رمان غرامت پارت 18
از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم تا به صورتم آب بزنم..
تمام حرکاتم از روی آرامش بود، به خیال خودم انتقام میگرفتم اونم از کی؟
مهران!
مشتم پر از آب کردم با حرص به صورتم زدم دلم میخاست سرم زیر شیر آب کنم!
حرص کل وجودم گرفته بود تو کتم نمیرفت محروم شدنم از خانواده!
مگه عمو مرتضی قول نداده بود پس چیشد؟
فکر ندیدن عمو حسن شدت آب زدن به صورتم بیشتر کرد،
بلاخره با صورت قرمز از آب دل کندم و صورتم با تیشرت مهران خشک کردم
روی زمین کنار چمدون نشستم که غم توی دلم نشست..
عزیز همیشه میگفت یامورم با یک قطار جهاز میفرستم خونه بخت
ولی الان با یک چمدون!
اشکی سمج از گوشه چشمم پایین اومد روی لب خشکم نشست..
این مصیبت جدایی با حرف امروز مهران سخت تر شده بود!
راستش خودمم نمیخوآستم این روزا به خونه عزیز برم شاید روی رفتن و نگاه کردن به چشمهای عمو حسن و نداشتم..
حتی الان از اون عذاب وجدانی که بخاطر من داره تحمل میکنه قلبم اذیت میشه چه برسه موقعی که درد از توی چشماش بخونم..
زیپ و کشیدم وبازش کردم..
همه وسایلام بود حتی گوشی…، هنوز مهران خونه بود پس برای احتیاطم شده فعلا گوشیام و نبینه!
توی جیب کوچکاش جا دادم و لباسام رو زیر رو کردم آخر سارافن مشکیام با زیری سفیدش و ساپورت کلفت مشکی ام برداشتم..
چشم چرخوندم تا روسری مد نظرم پیدا کنم که در محکم باز شد و صدای عصبی مهران به گوش رسید:
مگه من بهت نگفدم بیا پایین..
سعی کردم نگاهم به چمدون باشه و صدام آروم
-داشتم حاضر میشدم
با لگد به چمدون زد و باصدای بدی خورد به دیوار و کمی از لباس ها ریخت روی زمین
-فک میکنی میتونی من و حرص بدی؟الان بدبخت اینارو در عوض محروم کردنت از خانواده ات انجام میدی؟
آب دهنم قورت دادم و سعی کردم هنوزم خونسرد به نظر بیام دیشب روی خوب و خودمونی شو دیدم پس عصبی شدنت به نفعم نیست!
-نه فقط داشتم آماده میشدم یکم..
چونهام محکم توی دستاش گرفت و بالا آورد، اجبارا دوباره چشمام تو چشمای سرد و عصبیاش گره خورد
-موقعی حرف زدن سرت مثل گاو ننداز پایین..
انگار بوی از ادب نبرده بود!
-فقد یکم طول کشیدم..
به ضرب دستاش از چونهان کشید و که سرم تکون کوچیکی خورد و چشمام از هیکلش جاموند
– تا یک مین دیگه نیای پایین، اومدنم بالا زیاد به نفعت نیست..
در و محکم کوبید و رفت، سعی کردم نفس عمیق بکشم تا از حرص چندتا داد بلند نکشیدم..
تنها کسی بود که هرچی دوست داشت میگفت و زبونم افسار کشیده بود
زودتر دست جنباندم و حاضر شدم تا دوباره نکشیدمش بالا..
حاضر و آماده به سمت در رفتم، نفس عمیقی کشیدم و باخودم زمزمه کردم:
دختر آروم باش!
زود وا نده..
از پلهها آروم رفتم پایین که کمکم اواسط راه پله حاضرای توی سالن معلوم شدهاند
که زودتر از همه حلیمه و مریم با زبون نیش دارشون به چشم اومدند..
اول معرکه رو حلیمه به دست گرفت
-خودشون کماند که این تخمترکه فاسد علیم راهی خونمون کردن..
