نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

رمان غرامت پارت 21

4.5
(77)

و به من نگاه می‌کرد..

-کجا می‌خوایم بریم؟

چمدون و دوباره روی زمین گذاشت، انگار چیزی رو یادش رفته
دوباره سراغ کمد رفت
جواب سوالم توی ذهنم نقش بست!
احتمالا می‌خواد من و ببر خونمون، آره..
چون دروغ گفتم..
قلبم شروع کرد به تند تپیدن، لبخندم حتی با کج شدن و چین خوردن گونه پردردم ولی بازم عمیق شد..
باهمین فکر دوباره گفتم:
میبری من و خونمون؟

به سمتم برگشت و تی‌شرت آبی رنگی توی دستآش و با کلافگی زیپ چمدون کشید، به زور چپوند توی چمدون

-اولا که آره میریم خونمون منتها خونه من!
دوما..

سرش و بالاگرفت و چشماش قفل چشمام کرد

-من جنازه‌اتم نمیزارم سر شونه عموهات که ببرن اون خونه، الانم پاشو علافم نکن!

قلبم از حرکت ایستاد و لبخندم جمع شد، هنوزم بی حرکت روی تخت بود و اون عصبی درگیر زیپ چمدون بود و هرزگاهی از عصبانیت نگاهی تیزی بهم مینداخت

-اَه چه همه لباس تو این گذاشتی..

لااقل هرجا بود بهتر از این خونه و مریم بود!
بالاخره باید عادت می‌کردم خونه عزیز دیگه نیست..
غم عالم روی دلم نشست ای کاش آخرین بار عزیز می‌دیدم

-تو آدم نمیشی حتما باید با چماق باهات صحبت کنم؟

تشر ترسناکش به سمتم وادارم کرد که از روی تخت بیآم پایین و روسری مچاله شده‌ام از روی زمین چنگ زدم..
کلافگی از صورتش معلوم بود، خیلی عصبی با زیپ رفتار می‌کرد اونم در عین لجبازی بسته نمی‌شد!

-خب بزار باز باشه!

سرش و بلند کردو با نگاه خیلی ترسناک نامفهوم رسوند”خفه‌شو”
حوصله انتظار نداشتم حالا که قرار بود از مریم دور بشم چه بهتر زودتر برم..
روبه روش نشستم و لبه‌های چمدون بهم نزدیک کردم و کمی از بالا فشارش دادم که لبه‌ها یکسان بشه!

-حالا ببند

زیپ و کشید و بسته شد

-اگه از اول میومدی تا الان رفته بودیم..

بی‌اعتنا بلند‌شدم، اونم دسته چمدون و گرفت باهم از اتاق اومدیم بیرون…
توی پذیرایی فقط مریم بود که از همون اول ورودمون با چشماش که برق خوشحالی توش موج میزد و وجب به وجبم گشت
وقتیم که نگاهش روی گونه قرمزم ثابت موند اون برق اونقدر درخشان شد که مهران برخلاف انتظارم بهش توپید:
چیه خوشحالی مریم؟

تو این دو روز فهمیده بودم مهران برای همه تو یک رنج بی‌اعصابه خواسته باشه یکی تخریب کنه نگاه نمی‌کنه اون کیه!
الانم مریم برای خالی کردن حرص‌اش گیرش اومد، ولی مریم کارکشته تر از این حرفا بود..
صورتش مظلوم کرد و گفت:
راستش داداش الان موسی زنگ زد که به سلامتی رسیده بندر برای همون خوشحالم..

پوزخند گوشه لبم نشست، مهران به حرفش توجهی نکرد و گفت:
ما میریم خونه، به مامان بگو!

بازم برای پاسخی از طرف مریم صبر نکرد، منم سعی کردم همقدم با مهران پیش برم که باز گیر مریم حریص نیوفتادم..

-خوب داداش شام میموندی!

خم کردم و همین طور که بند کفشام می‌بستم دهنم غیر عادی کج کردم “میموندی”!

