نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان فرفری

رمان فرفری پارت13

4.3
(39)

ظرفارو که آماده کردم بردم روی میز چیدم

کارم که تموم شد زنگ آیفونم زدن

رفتم دم در غذاهارو تحویل گرفتم برگشتم

برنج رو کشیدم داخل دیس وکباب هارو هم داخل دوتا دیس کوچیک ریختم

بردم سر میز رفتم نشیمن همه رو صدا کردم بیان سر میز

بعد از ناهار نزاشتم لاله کمک کنه

خودم تنهایی کارها و انجام دادم برای همه چایی ریختم بردم

بعد هم شروع به آماده کردن میوه کردم

میوه بردم خانم خواست منم پیش اونا بشینم میوه بخورم

عسل اومد پیش من نشست خیلی دختر مهربونی هست

براش یکم میوه پوست گرفتم گذاشتم جلوش

یک ساعت بعد همه رفتن مثل هفته قبل خانم اجازه نداد شام بزارم

منم بعد از جمع وجور کردن خونه وآشپزخونه
خداحافظی کردم رفتم خونه

یک ماه گذشت گاهی با خانم میرفتیم خرید

گاهی براش کتاب میخوندم روزای خوبی تو اون خونه داشتم

اما نمیدونم خونه ی خودمون چه خبره همه چیز مشکوکه دارن یه چیزایی رو مخفی میکنن

بلاخره سر در میارم چشونه

امروز بعد از کلی کار خونه خسته راهی اتاق شدم بعد از انداختن رخت خواب بیهوش شدم

بخاطر تشنگی بیدارشدم بلندشدم آروم رفتم بیرون تا کسی بیدارنشه

یه دفعه دیدم صدای حرف زدن میاد

انگار از اتاق پدرومادرم بود کنجکاو شدم

خخخ چه غلطا بگو فضولیم فعال شده

خب وُجی من فضولم

رفتم فالگوش وایسادم

مامان:حالا چیکار میخوای بکنی چطوری پول جور میکنی؟

بابا:نمیدونم فقط اگه نتونم بدهیم رو بدم بدبخت میشیم اینا آدمای خطرناکی هستن

مامان:چرا رفتی قمار کردی مرد ما پول مواد نداریم

بابا:گفتم شاید پول بیشتری گیرم بیاد چه میدونستم اینجوری میشه

ولش کن بزار ببینم فردا چی پیش میاد
الان هم میخوام بخوابم

دیگه صدایی نیومد انگار خوابید

بدبخت شدم حالا چی میشه

بابا آخه چرا رفتی قمار کردی حالم به حدی گرفته وخراب شد

بدون خوردن آب رفتم اتاق

تا صبح هرکاری کردم نتونستم بخوابم دلشوره گرفته بودم

صبح باحال خراب بدون خوردن یه لقمه نون زدم بیرون

همین جور که تو فکر بودم خواستم از خیابون رد بشم برم سمت پله های مترو

با صدای بوق یک متر پریدم هوا

راننده:مگه کوری برو کنار احمق از جونت سیر شدی یا دنبال بدبخت کردن منی

دستمو گذاشتم رو قلبم با دهن باز رفتنش رو نگاه کردم

خدایا به خیر گذشت کم مونده بود ناکام برم اون دنیا

این بار با حواس جمع رد شدم

رفتم سوار مترو شدم برم خونه سادات خانم

با کلیدی که خانم داده بود درو باز کردم

شروع به دویدن کردم تا زود مسیر تموم بشه

رسیدم دیدم ماشین آقا هم هست رفتم داخل

دیدم عسل کوچولو نشسته تنها داره با عروسکش بازی میکنن

رفتم پیشش الان که تنهاس میتونم بپرسم ببینم مامانش کجاس

وُجی:فوضولی نکن بفهمن حسابت رسیدس

وَجی خف بزار ببینم چی میشه دارم از فضولی میمیرم

چون هیچ وقت اسمی از مادرش نیست حتی عکسی هم ندیدم

وُجی:خاک تو سرت برو برو فضولی اتفاقی افتاد از من کمک نگیری

نه کمک نمیخوام

رفتم نشستم کار عسل تا منو دید گفت

عسل:شلام فلشته جون (سلام فرشته جون)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
1 سال قبل

کاش ی پارت دیگم بود

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x