پام موقع فرود روی پلهبعدی خشک شد و صدای شکسته شدن قلبم توی گوشام سوت کشید و راه نفسم با بغض توی گلوم بسته شد..
-اونام خوب بلدن مادرجآن میدونند چی غالب مردم کنند، پدرمفنگی دخترش میخواد چی بشه!
فروریختم…
هرچی ساخته بودم
مفنگی!
توی گوشام برای هزار بار تکرار شد، بغضم شکست و اشکام تِلک تِلک به قول عزیز مثل مروارید روی گونههام راه بست…
پلکهام لرزید و جلوی چشمام دریای خروشانی گرفت، چقدر آدما میتونند ظالم باشند!
-مامان بزرگ لطفا!
-چیه دختر جان مگه دروغ میگیم؟پدرش جز اینکه معتاد بود کارتن خوابم شد!
لرز توی دستام نشست و مشت شد..
مگه میشه یادم بره صورتِ بابا رو..
موهای پریشون
صورتِ کدر
بدن لاغر و کمر شکستهاش!
دستم به دهنم رسونم محکم فشار دادم
به عقب برگشتم و با حالی زار پله ها رو بالارفتم
خودم به اتاق رسوندم…
روی زمین نشستم و هق جانسوزی که از میان خاطرات کهنه چندسال پیش بود آزاد شد..
اون اگه معتاد بود حتی اگه من و ول کرد،
حتی..
باعث خجالت کشیدنم پیش دوستام شد
پدرم بود..
همونی که عزیز میگفت موقع دنیا اومدنت از خوشحالی غش کرد..
فقط به اون درد لعنتی مبتلا شد!!
مثل بچگیام درست اون روز
کلاس چهارم بودم یک روز سرد بود
خیلی! حتی کاپشن پشمی هم نمیتونست جلوی سرما رو بگیره، بالاخره زنگ آخر خورد
شالی که دور دهنم پیچونده بودم و کلاه تا امتداد پیشانیم پایین کشیده بودم
فقط یک درز کوچیک برای دیدن گذاشته بودم…
همیشه من اولین نفر بودم که از مدرسه بیرون میومدم که زودتر برسم خونه و با عمو حسن پلیاستشن بازی کنم
بیرون از مدرسه روی پیادهرو ایستادم به سختی چشم چرخوندم تا عموحسن ببینم..
-یامور باباجان
صداش اون صدای همیشگی نبود..ولی آوای یامور جآناش درست مثل همیشه
قلبم میلرزوند و خون گرمی درون وجودم پمپاژ میکرد..
انگار برف جاش به شکوفه های درخت سیب داد و من غرق حس خوب
انگار توهم شکوفه ها اونقدر زیر پوستم رفت که کلاه از سر کشیدم تا چشمام صاحب صدای که یک سال ازش بیخبرم شکار کنه..
ولی نبود یا شاید بودم..
ولی چشمام نمیخواست اون جسم نحیف مچاله شده روی کارتن کنار در مدرسه رو همون پدر همیگشی فرض کنه..
ترسیدم..
من از پدرم ترسیدم
از موهای ژلویدهاش حتی از اون استخون های در اومده ترقوهاش
یا پوست سیاه شده از سرماش..
لباساش..
تنها چیزی هنوز مالِ پدر من بود
اون ساعت نقرهای..
درخشش هنوز یادمه
۱۷ام آبان سال پیش من و عمو حسن برای تولداش گرفتیم
حتی خودم قفلاش بستم..
اون پدرم بود!
شکوفه های سیب به آنی جاشون به دانههای برف دادند..
کمکم بچههای دیگه با شوق بیرون اومدند، جلوی دیدم شلوغ کردن
ولی اون لنگان لنگان بچهها رو کنار زد و به سمتم اومد، اشک چکید روی گونهام
یک قدم به عقب برداشتم
چقدر شبیه کاریکاتور آدم بدِ کابوسام بود..
مگه بابا علی همیشه قهرمان نبود..