-خداحافظ

کمر راست کردم و به صورت دمغ مریم خیره شدم، خیلی شیک ضایع‌اش کرده بود!
مهران زودتر از من از خونه بیرون زد، و از صداهای محکم برخورد در می‌شد فهمید که داره چمدون جابه‌جا می‌کنه..
منم درست روبه روی در و پشتم به مریم کردم
دستام روی سینه‌ام قفل، هنوزم نگاه سنگین مریم از پشت سر احساس می‌کردم
و لحظه آخری زمزمه آرومش:
بری که دیگه برنگردی!

دلم می‌خواست برگردم گیساش جوری بکشم که از ریشه دربیاد، که خودش زودتر رفت داخل خونه، اون یک زن پر از نفرت حریص بود!
معلوم بود از حلیمه چنین دختری..
با صدای در و قامت مهران من از فکر مریم بیرون کشید
مثل باز پرسا درحالی که در رو تو حالتی نگه داشته بود تا وجبی جای دید نداشته باشه سرتاپام و چک می‌کرد..

-تو چادر نداری؟

ابروهام پرید و خودم نگاهی به سرتاپام انداختم، خوب ساپورتم زیاد برای خیابون اوکی نبود البته اونم برای اخلاقای عموم ولی سارفونم که خوب بود..

-ندارم..

دوست داشتم بگم ایرادی توی تیپم نیست که چادر بپوشم ولی انگار با اون سیلی حساب کار دستم اومده که مهران بی اعصابه!
نفس عصبی کشید و گفت:
شلوار که داشتی..

انگشتام توی بازوم فرو کردم که باز دهنم باز نکنم و مریم خوشحال تر!
دوباره نگاه عصبی شو بهم انداخت و با تشر گفت:
سریع سوار ماشین بشی، سه ساعت مانور ندی تو خیابون شلوغه!

سری تکون دادم تا از سرم دست برداره ولی انگار دلش خیلی پُر بود..

-اون زبون دراز چندمین پیشت توی دهنت نیست تکونش بدی؟

دستام از جلوی سینه‌ام برداشتم و سعی کردم لااقل تُن صدام و پایین بیارم..

-باشه مهران، باشه!
دعوا داری؟یا دلت میخاد این گونه‌امم قرمز کنی؟

دوباره نگاه عصبی بهم انداخت و گفت:
خوبه، فکر کردم فک‌ات شکسته برای همون حرف نمیزنی!

چشمام بستم و نفس عمیق کشیدم، فکر کنم موندنم پیش مریم تا مهران به نفعم بود..
بالاخره رضایت داد و از خونه رفتیم بیرون، منم برای هم‌کلام نشدن دوباره اونم برای یک دعوا اساسی
زود داخل ماشین نشستم..
تامقصدی که مکانی بود به نام خونمون، خونه من و مهران!
سکوت توی ماشین حاکم بود و گه گاهی نفس‌های عصبی و فوحش های رکیک‌اش به ماشینا می‌شکست‌اش!
توی خیابون تقریبا سرسبز و خونه های ویلایی که هرکدوم گل و گیاه آویزون از توی حیاط داشتن پیچید
البته بخاطر تاریکی تو اون هاله ستون برق کوچه نمایان می‌شد..
ماشین جلوی در کوچک آبی رنگی که از بالای در رز رونده تاب خورده بود نگه داشت..

-پیاده شو

طبق امرش پیاده شدم که زودتر در خونه رو باز کرد، وارد حیاط شدم
یک حیاط نقلی که کنارش یک باغچه خالی بود
و یک خانه با چراغ های روشن ساخت تقریبا قدیمی روبه روم..
صدای پاهاش و چرخ های چمدون نگاهم از خونه گرفت، در محکم بهم کوبید
و داد زد:
رضا تو نیا بیرون، به حاج خانوم بگو یک چادر بیاره!

با تعجب به نیم رخ‌اش نگاه کردم، با کی صحبت می‌کرد با داد کسی از تو خونه من و به یقین آورد که داخل خونه کسیه!

-چشم داداش

بالاخره در آهنی باز شد و خانومی چادری‌و مسن از خونه اومد بیرون

-سلام پسر خوش اومدی!

