رمان شوکا

رمان شوکا پارت 31

4
(2)

رمان شوکا پارت³¹💐🍳🚪

کمی رقصیدیم که با دیدن اشکان زیادی گذشت.

رفتیم سمت جایگاهمون و نشستیم.

آروم دم گوش نیما گفتم

_اشکان رو دیدی لای جمعیت.

با تعجب به من چشم دوخت.

_نه…ولی من فکر کردم تو تیارا رو دعوت کردی.

_من؟

_اوهوم…موقع رقص دیدمش.

_اشتباه متوجه شدی…وگرنه افرادی که دعوتنامه نداشته باشن حق ورود ندارن.

شونه ای بالا انداخت که برگشتم سمت جمعیت.

بعد از شام نوبت رقص چاقو رسید.

البته اگه این خواهر ما ول کن چاقو بود.

آخر میخواستم داد بزنم “بده تا فرار نکردم.” اما چشم غره مامان نجاتم داد.

من و نیما با هم کیک رو بریدیم و همه با جیغ و دست و سوت ما رو تشویق میکردن.

بالاخره وقت رفتن رسید و پرتاب گل

پشتم رو کردم به همه که نیما کنار گوشم زمزمه کرد.

_سر نهال باهات شرط میبندم.

نچی کردم.

_لیلی و ساحل خوش شانس ترن.

دسته گلو پرتاب کردم.

برگشتم که با نهایت تعجب دسته گل رو نهال گرفته بود.

_چــــــــــــــــــــــــــــی…دختر تو که شانس خر شرک هم نداشتی.

نهال جیغی زد که به قیافه برنده نیما نگاه کردم.

_خوبه حالا یه بار بردی.

خندید

بالاخره مراسم تموم شد و سوار ماشین شدیم‌.

مثل همیشه دخترا با جیغ و لگد فرزاد رو مجبور کردم با نهایت سرعت برونه که به ما برسه.

فرزاد اومد کنار ما.

ساحل و لیلی و نهال از عقب با جیغ و لگد به فرزاد میگفتن تندتر و ریحانه فرزاد رو زیر دستاش له میکرد.
بیچاره فرزاد کر شد.

از اون طرف هی نیما داد میزد برو و هی دخترا جیغ می‌کشیدن که نیما نگه داره.

منم هی میخندیدم.

بالاخره رسیدیم خونه و دخترا با جیغ دویدن سمت ماشین… که مگه نمیگیم وایسا الاغ

بالاخره عمو حسین و خاله و مامان سه نفری نجاتمون دادن.

با گریه مامان و لیلی رو بغل کردم.

لیلی_ دلم برات تنگ میشه گوره خر

_منم همینطور میمون

یکدفعه داد زد:

_میمون خودتی و هفت جد و آبادت

_به هفت جد و آباد گران قدرمون میگم.

گلچهره_ بسه بسه میمون عنتر انگار نه انگار خواهرش داره میره خونه بخت.

خندیدم که لیلی داد زد

_مـــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــانــــــــــــــــــــــــــــ

_یامان

_من اصلا قهرم.

بغلش کردم و با صدای لوس گفتم.

_آجی قهر نکن.

بالاخره هر دو یه دل سیر گریه کردیم و ما بعد از روبوسی با لیلی و مامان و دایی و زن دایی الهام و ساحل و خاله و حاج حسین و نهال و ریحانه و فرزاد راهی خونه شدیم.

بالاخره با حرص کفشام رو در اوردم.

_آیـــــــــــــــــــــی…پام ورم کرده.

_به درک.

کفشم رو در اوردم و اوردم بالا که با خنده فرار کرد.

حداقل تم خونه کمی به شیوه خودم بود.

طرح چوب با رنگ کرم و قهوه ای روشن.

فرار کرد داخل اتاق مهمان

منم سریع پریدم اتاق مثلا مشترکمون و در رو قفل کردم.

که دادی زد و لگدی به در زد.

_شوکا قرار بود من تو این اتاق بخوابم.

_فرقی نداره.

_خیلی بدی شوکا

_اگه خوب بودم که تو منو نمیگرفتی.

عصبی لگدی به در زد و من از صدای قدم هاش فهمیدم رفته.

خوشبختانه اتاق ها مستر بود و میتونستم راحت لباسام رو عوض کنم.

حدودای 3 و نیم خونه بودیم و من بعد از عوض کردن لباسام و باز کردن موهام و مسواک و حمام ساعت 5 خوابیدم و ساعتم رو برای 10 تنظیم کردم.

یکم خوابیدم که صدای آیفون اومد.

عصبی نگاهی به پنجره کردم.

روشنی اتاق خبر از صبح میداد.

نگاهی به ساعتم کردم.

7ونیم بود. آلارمم رو خاموش کردم.

که صدای قفل در خونه و بعد چند دقیقه کسی در اتاق رو زد.

اول فکر کردم نیماست که با صدای ساحل فیوزم پرید.

_نیما…شوکا.

با صدایی که سعی کردم خواب توش موج بزنه داد زدم.

_کیه؟

شبنم_ شوکا خاله منم با ساحل اومدم.

یکدفعه عین فشنگ پریدم از رو تخت و موهامو که دنبه اسبی بودن باز کردم و پخش و پلا کردم.

رفتم سمت در اتاق و در رو باز کردم.

چشمام رو سعی کردم حالت خمار نشون بدم.

به ساحل و خاله نگاه کردم.

خاله داخل سرکی کشید و گفت

_خاله نیما کو؟!