دستاش و باز کرد، چرا لبخنداش مثل همیشه گرم نبود چرا اون صدفای سفید رنگاش بهم چشمک نمیزد..
گریهام شدت گرفت ، تو اعماق بچگیم فکر کردم اون دزدِ ساعت بابام دزدیده
شایدم بابام توی جای ترسناک زندانی کرده..
بیشتر قدم به عقب برداشتم…
-یامور بابا چرا گریه میکنی؟ببین بابا اومده!
هق زدم تن و بدنم لرزید،
-علی..؟
صدای عموحسین بود، کیرو علی میخوند؟ اون مرد ترسناک روبهروم با خوندن اسم علی به سرعت عقب گرد کرد و رفت
بین بچهها غیب شد
درست مثل همون آدم ترسناک توی خوابم که هرموقع عموحسن بیدارم میکرد
میترسید..
عمو حسین به سرعت به دنبالش دوید
چقدر بعد اون روز از بیتابی بابا علیام تب کردم و از خواب پریدم..
نمیدونم چرا هرموقع به عزیز میگفتم که اون آدم بابام و دزدیده
اشک میریخت..
چون اون بابای واقعیم بود..
من تو اوج پچگیم آخرین آغوش از خودم محروم کردم!
دستم دور زانوم گره کردم و سرم گذاشتم روش
کاش محرم این خاطره ها پیشم بود..
دست دور شونهام مینداخت و میگفت:
بابات یک روز برمیگرده!
پارت جدید ارسال شد یع پارتت طولانی😌❤️🔥
😭😭😭😯وای الماس جان من بذاریکی پشت این دختردربیاد گناه داره قلبم دردگرفت….چقدقشنگ توصیفش کردی انگارداشتم باچشمام همه چیزومیدیدم قلمت خیلی خوبه دخترموفق باشی هرروز بهترازدیروزباش گلم
مرسی نازی جونم
راستش این خاطره یکی از دوستامه، پدرش اعتیاد داشت همین اتفاق براش افتاده بود
کلا چند ماه افسردگی داشت
واقعا اعتیاد یک درد بی درمون دردناکی شده مخصوصا برای خانواده اون شخص🥲
خیلی بده واقعا خداسرهیچکس نیاره
پارت بعدروکی میدی
فردا
البته بعدظهرش
صبح ویرایش میزنم
واقعا مخصوصا برای بچههای کوچیک که روحیه لطیفی دارن..
یه چیزی بگم من پری دریایی روخوندم ولی اینجاقلمت حس میکنم قوی تره همینطور پرقدرت بروجلوعزیزم واینکه پارت های طولانی باعث جذب خواننده میشه
هعی پری دریایی احتمالا کلا ویرایشش کنم دوباره بزارم البته بعد از اتمام این رمان اون و شروع میکنم
میدونی بیشترین تاثیر تو قدرت قلم نویسنده نظرات مثبته و همراهیه
اونا مشتاق میکنه که پر قدرت تر ادامه بده
تا همراهی شماهم باشع من عالی مینویسم و طولانی🥰
میدونی حس میکنم وجودخودت تنها واسه قدرت قلمت کافیه همینکه همیشه بگی من میتونم پس صددرصد میتونی تودخترقوی هستی شاید واسه رشته ای که انتخاب کردی ناراضی باشی ولی واسه نویسندگی عالی هستی
وای میبینی انکارفقط من وتوجغدیم بچه ها همه خوابن
من داشتم فیلم میدیدم اومدم سر بزنم ببینم تایید شد یانه که دیدم کامنت گذاشتی
منم داشتم با نامزدم حرف میزدم اومدم دیدم پارت اومده بس که تأثیرگذار بود نتونستم منتظرفردابشم کامنت بذارم صبح هم خیلی کاردارم دارم میرم چندتا آرایشگاه ببینم
عروسیات کیه؟
سی تیر دیگه چیزی نمونده
مبارکت باشه عیزم🥰
به قانون جذب اعتقاد داری؟
کاش به نتیجه که تو رسیدی بقیهام برسند
نازی ت رشتهات چی بوده؟
من تجربی خوندم خیلی دوست داشتم متخصص مغزواعصاب بشم ولی متاسفانه کنکورگندزدم بیهوشی آوردم ورفتم نخواستم دیگه وقت تلف کنم وپشت کنکوربمونمیه مدتم دچار افسردگی شدم کلاکار روبیخیال شدم ولی بعدازعروسیم حتما میخوام برم سرکار
رشته خوبیه؟
موفق باشی گلم
واییی ، نویسنده ی عزیز
این پارتت ، فرا تر از فوقالعاده بود !!