-سلامت باشی حاج خانوم

“حاج‌خانوم” با لبخندی به سمت مهران به نگاهش و به من داد و گفت:
خانومته مادر؟

-بله، یاموره!

لبخند‌اش وسعت بخشید و به سمتم اومد

-سلام عزیزم، به خونه‌ات خوش اومدی..

دستم ناخودآگاه روی گونه‌ام نشست و آروم زمزمه کردم:ممنون

-بیا اینم چادر مادر..

چادر زمینه سفید و گل‌های درشت بنفش رو از‌دست‌اش گرفتم..

-چی درست کردی حاج خانوم بوش تا سر خیابون میآد!

نگاهم از حاج خانوم برداشتم و به چادر توی دستام خیره شدم، دیدن این خونه و البته مهمونای که انگار زودتر صابخونه توی خونه هستن برام عجیب بود..
قدم‌های محکم اش و بعد سایه بزرگش روی موزایک های حیاط سایه من و از بین برد..

-بده من این و ببرم مادر

-نه سنگینه خودم میارم..

حاج خانوم با اصرار چمدون گرفت، با لبخندی به سمت منِ هاج و واج رفت داخل خونه..

-بپوش بریم داخل گشنمه..

تیکه‌ از چادر توی دستم گرفت و تکونش دادم، توی دستم جابه‌جا کردم تا درست بندازم سرم که مهران زودتر از دستم چنگ زد و روبه روم ایستاد..

-من میگم گشنمه خانوم چادر چپ و راست می‌کنه..

-خوب تو برو خونه..

بی حوصله چادر روی سرم انداخت، کمی با خشم روسریم جلو کشید

-اونارم بگیر تو دستت

به لبه های دوطرف چادر اشاره کرد، توی دستم گرفتم
پشت بهم کرد و قصد رفتن کرد
قبل از رفتن سوال توی ذهنم به زبون آوردم:
اینجا خونه تویه؟

خم شد و بندهای کتونی‌اش باز کرد..

-خونمونه!
حاج خانوم مادر رضا دوستمه خونه یکم نامرتب بود اومد یکم مرتب کرد شام‌ام برامون درست کرده!

توضیح کوتاه ولی جامع بود، البته در فکرم نمی‌گنجید مهران برام توضیح بده
کمر راست کرد و گفت:بریم؟

سری تکون دادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
125 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

زود تر خوب شو الماس جونی💖😘

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

🤣 🤣

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

سلام خانمی ،شربت عسل ابلیمو بخور خوبه برا سرما خوردگی واگه تونستی آبمیوه انبه ،الهی هرچی زودترخوب بشی ،قلمت خوبه ،موفق باشی

ماریا
1 سال قبل

سلام کجابودی دختر

ماریا
1 سال قبل

رمانت عالیه عزیزم خیلی دوستش دارم لطفا بخاطرچندروزنبودی امیروزیه پارت دیگه هم بذار

بی نام
1 سال قبل

سلام الماس جونم دلمون برات تنگ شده بود ایشالازودترخوب بشی گلم …عالی بود مثل همیشه

بی نام
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

خبرکه زیاده …اووووووووه عالیه ..والامنم یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه دیشب رفته بودیم واسه سالگردنازدیمون خارج شهردیگه صبح برگشتیم جاتون خالی

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

کارای خاک بر سری کردین؟؟😁😂

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

توعقلت کی قراره به کاربیفته؟عزیزم بچه توجمعمونه رعایت کن ازدست تودختر🤦

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

همین بچه ای که میگی با پسرا چت میکنه😐😂🤦‍♀️
منی که یه مدت معتاد چت روم بودم اما هیچ وقت با پسرا چت نکردم🤦‍♀️😂
حالا جدی کاری نکردین؟؟😁🤣

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

اگه نگم ازفوضولی میمیری؟

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

آره😁🤣🤦‍♀️

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خب پس نمی‌گم تابمیری😂😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

میام شوهرتو میدزماااااا🤣🤦‍♀️

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

اگه تونستی بیا بدزد

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

بعدا نگی آخ بی شوهر موندم و فلان و اینا هاا🤣🤣🤣

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خب باباحالابرات میگم مگه می‌زارم کسی بدزدتش

