_به این میگن زن به قول قدیمیا سحرخیز باش تا کامروا باشی

با خنده نشستم کنارش که یه یه لقمه نون پنیر دستم داد و گفت

_بخور خالهِ جون بگیری

_مرسی..آم با کی میریم خرید؟

همونجور که مشغول جویدن لقمش بود گفت

_با لیلی و نیما

سری تکون دادم و همونجور که لقمم رو میجویدم آب پرتقال رو هم سر کشیدم

این نیومدنای مامان بدجوری مشکوک بود

_ولی خاله جان بالاخره مامان اصلا نیومده با ما جایی… یه سر بیاد بیرون بادی هم به کلش بخوره

خاله سری تکون داد و مشغول خوردن صبحونه شد

…..

با کلی زور مامان رو قانع کردم که باهامون بیاد

ولی شرط گذاشتن که نباید نیما لباس عروس رو ببینه

یه دور با لباس مروارید کار شدم چرخیدم

خیلی خوشگل بود

کاملا هم اندازم بود

خاله کِل کشید و بغلم کرد

_قربونت برم خوشگلم چشم حسود دور باشه ازت…

_ممنون خاله جان

وقتی از خاله جدا شدم به مامان نگاه کردم که با چشمای گریون به من نگاه می‌کرد

سفت بغلم کرد و گفت

_وای کاش محمود هم اینجا بود تا شوکاش رو توی لباس عر‌وس ببینه

فروشنده که دوست خانوادگی خاله اینا بود سمتمون اومد و من و مامان جدا شدیم

_خانم توسلی برای سلیقتون بهتون تبریک میگم…ماشاالله عروس خانمتون رو هر جنسی دست میزارن خارجی و برنده

این یکی هم پارچش از فرانسست ظریف و از جنس ابریشم و پنبه ست که از بهترین اجناسمونه

خاله شبنم نگاه تحسین بر انگیزی به لباس کرد و گفت

_نظر تو چیه شوکا جان؟

نگاهی به لباسم کردم…واقعا زیبا و جذاب بود

_همینو میخریم

این رو گفتم و خاله و دوست خانوادگیشون رفتن برای خرید

توی همین حال لیلی رو پیدا کردم و شیطون گفتم

_از آرمین خان چه خبر؟؟؟؟

سرشو از موبایلش بیرون کرد و نگاهی به دامن لباس ابریشمی و مرواریدی لباسم کرد

_خبرا که ماشالله پیش شماست…ما هم هی…میگذره

زبونی براش در اوردم که خاله رو در حالی که در حال گذاشتن کارتش تو کیفش بود دیدم

رفتم سمتش که گفت

_شوکا جان برو لباسات رو عوض کن یه سر بریم پیش شاگرد آقا حسن برای لباس نیما

باشه ای گفتم و رفتم داخل پرو و مشغول تعویض لباسام شدم

قرار شد چند روز دیگه عقد و عروسی رو با هم بگیریم

درسته تالار و همچیز آماده بود ولی من بازم استرس داشتم

ولی خاله و مامان هی اصرار میکردن که زودتر عروسی رو بگیریم

_تموم شد؟

نگاهی به نیما انداختم

مگه قرار نبود این توی ماشین منتظر بمونه!!!!!

_ماشاالله آماده بودی خاله جان بیای داخل هان

مامان اینو گفت ولی من لباس رو دادم به خانمی که مسئول خرید و فروش بود و خودم سمت خاله رفتم

_کی میارنش؟؟؟

خاله با لبخند نگاهی به در که مامان و لیلی رفته بودن تو ماشین و نیما منتظر ایستاده بود کرد و با هم همقدم شدیم و همزمان گفت

_اسم آرایشگاه رو براش میفرستم خودش میاره

با نیما سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم

و من نشستم جلو و خاله کنار مامان و لیلی عقب نشستن

از اونجا رفتیم پیش شاگرد آقا حسن برادر عمو حسین که حسابی سفارشمون رو کرده بود البته اینو از خاله شنیدم

چون خودم ممنوع الورود بودم

آخه نیما دلش نمی‌خواست چون اون لباس منو ندیده من لباس اونو ببینم

بخاطر همین نشسته بودم پای موبایل

نیم ساعت پای موبایل بودم که از ضعف دلم به هم پیچید

فکر نکنید چقدر چاقم چون از شمال که هیچی نخورده بودم تا الان 10 کیلو کم کرده بودم

و اصلا هم صبحانه زیاد نخوردم چون همش با عجله بود که خاله هی میگفت بریم بریم

نگاهی به سوپر مارکت کناری کردم و از گشنگی ریموت ماشین رو برداشتم

و کارت رو هم گذاشتم توی دستم

پیاده شدم و ریموت ماشین رو زدم

رفتم داخل سوپر مارکت و یه ویفر شکلاتی برداشتم و

گذاشتم جلوی فروشنده و کارتم رو دادم بهش

_رمزتون

_3827…آم ببخشید چقدر میشه؟

_300,000 تومن

لبخند شیطانی زدم😈

فقط کافیه پیامک انتقال وجه برای جناب توسلی بیاد

اونم اینجا که گرون ترین مکان تهرانه

_بفرمایید

کارت رو گرفتم و با گفتن ممنونی ویفرم رو برداشتم و رفتم بیرون مغازه

شنگول رفتم سمت ماشین که نیما و پشت سرش خاله و مامان و لیلی بدو سمتم اومدن

نیما مدام اسمم رو داد میزد و من از ته دل میخندیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x