یهو انگار یه آب یخ ریختن روم.

“نگران رفتن پیش تیارا نباش…من دوست ندارم چیزی که مال من نیست رو به زور مال خودم کنم.”

لعنت به من خنگ! لعنت!!!

_آممممم…از شرکت مشکلی پیش اومد. دیگه مجبور شد بره.

ساحل_ صبح بعد عروسی.

_خیلی کارش واجب بود.

سری تکون دادن و رفتن.

که گفتم

_خاله جون با اجازتون من یه سر برم سرویس اومدم.

لبخندی زد.

_اجازه ما هم دست توئه عزیزم.

و با ساحل رفتن سمت آشپزخونه.

هر چند هر سه میدونستیم کاسه‌ای زیر نیم کاسس‌.

سری دویدم سمت مستر اتاق خواب و شماره نیما رو گرفتم.

که صدای خواب آلود تیارا توی گوشم پیچید.

_الو

آروم گفتم

_گوشی رو بده نیما.

_شوکا…

با صدای نسبتاً عصبی ولی آروم گفتم

_گوشی رو بده نیما.

چند دقیقه بعد صدای خواب آلود نیما توی گوشم پیچید.

_الو شوکا؟

_الو درد الو مرض الو درد بی درمون.

_به جای فوش دادن بگو چی شده؟

_فکنم قرار کاچی داشتیم شاه داماد.

با بهت گفت.

_ای وای…کی اومد؟

_خاله و ساحل

_چی گفتی؟!

_گفتم از شرکت کار براش پیش اومده مجبور شد بره.

_باشه سرگرم‌شون کن جنگی اومدم.

نیشخندی زدم.

_خوابت نبره شازده.

_شـــــــــــــــــــــوکــــــــــــــا

_زود بیا

و قطع کردم.

نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه.

با ساحل و خاله احوال پرسی کردیم و مشغول خوردن بودیم که زنگ آیفون خورد.

رفتم سمت آیفون که بله.

آقا نیما اومده.

بدون حرفی در رو باز کردم.

و رفتم سمت میز.

نشستم که نیما اومد تو و آروم گفت

_سلام

شبنم_کلید نداری؟!

_ببخشید مامان از شرکت زنگ زدن باز این معاونه خراب کاری کرد یادم رفت کلید با خودم ببرم.

خاله کلافه پوفی کشید.

_خب بشین صبحانه بخور.

و این یعنی حمله نیما به میز و جیغ ساحل.

نیما یه جوری می‌خورد که من حس میکردم الانه منفجر بشه.

_نیما عزیزم یواش.

نیما با دهن پر نگام کرد که زمزمه کردم.

_اول یه لقمه بخور بعد لقمه بعدی رو بخور.

سری تکون داد.

بالاخره با هر دنگ و فنگی بود قضیه رفتن نیما رو ماست مالی کردیم و خاله و ساحل برگشتن عمارت.

چسبیدم به در و نفس عمیقی کشیدم.

نیما اومد سمتم

_خب ناهار چی داریم؟

_کوفت

دستی زد.

_آخ جون من عاشق کوفتم

با نوک انگشت زدم رو بینیش.

_برو هر جایی که بودی نیما من حوصله ندارم به خدا…برو بگو تیارا برات بپزه…من بدبختم کپه مرگمو بزارم.

پشت سرم اومد و گفت.

_من تو اتاق خواب میخوابم.

نچی کردم و عین فشنگ پریدم رو تخت.

_میخوای برو رو کاناپه

و بعد به کاناپه کنار اتاق که ست کرم بود اشاره کردم.

خندید که با شب بخیر من خندشو خورد.

روی تخت دراز کشیدم و بدون فکر به هیچی چشم رو هم گذاشتم.

_حداقل بالشت بده.

_تو کشو هست بردار.

_زرشت

_هسته داره.

خندید و بالشت و پتو رو از کشو برداشت که بدون توجه بهش موبایلم رو روشن کردم.

و برای 10:30 آلارم گذاشتم.

گوشیم رو پرت کردم اونور و به پهلو چرخیدم.

چشمام رو روی هم گذاشتم که دیدم تار شد و خوابم برد.

____________________________________

#نیما

واقعا این دختر بدجوری عجیب بود.

نگاهی به چشمای غرق خوابش کردم و از روی کاناپه بلند شدم.

دری که به حیاط در اصلی و استخر راه داشت رو باز کردم.

و پاکت سیگارم رو باز کردم.

پک عمیقی بهش زدم و دودش رو از دماغم بیرون دادم.

عصبی بودم.

هم بخاطر دیشب هم حرفای تیارا.

اما اعتراف میکنم بودن با این دختر بدجوریایی حالمو جا اورد‌.

انگار مثل تیارا از در رابطه برای خفه کردنم نمی‌خواست وارد بشه.

صدای زنگ موبایلم بلند شد که سریع رفتم سمتش.

تا بیدار نشده صداشو کم کردم و خیره به اسم
معاون پارسی رفتم بیرون و جواب دادم.

_چیشده باز تیارا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

پارت قشنگی بود👌🏻👏🏻

لیکاوا
لیکاوا
10 ماه قبل

معاون پارسی؟ تیارا
لطفاً تند تند پارت بزار

rasta 🤍
10 ماه قبل

دلم میخواست یه سیلی محکم به نیما بزنم…آخه بی‌شعور معاون پارسی🤬🤬دلم برا شبنم و شوکا کبابه🥺ترو خدا پارت بعد رو زودتر بزار😟

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x