من که تا حالا این تجربه رو نداشتم ؛ با تمام لایه های قلبم ، احساسش کردم
خیلی خیلی ممنونم 💋🥰❤😍
لطفا با همین قدرت ادامه بده !!
قلمت جاودان !!
موفق باشی 👍🏻
مرسییی گلمم🥰🤩
انشالله هیچوقت از روی واقعیت حساش نکنی عزیزم
چشم با همراهی شما قووی ترم میشه😉
خیلی ممنونم ، عزیز دلم ❤💋
شما هم همچنین
انشاالله
از به بعد سعی میکنم که برات کامنت بزارم
🥰❤️🔥
لطف میکنی
الهی بمیرم براش😭😰💔💔💔
مهران عوضی دوست دارم با همین دستهام هم تو رو خفه کنم هم اون خونواده لعنتیتو البته به جز مالک🤧🤧
🥲💔
مهران گناه نداره خانوادهاش عنان😂
مهران بدنیست یعنی ذاتش بهترازبقیه خانوادشه خب رفتارشم میشه گفت حق داره آخه داداشش روتازه ازدست داده اونم به دست عموی همین دختر خب این خیلی سخته بایدیکم بهش حقم داد
توهم گیردادی به مالک
وای چقدگرمه من امروزبایدمیرفتم آرایشگاه ولی هرکاری میکنم حسش نیست امیرعلی زنگ زدگفتم بذارش واسه بعدازظهر خیلی گرممه
یه چیزی بگم بخندی دیشب امیرعلی من آورده موهامو اندازه گرفته میگه حق نداری حتی یه سانت هم کوتاه کنی رنگم نمیکنی خودمم که با آرایش زیادمخالفم الان من فقط موندم برم آرایشگاه چیکارتوخونه خودمودرست کنم بنظرت بهتر نیست بااین خواسته های آقا
وای خدا😂😂
نه خب الان که آرایش غلیظ انجام نمیدن برو آرایشگاه موهات مشکیه رنگ نکنی بهتره هر چی ساده تر قشنگ ترم میشه یه آرایش ملیح هم بگو رو صورتت انجام بدن
یه چیزی میگم نگی این دختره چقد امله ولی من تاحالاآرایش نکردم یعنی همه ی آرایش من یه رژتنهاست اونم اونقدکم رنگ که به زور میشه فهمیدرژ زدم
نه اصلا تعجب نمیکنم منم زیاد اهل آرایش نیستم اتفاقا تازگی ها یکم ریمل میزنم وگرنه تنها آرایشم کرم و رژ بود سلیقهایه دیگه عزیزم آدم باید خودش خوشگل باشه آرایش هم زینت صورته که زن رو زیباتر از قبل میکنه
آخه پوستم روشنه مژه هامم اینقدزیاده احتیاجی به ریمل ندارم ولی متاسفانه باعث مسخره ی بقیه هستم برام مهم نیست ولی خب گاهی اوقات واقعاداغ میکنم به همه چی آدم گیرمیدن آخه یکی نیست بگه به شماچه من اینجوری دوست دارم….🤬
چه خوب😊
هر کاری کنی حرف مردم پشت سرته آدم بخواد با حرف این و اون زندگی کنه پس باید بست خونه بشینه تا کسی اونو نبینه
سعی کن خودِ خودت باشی زیبا و آراسته