بی نام
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

هیچی دیگه دیشب هرچی تاالان تودلم بود رو بهش گفتم هردومون حسابی اشک ریختیم بعدشم تا صبح رقصیدیم وخوش گذروندیم

بی نام
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

خاک برسری هم کردیم خیالت راحت دیگه دلت واسش نسوزه🙈🤦

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

هوهوهوهوهووووو
خاک برسری نازی جون💃💃🤣🤣
ستی خوشگله بدو بیا جشن بگیریم🤣🤣🤣

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

یعنی اینقدمننظربودین انگارشماهابیشترازامیر علی توکف بودین خبرنداشتم😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

بله بله من که به شخصه خیلی منتظر بودم . ستی هم که بیشتر من منتظر بود فکر کنم🤣🤣

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

خوبه دیگه به یکی از خواسته هاتون رسیدین ….حالاخداکنه دست از سرم برداره ستی که من میشناسم بااین دوتاکلمه ول کن نیست میخوادجزئیات کامل روبدونه🙈

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

بله که میخوام بدونم😁🤣
زود تند سریع با جزییات بگو نازی😁🤣💃

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

واه حیاکن دختر چه جزئیاتی ؟همینم مونده خل شدینا

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

نازی ما این همه زحمت کشیدیم تو یخت آب شه بعد الان تعریف نمیکنی؟؟؟😕🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

دقیقاااا . نازی جون تو رو خدا بگو دیگه🤣

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

وای لیلا کجاست بیادمنوازدست توخلاص کنه لیلاااااااااابه دادم برس😱😱😱

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

لیلا رفته گل بچینه🤣🤣
تعریف کن بدو نازی🤣🤣🤣🤦‍♀️

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

بخدا سرخ شدم ازخجالت بافکرش نه که دیگه بگم🔥 فکرمنوهم بکنید دیگه لطفابیخیال بشین زشته بخدابچه مچه زیاداینجاست بدآموزی داره ها

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

نازی فقط یه چیزی میگم بدرد آینده ات میخوره😂🤦‍♀️
هر چقدر بچه تر اطلاعت تو حوزه منحرفی بیشتر🤦‍♀️
بچه مچه ها الان بیشتر از ماها اطلاعات دارن😁🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

آره والا ولی خیلی بده اصلا بچگی نکردن

منی که تو پونزده سالگی فهمیدم رقص تانگو چیه🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آره بخدا یاما زیادی عقب افتاد ده ایم یاایناجلوافتاده….من مامان وبابام اگه تواتاق خوابشون بودن زمین می‌رفت آسمون هم سمت اتاقشون نمی‌رفتم بخدابااینکه جلوی من به هم ابراز علاقه میکردن ولی من خودم زودمیرفتم تواتاقم یا نگاشون نمی‌کردم

sety ღ
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

اینا زیادی …😂🤦‍♀️
پسرخاله من یه چیزایی میگه که تاحالا نشنیدم و ده سالش بیشتر نیست😂🤦‍♀️

بی نام
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

همینقدر بدون که خیلی خوب بود اصلا فکرنمیکردم اینجوری باشه ولی یه حس عجیب خوبیه البته طبق معمول بنده به غش وضعف رسیدم🙈🤦

لیلا ✍️
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

آخییی🤒🤒

این پیامو به امیر غول تشن میرسونی یه تار از سر دخترمون کم بشه همه بچه‌های سایت حمله میکنیم بهت😤😤

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

حتما بهش میگم اماقول داده تاچندروز نبینمش گفتم حالا حالاهاچشمم بهت نیفته البته اگربتونه

لیلا ✍️
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

چرررراااا😮😮

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خجالت میکشه نازی مشخصه😁🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

ستی تو مجازی منو بکشی 🤒🤒🤕🤕

چون از دست این کارای بشر رد دادم
خجالت که طبیعیه ولی مگه چه گناهی کرده آخه اونم چند روز

نازنین اسمت برازنده‌ته

sety ღ